بچّه که بودم وقتی‌ شیطَنتِ مرا تحمل نمی‌کردند ـــ سیاه را می‌‌انداختند بجانَم ـــ بلکه از وی ترسیده و زبان به کام گیرَم، سیاه از برده‌های دَشتستانی  (یکی از شهرستانهای استان بوشهر، شهرستان دشتستان از قدیمی‌ترین شهرستان‌های ایران ـــ با فرهنگ غنی و قدیمی می‌باشد) بود که حضرتِ والا پدر بزرگم وی و خانواده فَلَک زده‌اَش را از بندِ وحشتناکِ سعدالله خان ـــ جیره خوارِ انگلیسیها آزاد کرده بود، سیاه چند وقت سرِ حکومتِ پَهلوی اوّل برگشته بود قَلعه سفید ـــ نزدیک دشتستان ولی‌ آرام نگرفته و باز به شمیران بازگشته و شد همه کاره‌ی پدر بزرگم و نوکرِ ایشان.
 
نامَش سیاه نبود، خیلی‌ سال بعد فهمیدم که پدر بزرگم نامِ جَلال را برای وی انتخاب کرده و حضرتِ والا او را جَلال آقا خطاب می‌‌کرد، ولی‌ اگر کسی‌ نیز جَلال صدایَش می‌‌کرد ـــ او هیچ پاسخی نمی داد، برای بقیه نامَش سیاه بود، وی از هیکل و هیبتی غَنایی بزرگ بهره برده و به پُشتَش طبقِ رسمِ هوسِه‌ها (امروزه شاملِ کشورهای چاد، بنین، توگو، نیجر، نیجریه، کامرون، غنا، سودان و ساحل عاج است) سرتاسر داغ کوبی داشت، کم حرف می‌‌زد، زمستان و تابستان کم لباس بوده و وقتی‌ آقا در خَلوتی خویش به سر می‌‌برد ـــ سیاه در را بسته و همانجا پیراهنَش را درآورده و می‌‌خوابید، سالهای سال همه در باغ منزل سعی‌ کردند او را از این رسم جدا کرده و اما او کارِ خودش را می‌‌کرد، کم می‌‌خورد، همیشه با دست، زورِ عجیبی‌ داشت، چشمانَش دقیق دیده و به یاد ندارم که حتی یکبار بیمار شده باشد، بچه‌ها از او می‌‌ترسیدند، بیشتر به خاطرِ نوع نگاهی‌ که داشت، خیره تو را نمی‌‌دید، اگر از چیزی خوشش می‌‌آمد ـــ لبخندی زده و با ریشِ نیمه بلندِ خود بازی می‌‌کرد، اگر عصبانی می‌‌شد ـــ صدای عجیبی‌ از گلویَش شنیده می‌‌شد ــ مثلِ غرشِ یک پلنگ، به خاطرِ پدر بزرگم جان می‌‌داد، این را از حکایت‌های متعددی که می‌‌شنیدم ـــ می‌‌دانستم، زمانی‌ که پدربزرگم هنوز در مصدرِ سیاست بود (به خصوص در مقامِ نظامی و سپس نمایندگی مجلس) ـــ اجازه‌ی حملِ اسلحه داشته و چند دست لباسِ نظامی مخصوص داشت، حضرت والا برایش مقرری و عیدی در نظر گرفته و اینکه سیاه با آن پول‌ها چه می‌‌کرد ـــ جزِ راز زندگی‌ وی بود.
 
سیاه مرا می‌‌نِشانید بروی پله های سرداب و برایَم داستان تعریف می‌‌کرد، سَرداب یا سردابِه به قول ما شمیرانیها ـــ مجموعه ای از اتاقهای بزرگ و کوچکِ بی شمار ـــ با راهروهای زیادی بود که در زیر سطحِ زمین ساخته تا در گرما به آن پناه برده ـــ آب و مواد غذایی در آنجا نگاه داشته تا خنک ماند، قسمتی‌ از آن سرداب به وسیله راهرو های دیگر به اندرونی اصلی‌ ـــ جایگاهِ بانوان رسیده و پس از دور زدنِ آنجا ـــ به مطبخِ بزرگی‌ و رسیده و سپس توسطِ یک سری پلکانِ دیگر به درِ پشتِ باغ منزل راه داشت، بسیاری از دورانِ طفولیت و نوجوانی را در آنجا برای بازی و کِش رفتن از تَنقلات ـــ رفت و آمد داشته و خوب گاهی‌ وحشتی عجیب در طِی راهرَوی در آن اتاق‌ها ـــ من را دنبال می‌‌کرد، به خصوص که جَّدم از روی خیرخواهی به چند مشروطه چی‌ زخمی در آنجا پناه داده و اینها در آنجا جان داده بودند، سیاه نیز علاقه داشت اوقاتِ بیکاری خود را در آن اطراف سپری کند، اگر فکر می‌‌کنید که شاید پولهایَش را در آنجا قایم می‌‌کرده ـــ بلی، بنده نیز مطمئن هستم که اینگونه بوده است، یکی‌ از داستانهایی که برایم نقل می کرد ـــ جریانِ خَندَق‌های اطرافِ شمیران بود، او می‌‌گفت که از دزدان و آدم‌لُخت‌کن‌های ساکنِ خندق‌ها ـــ دسته‌ای هم جماعتِ کفن‌دزدها بودند که روزها در قبرستانها گردش کرده ـــ قبورِ مُرده‌های تازه را نشان می‌گذارده ـــ شبها کفنهایِشان می‌بردند، کفن‌دزدها دسته‌ای نقشه کِشیده و دسته‌ای به کارِ کثیفِ خود دست می‌‌زدند، چندی از آنها در بین امنیه و ژاندارم نیز نفوذ داشته و خلاف‌های دیگر نیز انجام می‌‌دادند، گاهی‌ استخوان‌ها را نیز به سرقت بُرده و افرادی خاصّ برای اجرای سحر و جادو ـــ آنها را می‌‌خریدند، این شغل برایشان نان داشته و به زحمتَش می‌‌ارزید.
 
پس از آن ـــ کفن‌دزدها از بَس موردِ طَعن و لَعنِ مردم و مَنبری‌ها واقع شدند ـــ کفن‌پوشی را بجای کفن دزدی برگزیده و آن نیز بدین صورت بود که شب‌ها پارچه سفیدی مانندِ کفن به سر تا پا کشیده در گورها و گودالهای مَعابر و قبرستانها، که محلِ عبور و مسیرِ مَردمِ آن محله بود ـــ مخفی شده چنانکه رَهگذری نزدیک می‌شد ـــ برخاسته ـــ بی‌حرکت در برابرَش قرار گرفته و در همان ترس و هراسِ وی بود که بر او آویخته ـــ جیبَش را خالی کرده ـــ جامه‌هایَش را با یک خشونتِ سهمگین به غارت می‌بُردند، تا آنجا که این کفن‌پوش و کفن‌پوشی چنان وِلوِله و وحشتی در دلِ مردم شهر اَفکند که از غروب به بعد ـــ کمتر کسی بیرون از خانه، در کوچه و مَعبر پیدایَش می شد، در آن حد که حتی مأمورانِ حفاظتی نیز از برخورد و مأموریت مقابله با آنها سَر باز ‌زده ـــ شانه خالی می‌کردند.
 
از آنجا که زیادتر طبقِ عقیده‌ی خرافی، ایشان را مُرده‌های جان‌بِسری تصّور ‌کرده که دچارِ عذاب الهی گشته ـــ گور بِگور شده‌اند، تا آنکه سنگِ آنها سنگ‌شکنی یافته چند تن از دزدان شب‌رو (دزدانی شَب‌کار که فقط در شبها دست به دزدی، لُخت کردن، خانه‌بَری، دکان‌بَری و امثالِ آن می‌زدند) گردن کلفت‌تَر و خطرناکتَر از خودشان به مقابله برخاسته ـــ بَرِشان انداختند.
 
در اوایل حکومت پَهلوی که در شهر نظم و نسقی برقرار شده ـــ دزدان، راهزنان و دیگران از خندقها رانده شده‌اند، خندقها ـــ روزها محلِ بازی اطفال و دوچرخه سواری نوجوانان ـــ در شبها جای عیش، نوش و باده گساری جوجه مَشدیها و در نورِ مهتاب ـــ مکانِ تمرین ساز و کمانچه‌ی تازه آوازخوانها و مُطربهای مبتدی گردیده بود.
 
وقتی‌ که نقلِ داستانِ سیاه ـــ با آن آب و تابَش تمام می شد ـــ تا چند لحظه صبر می‌کردم، سیاه نتیجه‌ی اخلاقی‌ نمی‌‌گرفت، شاید منظورش این بود که اگر من هم از الان که کودک بوده و کارِ خلاف کنم ـــ مثلِ همین کفن دزدها خواهم شد، داستانهای سیاه را دوست داشتم، همیشه مثلِ زندگی‌ خودش راز آلود و عجیب بود، اما من به این حسِ خاکستری لاو کِرافتی ـــ عشق می‌‌ورزیدم، آن را دوباره در ذهن خود مرور کرده و همیشه با قهرمانان آن حکایت‌ها ـــ می‌‌جنگیدم، برایش پایان‌های دیگر در نظر گرفته و صحنه‌های مهم را برای خود نقاشی می‌‌کردم، این چنین حالی‌ را هنوز بعد از گذشت چند دهه سال ـــ هنوز در خود حفظ کردم.
 
سَرداب؟ این امّا حکایتی دیگر است.
 
ژنو، زمستانِ بی حوصله‌ی۲۰۲۱ میلادی