از روزانه‌های دستکاری نشده و لای کیبوردی!

 

«ونوس ترابی»

زیر دست‌های درشتش پوست گوشه دهانم کش می‌آمد. پیش از نشستن روی آن صندلی عرق دربیار که به سنگ غسالخانه‌ می‌مانست، دک و دهانم را چرب کرده بودم و با هر فشار و هر سوزنی که به عمق گیجگاهم تیر غیب می‌پراند، موم لول شده کارخانه‌ای (چپ استیک) را در جیبم فشار می‌دادم. کار عجیب و شاید جدیدی بود یا دست‌کم من ناوارد را لحظه‌ای به ذوق می‌آورد که تصویری گور و قبری بسازم از آن دهان باز و آن دست‌های درشت و دم و دستگاه مته و سوزن و بوی گند سوختن گوشت و عصب و طعم شور خون و لرزیدن کل هیکل بیچاره‌ام با هر مته به دندانم گذاشتن. گوشتم می‌ریخت. می‌ریخت. کجا؟ نمی‌دانم اما می‌ریخت. با هر مته‌کاری‌اش می‌ریخت. روزهای قبلش هم با سوهان ناخن ناخن‌کار ریخته بود. اینهمه گوشت از کجا می‌آورم که هی می‌ریزد و پروارتر لایه روی لایه می‌آورد؟ چاقو را هم که تیز می‌کنند گوشتم می‌ریزد. صدای سنگ فرز هم که می‌آید، باز گوشت تنم می‌ریزد. دستیارش آمد دندانْ برقه‌ای برایم دست و پا کند، برداشت مته صاف و صوفی را گذاشت روی مینای دندان (همین است دیگر نه؟) شاید هم روی تاج، یک سیم اساسی لخت چند فازه از نوک سرم رفت تا ناخن لات پا. لرزیدم. واضح بود. فقط کمی صبر کرد. بعد دوباره مته را گذاشت همان جای قبلی. عجب خری بود این! آنقدر عرق کرده بودم که یونیت زیر سرم خیس شد. هوا شرجی بود ولی اسپلیت‌های حقی داشتند. باز هم عرق کردم. این‌بار لای ران‌هام خیس شد. شانس کاف کافی! حالا وسط این هیری ویری مته و سوزن و «آر یو اوکی» یارو و قد رشید و کشیده بی‌شرف سوزن، آنهم نه یک سوزن، سوزن کج، سوزن اریب، سوزن دو وجبی، سوزن آب پاش، سوزن سر گرد با آب شور (سوزن سر گرد که سوزن نمی‌شود!)، دستمال بردارم بگذارم لای رانهای شیو شده برای شیتان پیتان لب دریا؟ لیزر کجا بود در این آوار درس و مشق و نوشتن و به گااااهْ رفتن و نیامدن؟ حالا نمی‌خواهد برایم افه بیایید. از آنهایش را هم دارم که حساسیت‌های شیو و شیوی و خاک بر سری را سر و سامان می‌دهد و خنک می‌کند و جلوی برآمدگی‌های پوستی ژیلتی را می‌گیرد اما جان شما نباشد، به مرگ عاغا این رطوبت از آنها نبود. لباس قشنگی هم پوشیده بودم که دامنش تا زانو می‌آمد. با آن کفش‌های کتانی سفید نو نوار بی مارک و نوشته و خط و ربط که دل آدم برایشان ضعف می‌رود. حیف همه اینها برای آن یونیت قبر و غسالخانه‌ای! با دست علامت دادم که لحظه‌ای امان دهد و دستش را از حلقم بکشد بیرون. حواسش نبود. داشت با دستیارش لاس‌های طولانی می‌زد. روی دهانم را با یک لایه از این پلاستیک‌های بوگندوی کشی که اسم فرنگی‌اش «رابِر» باید باشد پوشانده بود. قبر دهانم باز بود. داربست هم زده بود نا کس. فلزی مربع شکل که میان لثه طفلکی‌ام می‌نشست تا یک سر آن لاستیک را گیر داده باشد و طرف دیگر دهانم قسمت دیگر داربست را با یک فلز دیگر (اینهمه «دیگر» لابد باید باشد و کاربردی هم داشته باشد!) درگیر کرده بود. بوی لاستیک و سوختگی بعد باز کردن دندان و سوزاندن لیزری عصب و یک ماده بی پدر مادر دیگر که جایی می‌مالید و بوی تند شیمیایی بلند می‌شد، معده‌ام را ضعیف کرده بود. باید تحمل می‌کردم. هم این آدم دست درشت گردن کوتاه را که چند زگیل ریز رو و زیر پلک‌های دو چشمش بود اما دندان‌ها و لبخند قشنگی داشت و هم دستیارهای فک زن و حرافش را که بالای سر من به زبان اسپانیولی داستان‌ها می‌گفتند و اداها درمی‌آوردند و کش‌دار حرف می‌زدند. یکیشان، «ایسله»، چنان لوله ساکشن بزاق و مایع را در ته حلقم فشار می‌داد که چندبار تا مرز عوق هم رفتم و ترسید و فوری عقب کشید. تمام هوش و حواسش گرم تعریف چرندیات روزانه‌اش بود و آن خنده‌های عجیب. هرچه آب بود در دک و دهانم را کشید بیرون و لوله ساکشنش لثه‌ام را خراشید و آفت مار شکلی جایش گذاشت. 

خندق را پر و خالی کردند، قبرهای قبلی (عصب کشی‌های قدیمی) را باز و بسته کردند و مرده را تکانی دادند و دیدند نه آنها مسیحند و نه مرده دهان من لازاروس. نسخه پیچیدند که کارش تمام است و ایمپلنت و پیچ و پیچ‌کاری و فک شکافی و بخیه و یک سال دربدری و جیب خالی شدن و فلان تنها چاره. همه‌اش فکر آن عرق لای رانها بودم. خودم هم نمی‌دانم چرا. نمی‌سوخت ولی ناراحتم کرده بود. با همان دهان آش و لاش و پنج شش آمپول در لثه و لپ خورده و لب‌های کج و معوج و زبان بی‌حس فهماندم که بابا جان، سر مرغ را هم می‌خواهند ببرند آبی دانی چیزی می‌دهند. وسط پک و پاره و سک و سوراخ کردنهای شما من هم بروم گلاب به رویتان دست به آب.

- اوووو سی سی سی!!

- مرگ!

بلند شدم. پشت ساق پایم به صندلی چسبیده بود و انگار پوستم ماند روی یونیت وقتی بلند شدم. دستمال خواستم. ایسله یکی بیشتر نکشید بیرون. دست دراز کردم و چهارتایی دستمال کشیدم بیرون تا بگذارم روی لب‌های سِر نکند آب از لوچه‌ها در برود و حس نکنم. عین جزامی‌ها از بقیه بیماران با فاصله رد شدم. رسیدم دستشویی دیدم هی وای! کسی تاکو خورده آنهم ناموس تاکو و ناچوز مکزیکی. راحت هم نشسته و بی دغدغه دارد همچین بو به بوهای چپانده در شامه فلان فلان شده من اضافه می‌کند. باز عوقی آمد و رفت اما ترجیح دادم تفی کنم تا خودش رفع و رجوع شود. هواکش توی این خراب شده نبود؟ آنهم ساختمانی به این شیکی و مخصوص توریسم دندان؟ این یارو چه خورده که اینطور دارد خاطرات بوی گنداب‌های کوچه‌های بوشهر را به یادم می‌اندازد؟ وقت این اداها نبود. فقط می‌خواستم دستمال مرطوب به رانها بکشم و شلوارک کوتاهی بپوشم (زاپاس در کیفم چپانده بودم). اما تازه فهمیدم پنج روز فشار روی آن یونیت و کار بیخ پیدا کرده دندان و فشار روی استخوان فک و حس کردن سوزن و داغ شدن زبان و لپ و لب و آن مته وحشتناک و صدایش که از گوشم نمی‌رفت، چطور توانسته بود به خونریزی ناگهانی‌ام انداخته باشد. قاعده‌ای خارج از قاعده زمانی و تقویمی‌ام. حالا ترس دیگری افتاد به جانم. اگر یونیت را خونی کرده باشم چه؟ خواستم بچه پررو باشم و بگم خب مگر دست من بوده؟ خودش آمده و شده! چرخه طبیعی بدنم بوده. بو دی کی وار!

بعد دیدم نه بابا جان. اینجا از این آروق‌های روشنفکری ینگه دنیایی نمی‌شود زد. مکزیک است خواهر من! تندی برگشتم و پشت دامنم را لمس کردم. خشک بود. این یعنی پس نداده یا چه؟ تازه آمده؟ پس چرا یک ساعتی می‌شد حسش می‌کردم؟ چه خاکی بر سرم کنم؟ برم بپرسم؟ به تخمدان چپم! بگذار به روی خودم نیاورم. نهایت وظیفه ایسله‌ست که همه‌جا را ضدعفونی کند. بعد دوباره دلهره گرفتم. نکند الان دارند فحشم می‌دهند؟ می‌خندند؟ ندیده‌اند هنوز؟ یونیت تیره بود. خون دیده نمی‌شود نه؟ چاره‌ای نبود. باید برمی‌گشتم. ماها همیشه زاپاس در کیفمان داریم. اینطور یاد گرفته‌ایم. کم نیست ۲۵ سال خونریزی ماهیانه! لباس زیر زاپاس و حتی شلوار زاپاس. پد و تمپون که بماند. روبراه که شدم (روبراه؟ این را دیگر از کجا آوردم؟)، با بی‌خیالی برگشتم سمت اتاق و یونیت. توی راه هی می‌گفتم بابا یارو نشسته تا آخرین فس چس ناچوز و تاکو دارد بی‌خیال می‌دهد بیرون و خودش می‌داند که کل دستشویی را بوی روده گندیده برداشته اما آخرش بلند می‌شود و سیفون می‌کشد و می‌آید کنار تو دستهایش را بشورد و یک «اُلا» بگوید و برود. آن‌وقت توی برای خونی که کنترلی هم رویش نداری اینطوری داری خودت را جر می‌دهی؟ رسیدم به یونیت. قبل از اینکه شروع کنند، دستمال مرطوب را درآوردم و خودم چندبار روی یونیت کشیدم و گفتم که عرق کرده بودم و بدنم چسبیده بود به یونیت. ایسله هیچ نگفت. ماسک زده بود و دهانش را هم ندیدم که شیشکی ببندد برایم. کار جر وا جر دهان تمام شد. ۶ ساعت روی آن سنگ غسالخانه. حالم داشت از همه‌چیز بهم می‌خورد. دکتر «آنتونیو» که می‌خواهد «تونی» صدایش کنند،‌ داشت روکش موقت را تراش می‌داد. هی قد و قواره دندان را می‌گرفت و هی تراش می‌داد. گفتم که بی‌حسی رفته و دندان عصب‌کشی شده یعنی درد. گفت باید تحمل کنی تا قالب درست دربیاید. آمد فشار بدهد،‌ ناخودآگاه از درد با مشت زدم روی زانوی بدبخت. شوکه شد! ۵ ثانیه سکوت کرد ولی کم نیاورد. باز فشار داد. یک قطره اشک گوشه چشم راستم نشست. طفلک داشت کارش را می‌کرد ولی عرق هم کرده بود. تمام که شد رفت یک دستگاه آورد و گفت چشمهام را ببندم و فقط تنفس کنم. باد خنکی به صورتم می‌خورد اما عجیب دردم را کم کرد. ایسله عرق دور گوشم و پشت گردنم را پاک کرد و یونیت را به حال نشسته درآورد. منظره روبریم تمامن پنجره رو به اقیانوس بود با رنگهای فیروزه‌ای و رگه‌های سبز تیره و روشن. وقت رفتن بود و برگشتن پس فردا. ایسله داشت وسایل را ضدعفونی می‌کرد. آنتونیو مشغول صفحه مونیتور کامپیوتر بود و عکس‌های دندان و فک و جمجمه و کل کله‌ام را بالا و پایین می‌کرد. بلند شدم که لباسم را مرتب کنم و تف آخر را به دستگاه مکش بیندازم، چشمم افتاد به سطل زباله کنار یونیت و آن یک مشت دستمال خونی مچاله شده...