هر وقت برای بازدید قبورِ خانوادهام؛ به قبرستانی قدیمی واقع در شهرِ ژنو ـــ سوئیس میروم؛ حالِ خاصیِ تَنَم را در خود محصور میکند. اتفاقا من از افرادی بوده که در گورستانها احساسِ راحتی میکنم. کمتر قبرستانِ معروفی در اروپا و آمریکا وجود داشته که من از آن بازدید نکرده باشم. تمامی این سرزمینهای مُردگان در اروپا را پشتِ سر گذاشته و دهها مطلب و گزارش از آنان تهیه کردم. اما این یکی قبرستان ـــ با بقیه فرق کرده و در ضلعِ شرقی آن کسی آرامیده که همیشه در هنگامِ بازدیدش ـــ خفه وار میگریم... اینجا؛ پروانه ء دختری از اقوامِ من جایگاه ابدی دارد.
من پروانه را از سالهای بسیار دور به یاد دارم، آن زمان نوجوانی ده ساله بوده که پروانهی یازده ساله را شناختم. وی از اقوامِ پدری ـــ مظفریهای آذربایجانِ عزیز بود که در تبریز زندگی میکردند. هر دوی ما شباهتهای بسیار عجیبی داشته ـــ بلوندِ سفید پوست، چشمِ رنگی و گونهی قفقازی ـــ داشتیم. هر وقت با هم جایی میرفتیم ـــ انبوه صحبتها در رابطه با ما نقلِ بر این داشت که؛ خواهر و برادر هستیم. چون هر دو فرانسه زبان بودیم ـــ هنگامی که او در تبریز بود و من در شمیران؛ به همدیگر نامه به فرانسه نوشته و رابطهی نزدیکی داشتیم.
سالی یکبار پروانه به همراهِ والدینَش؛ به شمیران آمده و تابستان را در پیشِ ما میگذراندند. البته پدر و مادرش (که فرانسوی بود) به سفرهای خارجه رفته و پروانه بی دردسر در عمارت مانده و از صبح تا شب با هم بازی میکردیم. پروانه یک سال از من بزرگتر بود؛ ولی هم قد و هم فکر بودیم، وقتی ما را با هم دیدی ـــ گمان میکردی که از همه نظر هم سنگ هستیم. علیرغمِ این که همیشه با دخترکها ـــ در آن سن برخوردِ خوبی نداشته ولی به یاد ندارم که حتی یک بار با پروانه دعوا کرده باشیم. خیلی از اوقات باهم نقشه میکشیدیم که چگونه سر به سر بقیهی بچهها گذاشته و از شلوغ بازیها؛ نهایت لذت را ببریم. هیچ بچهای از دستِ ما راحتی نداشت. حتی بزرگترها نیز از شَّرِ ما در امان نبوده و بساطِ مزاحمت برای اینها ایجاد میکردیم. البته بچه بوده و این چنین به این کودکی خود؛ شاد بودیم. شبها کنسرت برای همه در باغ برگزار میکردیم، پروانه ویولون و فلوت میزد و من پیانو. آن لحظاتِ خوشی و لبخندِ بزرگترها را هیچگاه فراموش نمیکنم.
با بزرگ شدنِ هر دوی ما ـــ متنِ نامههایمان تغییر کرده و در رابطه با خیلی از مسائل صحبت میکردیم. مثلاً من برایش از کتابهای جالبی که خوانده بودم، از فیلمهای قشنگی که دیده بوده و شیطنتهایم مینوشتم و او نیز همین کار را کرده و در پایانِ نامه؛ برای هم شعر نوشته و یا نقاشی میکردیم. پروانه شعر خیلی دوست داشت، به ویژه اشعارِ کوتاهِ گوتیکِ ادبیاتِ آمریکا و انگلستان. او شعرها را برای من ترجمه کرده و من نقاشی کوچکی از آنچه که از شعر فهمیده بودم ـــ کشیده و برایش میفرستادم.
وقتی که پروانه به دبیرستان رفت (تا قبلَش در مدرسهی خصوصی اَرامنه ـــ درس میخواند) ـــ مقداری متوجه شدم که او تغییر کرده و در سالی که ۱۴ ساله شد ـــ به شمیران نیامده و همراهِ والدینش به سفر رفت. البته از پاریس و لندن برای من کارت پستالهایی با متونِ کوتاهِ اینکه چقدر دلش برای من تنگ شده و کاشکی آنجا با او بودم ـــ دریافت کردم. این اولین باری بود که تابستانِ من بدونِ پروانه، بدونِ خندههایش میگذشت.
از دورادور با خبر شدم که پدرش با پدرم مشورت کرده تا پروانه را در یک پانسیونِ دخترانهی کاتولیک ـــ در اروپا ثبت نام کند. حس میکردم که والدینَش سخت با عجله مشغولِ این کار بوده که پروانه را ـــ به فرنگ بفرستند. دلیلش را نمیدانستم، طبقِ معمولِ بزرگترهای ایرانی؛ ما بچهها را برای فهمِ این چیزها ـــ کوچک دانسته و معتقد بودند که؛حالیمان نیست ـ دنیا در دستِ کیست!
آن سالی که پروانه به اروپا رفته و بازگشت؛ دیگر برای من نامه ننوشت، در جشنِ تولدِ ۱۵ سالگیاَش ـــ علاوه بر فرستادنِ یک پستالِ تولد؛ به او تلفن کرده و هر چند که سعی میکرد پروانهی همیشگی ـــ خواهر، دوستِ خوبِ من باشد ـــ اما غَمغَمک وار حرف رانده و از ادامهی صحبت با من گریزان بود، چیزی که تا همین سالِ قبلش امکانش وجود نداشت. خیلی دلگیر و ناراحت؛ از این رفتارِ پروانه شدم، دلیلَش را نمی فهمیدم. همان شب برایش مفصل نوشته و اما هیچگاه جوابی دریافت نکردم.
پاییزِ همان سال ـــ پروانه با پدرش از تبریز به منزلِ ما آمده و او از من خداحافظی کرد، در آخر او را به یک پانسیون در سوئیس فرستادند. چند ماه که گذشت؛ نامهای برای من از ژنو رسید، از پروانه بود، خیلی خوشحال شده و به یاد دارم چند بار باغ منزل را دویده و به همه نامه را نشان میدادم. لحنِ متنِ نامهی پروانه خیلی متفاوت بود. گاهی در میانِ جملاتش ـــ به نظرم نمیآمد که خودِ پروانه این نامه را نگاشته باشد. جملات سنگین و خیلی بالغ بودند. از احساساتِ عجیبی که در خود حفظَش میکرد ـــ برایم نوشته بود. از یک سری لغاتی استفاده کرده بود که معنای آنها را به فارسی ـــ نمیدانستم. در آخر دو شعر از یک شاعر جدیدِ فرانسوی برای من نوشته بود که در رابطه با عشق بوده و دیگر وابستگیهای احساسی که اصلا برای من جذابیتی نداشت. چند بار از خودم میپرسیدم: این نامه را پروانه برای من نوشته است؟! با اینکه پاسخش را به همانِ سبکِ همیشگی خودمان دادم اما او دیگر برای من؛ چیزی ننوشت.
با ورودِ من به دبیرستان ء تعارضِ دید و فکرِ من نیز آرام آرام تغییر کرده و دورهای خوبی را طی میکردم. پروانه را فراموش نکرده و اما دیگر آن چنان توجهی که به وی در قدیم داشتم را در خود ء حس نمیکردم. از بقیه میشنیدم که درس و رفتارِ خوبی را در آنجا داشته و همگان از او راضی اند. اما روزگار نامهربان بوده و قسمتِ ما تلخِ تلخِ تلخ...
یکسال پس از رفتنِ پروانه از ایران ـــ خبری بسیار بد دریافت کردیم. آن عصرِ لعنتی زمستانی را به خوب به یاد دارم. کسی از پشتِ تلفن جیغ و داد میزد، پدرم فقط میشنید و صورتش سرخ شده بود، بعد از چند لحظه مکالمه تمام شده ـــ پدرم به ما نگاه کرد و گفت: پروانه؛... پروانه فوت کرده است.
این بدترین چیزی بود که پس از درگذشتِ پدر بزرگم ـــ میشنیدم. همه گریه میکردند، زار زده و نالان میپرسیدند که چه شده، چه اتفاقی افتاده... چیزِ خاصی از علتِ مرگِ پروانه دستگیرم نشد، به حدی شوکه شده بودم که سریع به قسمتی از باغ رفته که همیشه با پروانه در آنجا روزها را گذرانده و بازی میکردیم. تا قلب و وجودم توان داشت ـــ گریه کردم.
گفتند پروانه را در همان جا ـــ ژنو خاک کردند. یک مجلس هم برایش در باغ منزلِ ما گرفته و همه مغموم و ناراحت از مرگِ دختری شانزده ساله بودند. مطمئن بودم اتفاقی افتاده که بزرگترها اصلِ جریان را به بقیه نمیگویند. به خصوص وقتی که سیمونا ـــ مادرش من را در آغوش گرفته و از من میپرسید: تو آخرین نامه اَش چه به تو گفت؟ بگو،... به من بگو...
این قضیه نیز به مانندِ بقیهی حکایاتِ دلگیر کننده ـــ به یادها و خاطرات پیوست. همیشه رابطهی خود را با والدینِ پروانه (آنها حوالی دههی شصتِ خورشیدی؛ به اروپا مهاجرت کردند) حفظ کرده و آنها نیز دیگر در میانِ ما نیستند. چیزی که همیشه من را آزار میداد این بود که نمیدانستم جریانِ مرگِ پروانه ـــ چه بوده است. شادروان پدرم؛ سالهای سال از بیانَش سرباز میزد و از من میخواست که این را از وی نپرسم؛ اما نمیتوانستم به این قضیه جورِ دیگری نگاه کرده و فراموشَش کنم.
نزدیکِ بیست سالِ قبل؛ یک روز آنقدر به پدرم اصرار کردم که چند لحظه در من خیره شده و آهی کشید...: برای من تعریف کرد که روزی از مدرسه ـــ والدینِ پروانه را میخواهند، به ایشان میگویند که پروانه دخترکی از همکلاسیهایش را به زور و بهِ حالِ عجیبی ـــ بوسیده است. انگاری از همان دوره؛ پروانه رفتارِ عجیبی از خود نشان داده و پدر و مادرش بر این پایه؛ برنامه گذشته که اگر او در خارج درس خوانده ـــ بهتر تربیت و ادب میشود. سالِ بعد پروانه را به پانسیونِ دخترانه در ژنو فرستاده و آنجا نیز کارهای عجیب و به قولِ آنها ناخوشایندی ـــ انجام میداده است. مثلِ اینکه عاشقِ همکلاسی خود شده و مستقیما این را به وی میگوید. آن دختر هم این جریان را با لودگی برای بقیه تعریف کرده و از آن پس ـــ پانسیون میشود محیطِ درد و خجالتِ پروانه.
دخترِ بیچاره؛ شدت و فشارِ این همه ناراحتی و غصه را تحمل نکرده و یک روزِ ابری در ماه دسامبر ـــ خودش را از بالکنِ اتاقش به پایین انداخته و ناباورانه ـــ خود کشی میکند.
چهرهی پدرم با این حرفا سخت مغموم شد و دردی عجیب تمامِ بدنم را گرفت. در آن هنگام پرسشهای زیادی برای من پیش میآمد اما جویای پاسخهایش باشم برای چه!؟ پروانه دیگر نیست، دلگیر کننده بوده که این چنین پایانِ ناراحت کنندهای؛ در انتظارِ یک دخترِ نوجوان باشد. باورش سخت و گاهی غیر ممکن است.
در ابتدای هر ماهِ دسامبر ـــ به سرِ مزارش رفته و پس از گذاشتنِ گل ـــ در کنارِ سنگی که مجسمهی فرشتهای را در خود نگه داشته است ـــ میایستم، این شعرم را برایش زمزمه می کنم:
زمزمههای تلخ آلودِ قبرستان، بنگر؛
یک پروانه به آرامی پرواز کرده ـــ
رویاهای از دست رفته را زمزمه می کند.
در هوای بغض آلودِ خاکستری،
دختری در گهوارهی غمَش ـــ
با درد پیچیده شده در سایه های بی بازگشت.
گلبرگ ها اشکِ حسرت می ریزند،
یک زندگی زیبا، اکنون رفته ـــ
امید در غروب ـــ دفن شده است.
ژنو، پاییز ۲۰۲۵ میلادی.
خیلی متاسفم. زیبا بود.
سلام شراب قرمز عزیز ، متاسفم و این احتمال میدم هر از گاهی بشکل پروانه در کنارت حضور داشته باشه ، برای خودم اتفاق افتاده ، همیشه شاد باشی
سپاس از مهربانی و توجهِ شما دوستان.