یک زمانی بود که در قسمتِ شمالی باغ منزل ـــ کنارِ چند درختِ غول پیکرِ گردو و توتِ سفید ـــ اجدادِ من به مانندِ بقیه همسایههای محل حیواناتِ اهلی نگه میداشتند، باغ منزل را در زمانِ ابتدای حکمرانی سلطانِ محمد شاه قاجار بزرگتر کرده و چند طویله نیز بدانجا اضافه شد، چند راس اسب و گاوِ شیرده، گوسفند و بز، خرِ چابک ـــ مرغ و خروس در آنجا یافت می شد، زمانی که من بدنیا آمده و به عقل رسیدم ـــ فقط مرغ ـ خروس و دو بوقلمون که معلوم نبود به چه کار آمده ــ در باغ چِرای ولو می کردند، حیواناتِ دیگری نیز در آنجا دیده می شد، مثلِ گربهها و سگها، سگ را برای مراقبت باغ منزل خواسته و گربهها هفتهای چند موشِ چاق و چله کاسب جات بودند، از بابتِ گوشتِ مرغ و تخمَش چیزی کم نداشتیم، به دل انگیزی بهارِ شمیران قسم که دهها سال است که به خوشمزگی آن گوشت و تخمِ مرغ ـــ دیگر این حقیر ندیده و نچشیدم، اصلا نیمرو و خاگینه، شیرینیها و کتلت مزهی دیگر میدادند، انگاری ماکولاتِ بهشتی خورده و چقدر کِیف میکردی، حال صبحانه باشد و یا شام که در تمامِ جوانب سالم بوده و خوشی آسمانی آدمی را در بر میگرفت.
بهارِ آن سال نمایشگاهِ بزرگِ کشاورزی و دامداری در تهران افتتاح شده و کشور های زیادی در آنجا شرکت کرده بودند، مادرم که از معاونینِ اجرایی شادروان بانو فرخرو پارسا بود ـــ با تعدادی از معلمین و دانش آموزانِ برگزیده به این نمایشگاه رفته و از دست آورد های جدیدِ آن زمانِ نمایشگاه دیدن کردند، در این میان غرفهها به بازدید کنندگان هدیه داده و یکی از آنها نصیبِ مادر جانِ من شد، در غرفهی آلمان غربی دستگاهی ساخته و تعبیه شده بود که پنداری کارِ جوجه کِشی ماکیان را راحت کرده بود، مادرم وقتی که بدانجا رسید ـــ کارشناس مربوطه وی را دعوت کرده تا در تولدِ جوجهها شرکت کند، یکی از جوجههایی که دلِ مادرم را بُرده بود ـــ جوجه غازِ کوچک و تو دل برویی بوده که مسئولِ آلمانی آن را به مادرم هدیه کرد.
آن نیمِ روزِ آفتابی را هنوز به یاد دارم، مادرم من را صدا کرده و داخلِ جعبه را به من نشان داد، جوجه را که دیدم ـــ از همان ابتدا عاشقَش شده و شیفتهی نوک و بالَش شدم، خیلی زود به آغوشَم آمده و وقتی که به روی زمین گذاشتَمَش ـــ جرات نمیکرد خیلی از من دور شود، چند قدم به جلو رفته و بلافاصله به پیشَم باز میگشت، خیلی از این هدیه مادرم خوشم آمده و بلافاصله داوود خان ـــ همه کارهی باغ و حیوانات را صدا کرده تا برایَش یک لانهای ترتیب داده تا جوجه در آنجا زندگی کند، دیگر همه روز در کنارَش بودم، به خصوص عصرها وقتی که تکالیفَم را انجام میدادم ـــ عادت داشتم او را به منزل آورده و جوجه غاز با خوردن چند دانه گندم، چند تکه سیب و یا گلابی ـــ کنارم نشسته و چرت میزد، به همدیگر خو گرفته بوده و زن عمو جانِ مادرم که قسمتی از سال در منزلِ ما اطراق میکرد ـــ در قسمتی از باغ سبزی خوردن و دیگر گیاهان را برای روغن و عرَق گرفتنِ آنها کاشته و جوجه غاز دوست داشت هر چند وقت به چند وقت به آنجا دستبرد زده و تَرخونها را بخورد، از آن زمان به بعد مادرم نامِ جوجه غاز را ترخون گذاشت، نام گذاشتن به روی حیوانات همیشه در خاندانِ ما مَرسوم بود.
این اولین باری که به یک حیوان آنقدر علاقه پیدا کرده بودم که اگر بیش از چند ساعت از او بی خبر میماندم ـــ دلِ کوچکِ من سخت گرفته و کودکانه برایش دل تنگی میکردم، حس میکردم که ترخون نیز این چنین احساسی در رابطه با من داشته و اصلا وقتی من را میدید ـــ جیغ زنان بالهایَش را باز کرده و مثلِ کسی که انگاری میخواهد تو را بغل کند ـــ به سویَم آمده و با بالهایش سعی در آغوش گرفتنِ من را داشت، همه ملاحظهی ترخون را میکردند، تنها حیوانی بود که تا صحنِ شاهی منزل به بالا آمده و اجازه داشت تا وقتی که ما در آنجا هستیم ـــ در آنجا بماند، ترخون یاد گرفته بود که پاهایش را قبل از آمدن به سمتِ منزل تمیز کرده ـــ با بال و پرِ کثیف به سمتِ ما نیاید، حس میکردم که ترخون خوشبختترین جوجه غازی است که در دنیا باشد از بس که مهربان و خونگرم بود، اما این خوشی چندان ادامه نیافته و حادثهای روی داده و باعث شد که برای همیشه خُلق و خوی ترخون عوض شود.
حوالی یک عصرِ جمعه بود که با لیلا ـــ دخترِ همسایه در باغ مشغولِ جمع کردنِ برگِ درخت برای کاردَستی بودیم، پیدا کردنِ برگِ خوش سَر و پا چندانِ کارِ سادهای نبوده و من به خاطرِ لیلا حاضر بودم از کوهِ قاف نیز بالا رفته و خواستهاَش را برآورده سازم، لیلا به دنبالِ برگِ پَنجهای بود، تا وقتی که این نوع را پیدا کنیم ــ کلی گذشته و لیلا درختی در باغ دید که هنوز برگهایَش نیمه سبز و نیمِ خشک بودند، در زیرِ درخت چیزی پیدا نکردیم، این به این معنا بود که باید از درخت بالا رفته و چند برگ از آن نوع کنده و به لیلا بدهم، بالا رفتن از درخت کارِ سختی برای منِ وروجَک الدوله نبوده اما مشکل از جای دیگر نَشات گرفته و آن این بود که درخت درست در محدودهی چِرای مرغ و خروسِ ما قرار گرفته و این خودش باعثِ نگرانی من میشد، خروسی که سَرکرده و مردِ آن مرغها بود ـــ بیوک خان نام داشته و یک خروسی بود از نژادِ خراسانی، بزرگ به اندازه یک سگ، شِش و یا هفت کیلو وزن داشته و دائم سر و تاجَش به حالتِ جنگی برافراشته بوده و اول مرغها را پاییده تا اینها بدونِ مشکل چرا کرده و سپس وقتی که اینها برای تخم گذاشتن به مرغدانی میرفتند ـــ بیوک خان با خیالِ راحت دان و کِرم خورده و خودش را سیر میکرد، چارهای نداشتم، جنگی و بی آنکه وقت را تلف کنم ـــ از درخت بالا رفته و سه برگ از درخت کنده و آرام به پایین آمدم، اما آنجا مرغی از مرغدانی دیدم به نامِ مرمر خانم که مرغِ سر تا پا سپید رنگ و زیبائی بوده که بیوک خان هنوز با او پَر به پَر نشده و وقتی که من را در چند قدمی آن حیوان دید ـــ به نحوِ وحشتناکی به سوی من حملهور شد.
کمتر از یک لحظهای یک بازدم ـــ بیوک خان بالهایَش را به دورَم باز کرده و صدای عجیبی از خود در میآورد، میدانستم که اگر تکان بخورم ـــ حیوان به هر کجایَم شد ـــ نوک زده و اگر سعی در فرار داشته باشم ـــ بال بال کرده تا به قدَّم رسیده و با تسلطِ کامل به من نوک بزند، پشتَم را به درخت چسبانده و از لیلا خواستم کسی از بزرگترها را پیدا کرده تا به دادَم برسَند، چند لحظهای با بیوک خان تنها مانده و وقتی پوستِ تیزِ درخت انگشتانَم را آزار داد ـــ حواس پرتی کرده و تکان خوردم، دیر شده بود، بیوک خان بال بال زده و خیز برداشت تا به سر و صورتَم حمله کند اما وقتی که در میان زمین و آسمان بود ـــ ترخون با یک تَنه زدنِ محکم به بدنِ خروس مانع این شد که بیوک خان به من رسیده ـــ هم خودَش و هم آن حیوان به طرفی پرت شده و این باعث شد که بیوک خان عصبانی شده و به سمتِ ترخون رفت، تا میتوانست جوجه غاز را نوک زده و ترخون نیز پاسخَش را خدادادی میداد اما بی فایده بود، بیوک خان وقتی سرِ ترخون را بی حفاظ دید ـــ دو تا نوکِ سنگین به او زده و پر پر زنان و با یک صدای عجیب از محل دور شد، ترخون را دیدم که به گوشهای ـــ خیس از خون و در انبوهی از پرِ خودَش و بیوک خان افتاده است، دلم گرفت و به سمتَش رفتم.
جوجه غاز تند تند نفس میکِشید، چشمانَش بسته و خون از تمامِ نوک و بقیهی سرش میریخت، بغض گلویَم را گرفته بود، تازه به خودم مسلط شده و صحنه را چند لحظه به یاد آوردم، چه ؟ این جوجه غاز من را از حملهی خروس نجات داده و خودش را سپَرِ بلای من کرد؟ کی میتواند این چنین چیزی را باور کند؟... ترخون را آرام در میانِ دو دست گرفته و در راه دیدم که لیلا با فراش باغ منزل به سمتم آمده و با گریه برای داوود خان تمامِ ماجرا را تعریف کرده و او جوجه غاز را از من گرفته و به من سفارش کرد که به خانه رفته و آرام گرفته و خود را بشورم، تمامِ بقیه روز از فکرِ ترخون بیرون نمیآمدم، قبل از اینکه بخوابم ـــ به داوود خان سری زدم، گفت دوا گُلی زده و تر تمیزَش کرده اما حالَش هنوز منقلب بوده و اگر تا صبح بکشَد ـــ زنده میماند، تا صبح خوابهای عجیب میدیدم، بیوک خان دست از سرَم بر نمیداشت، دائم به دنبالم دویده و اما در آخرِ کار ترخون به دادم میرسید، وقتی که صبح شد ـــ میلِ به صبحانه خوری نداشته و اولین کاری که کردم این بود که به داوود خان سری زده و هر چه دعا بلد بودم ـــ خواندم و با ترس و لرز درِ خانه داوود خان را زده و خانمش با مهربانی مرا به داخل دعوت کردم و دیدم داوود خان به زیرقِلیانی مشغول بوده و خودش دلشورهی درونم را تشخیص داده و در حالی که لقمهای بزرگ از پنیر و عسل را در دهانش میگذاشت ـــ گفت: دیشب نخواستم بهت بگم، جوجه خیلی لَت و پار شده بود، اگر تو نبودی و نمیخواستی ـــ همان موقع حلالَش کرده و کبابش میکردم، با یک لبخندِ از خود متشکر صحبتهایَش را ادامه داده: یک مقدار جگرِ پخته گوسفند و آبِ گوشت به او دادم، حالا خودت برو ببین حالَش چطور است، معطل نکردم، وقتی به پشتِ منزلِ داوود خان رسیدم ـــ دیدم ترخون آرام و لنگ لَنگان مشغول دان خوردن در چمنها بوده و تا مرا دید ـــ با سر و صدا به پیشَم آمده و کلی از این معجزه خوشحال شده و از داوود خان تشکر کردم.
روزها گذشته و هفته به یک چشم زدن ماه شده و سالِ جدید آمد، ترخون دیگر حسابی بزرگ شده و مبدل به یک غازِ جوان و قوی شده بود، نمیدانم قدرت و شادابی جسمی او برای خوردن و چرا در میانِ سبزی و میوهها فقط بود و یا در کنارِ این چیزها ـــ داوود خان به او گوشت و جگر نیز میداد، هیچ حیوانی با او معاشرت نکرده و اصلا غریبه جرات نمیکرد پا به باغ منزل گذاشته ـــ از بس که این غاز مثلِ سگِ پاسبان همه جا را پاییده و حتی سگها را که سرِ غروب در باغ ول میکردند ـــ علاقهای به سر و کله زدن با این پرندهی زیبا و شجاع نداشتند، ترخون اجازه داشت تا ایوانِ منزل آمده و در کنارِ بنده و خانواده حضور داشته باشد، عادت کرده بودم مشقهایَم را آنجا نوشته و ترخون سرَش را به روی پایم گذاشته و چرتِ غازی میزد، عجیب بود که میتوانست پیش بینی کند وقتی که کسی به سمتِ منزل آمده و زود خودش را به جلوی من و طرف قرار داده و بدین نحو محافظت میکرد، ریزشِ باران را نیز حدس میزد، از قبل بالهایَش را چند بار تکان گرفته و یک جا پناه گرفته ـــ سرَش را در بالَش پنهان میکرد، همه به او علاقه داشتند، در محل کسی نبود که ترخون را نشناسد، بچهها از والدین خود اجازه گرفته تا او را ببینند، برایش خوراکی میآوردند، از خورده نان و میوه گرفته تا ترخون و برگِ تربچه،... این زندگی همینجور به جلو میرفت تا اینکه در یک روز عصرِ داغِ تابستان ـــ آن حادثه روی داد.
عادت داشتم زود از قیلوله کاری بلند شده و به سرداب سَری زده و به انبوهِ خوراکیهای آنجا دستبردِ جانانهای بزنم، انواع شیرینی تازه درست شدهی خانگی، تُرشه جات، حتی گردو و فندق، پسته شور ـــ ولی بادام نه که منِ پوست سفید بدان آلرژی داشته و بعد از خوردن ـــ صورتَم را خاشخاشی ـــ سیاه میکرد، وقتی که حسابی سیر میشدم ـــ آرام از آنجا به بیرون آمده و به یک بار دیدم در چند متری من ترخون بی حرکت ایستاده و آن طرف تر بیوک خان نیز با سر و صدای عجیبی او را تحریک به دعوا میکند، پرچین باز بود، امکان نداشت حیوانات بلد باشند آن را دستکاری کنند، داوود خان آن طرف تر دست به کمر ایستاده و صحنه را تماشا کرده و من نگران از اینکه دوباره بیوک خان کتکِ مفصل به ترخون بزند ـــ به این فکر افتادم که به یک بار ترخون را بغل کرده و از محل دور بشوم، ولی جرات نکردم، پشتَم میافتاد به بیوک خان و حتما من را شکار میکرد.
هر دو پرنده خیره سَر همدیگر را تماشا کرده و سر و صداهای محرک آمیزی از خود تولید میکردند، به یک لحظه و کمتر از بازدم ـــ هر دو به وسطِ کارزار رسیده و به همدیگر نوک و بال حواله میدادند، اینبار بیوک خان هر بار سعی میکرد با پریدن به سمتِ ترخون ـــ او را به زیرِ بالهایَش بگیرد، اما موفق نمیشد، ترخون در ابتدا فقط دفاع میکرد، وقتی که بیوک خان برای آخرین به سمتِ جلو آمد تا او را به زیرِ نوکهایَش گرفته ـــ دیدم که ترخون هر چه زور داشت به بالهایش آورده تا به سمتِ بالا پرواز کرده و او موفق شد یک متری را در آسمان اوج گرفته و خودَش را از همان بالا به سمتِ بیوک خان ول داده و خروس بیچاره حالا که به زیرِ ترخون تقلّا میکرد تا خودش را به بیرون کِشَد ـــ تلاشَش بیهوده بوده و احساس میکردم ترخون با تمامِ قوا نوکهایَش را به کاکل و سرِ بیوک خان حواله میدهد، وقتی که نوک نمیزد ـــ حالتی این را داشت که انگاری روی بیوک خان ـــ رژه میخواهد برود، خروسِ پر مدعای ما رزم را باخته و به زیرِ پیکرِ ترخون آرام سرَش را به روی زمین گذاشته بود، ترخون انتقامِ خودش را گرفته بود، ترخون مثلِ یک سگ تلاش میکرد پنجههای بیوک خان را در دهانَش گرفته و آن را خورد کند، بعد از چند لحظه از بدنِ بیوک خان فاصله گرفته و آرام به سمتِ من آمد، نگرانَش بودم، حتی یک نیم ناخن اثری از دعوا به روی بال و پرش دیده نمیشد، در عوضَش بیوک خان کلی پَر از دست داده و دیگر از آن پس ندیدم کاکلَش را راست کند، اصلا دیگر بیوک خانِ قدیم نبود، به ندرت از لانه دور شده و در همان محل دان و ارزن خورده و از زورگویی به مرغان دست کشیده بود، داوود خان بعد از دعوای این دو با خنده از محل دور شد، مطمئن بودم که پایه گذارِ این دعوا او بوده تا شاید از جنگِ این دو پرندهی بیچاره لذت ببرد، این را هیچ وقت نفهمیدم.
وقتی شادروان شهرستانی شد شهردارِ تهران ـــ به همهی مناطق و محلاتِ نزدیکِ تهران ابلاغ شده بود که دیگر نمیشود طویله داری کرده و حیوانات باید به خارج از شهر انتقال یابند، این قضیه شاملِ ما نیز شد، بعد از یک قرن و نیم زندگی در کنارِ حیواناتِ سودمند ـــ مجبور شدیم حیوانات را به باغ منزلِ بزرگی که مالِ دایی کوچکم در شمالِ ایران بود ـــ انتقال دهیم، آنجا در واقع چند خانه بود که دایی من برای استودیوی سینمایی خود ساخته بود، یک بار من را با خودش به آنجا برد، یادش بخیر ایرج خان قادری نیز با ما بود تا در آنجا برای ساختِ یک فیلم به توافق برسَند، وقتی که به آنجا رسیدم ـــ باورم نمیشد ترخون را اینقدر بزرگ و قوی ببینم، من را هنوز شناخته و با سر و صدای عجیبی به دور و اطرافم چرخیده و به آغوشم میکشید، بعد از چند لحظه ایستاد و دیدم که یک غازِ کوچکتر به همراهِ شش جوجه غاز به سمتَش آمده و فهمیدم که این خانوادهی او بوده و اینجور میخواهد آنها را به من معرفی کند.
هنوز هر جا که غاز میبینم ـــ به یادش میافتم، بعداً فهمیدم که در میانِ غازها این چنین چیزی دیده شده و چندان جای تعجب ندارد، میدانم که ترخون در آنجا به خوبی زندگی کرده و مشکلی نداشت، احتمالا هنوز خونِ جنگندهی او در نسلهای آیندهی غازهای آن محل باقی مانده است، خونِ یک جوجه غازی که سَگ شد.
سپتامبر ۲۰۲۰ میلادی، نرماندی
بسیار شیرین و زیبا، یکی از بهترین های شما.
شراب قرمز عزیز الان کار بجایی رسیده که تازه بدوران رسیده ها دیگه شیر وپلنگ و تمساح ومار پیتون نگه داری میکنند و ادا در میارن ، و شخصیت نداشته به رخ میکشند ، خاطرات کودکی شما خواندنش لذتبخش و شیرینه ، عالی بود سپاس
خیلی شیرین مینویسین
انگار مخاطب در قاب پنجرهی باغ نشسته و مشغول تماشای زندگی صاحبانش است
جهانشاه عزیز، خدا حفظت کند.
میم نون جان، من خودم یک کلاغ دارم، با سگها و گربههایم به خوبی و خوشی در پاریس زندگی میکنند، یک جا همین اطراف از او نوشتم، ممنون از توجهِ شما.
شیرین شما هستید که وقت گذاشته و مطلبِ من را میخوانید، سپاس از بودنِ شما در اینجا و جملاتِ قشنگتان.
قلب من رفت برای این ترخون...
شراب جان سرخ٬ من در تمام لحظات دنبال شما و ترخون دویدم و کنار منقار خونیش گریه کردم حتی. ممنونم از طراوت حیات و صمیمیتی که میان این خطوط ریختید.
در ضمن٫ بگینگی دستگیرمون شد چرا اسم نینی بانوی شما لیلاست ها!!!
حضرت والا لذت بردم
ونوس جان، دورانی داشتیم آن زمان،... بچههای امروزه از یک مورچه میترسند ـــ از بس که با طبیعت غریبند.
ابی عزیز، چقدر خوشحال شدم که تو را میبینم، پاینده باشی عزیز.