«ونوس ترابی»
تاکسی خطی بود. اما چون از فرودگاه مسافر میگرفت، بین شهری هم آدم جابجا میکرد.
ماشین میرفت سمت پرند. یکی از مسافرها را ورودی شهر، کنار یک کیوسک پیاده کرد. شدیم ۳ نفر. ما عقب نشسته بودیم. هوا گرم بود و مانتو به تنم میچسبید. جرئت نکردم حرفی از کولر بزنم. با گرانی بنزین، از آن دست «آپشن»های لوکس حساب میشد. یحتمل راننده درمیآمد که پول یک مسافر دیگر را بسلف تا کولر زدن بیارزد. حوصله نداشتم. یک ساعت و نیم راه بود و میشد چرتی زد. اما دلشورهام نمیگذاشت چشم روی هم بگذارم. اولین بار بود این جاده را گز میکردم. اولین بار بود آمده بودم ساوه. اولین بار بود....
راننده انداخت در آزادراه تهران-ساوه. پرندک را رد کردیم. خورشید کم جانتر شده بود. میشد شیشه را یک نمه داد پایین تا بادی بپیچد لای روسری و بلکه هم با زرنگی، دکمه بالایی مانتو را هم محض خنک شدن باز کرد. اما راننده آینهاش را روی صورتم جفت و جور کرد و گفت:
-بده بالا خانم! توی اتوبانیما! تعادل ماشین اَ بین میره. پرایده و یه باد!
باد خورده و نخورده، بی اعتراض شیشه را دادم بالا. راننده غر میزد زیر لب اما حرفهاش نامفهوم بود. یک «بنزین» از کل نطقش شنیدم. سربازی که جلو روی صندلی شاگرد نشسته بود و تمام مسیر را چرت میزد، پرندک پیاده شد. نه سلام کرده بود و نه خداحافظی. پول داده بود و ایستاده بود و بقیه پولش را گرفته بود و رفته بود.
راننده دنده را به ۳ که رساند، نگاهی به آینه بغل انداخت و «آش خور»ی پراند و زد دنده ۴.
-سربازو خدا زده! ما چرا بزنیمش؟ اومده پادگان پرندک که جا سگ هم حسابش نمیکنن...طفلک معلومه باس هلاهل باشه...
ضبط ماشینش هنوز نوار کاستْخور بود. نوار مانده در دهان ضبط را با انگشت هل داد تو. بی آنکه از من و «او» بپرسد، پیچ صدا را به سمت راست چرخاند. باندهای فکسنیاش اتاق را میلرزاند. علاوه بر آن، حوصله شنیدن چسناله درباره جدایی و خیانت پشتْبام کفتری را نداشتم. اما در آن لحظات دلدل زدنی، افسارمان دست همان راننده بود و پرایدی که به قول خودش به باد و بیباد، بند.
-اینم نخونه، میریم توی فکر و خیال. یهو دیدی ای دل غافل، تویی و تو نیستیو و این ارابه حلبی رفته توی شیکم کامیون و اتول جادهای!
نوار پیچید. همانطور که میراند و چشمش به جاده بود، کاست را درآورد و دو سه بار زد روی زانویش. بعد توی درزهایش فوت کرد.
-خاک گرفته! شایدم پزیده! گاهی این زبونْبسته دو ساعت آزگار زیر آفتاب توی میدون آزادی علافه واسه مسافر. آب میشه همه چی توی این هُرم!
نوار را دوباره هل داد به حلق ضبط.
-«خواهم تو شوی...محبوب دلم....»
بقیهاش را خود راننده بلندتر میخواند. اوج صدا که میرسید، بیخجالت از من و «او»، با همان صدای خارج و فالش، حنجره جر میداد و صدایش دو رگه میشد.
برای اینکه خفه شود، «او» پرسید:
-داداش تا مأمونیه چقد مونده؟
راننده وسط یک «من» کشیده بود که یکهو پیچ صدا را به سمت چپ چرخاند و گردن کشید در آینه تا «او» را واضحتر ببیند.
-جونم داداش؟ امری بود؟
-تا مأمونیه عرض کردم...چقدر راس؟
-ربع ساعت بیشتر نی! شما خیالت جمع. چارتا دنده و نوک شصت پا گاز و بلکهم دو تا نیش ترمز، رسیدم.
دستهایم یخ کرده بود. «او» داشت نگاهم میکرد. دستش را گذاشت روی دستم. کف دستم عرق کرده بود. خجالت کشیدم بگذارم تمام دستم را بگیرد. به بهانه باز کردن کیفم، دستم را مشغول کردم.
-الان که رسیدیم، پسر عموی مادرم میاد دنبالمون. اونجا بهت میگم چیکار کنیم.
-چرا اینجا این شکلیه؟ یه جوریه. غم داره. بیابون مدلی!
-صنعتیه دیگه. مرکز ایرانه. تو تابحال ساوه نرفتی نه؟
-نه! زیادم انگار خوشم نمیاد. جادهش وهم داشت!
-خستهای؟
-۲ ساعت هواپیما. قبلش هم ۲ ساعت فرودگاه. الانم یک ساعت و نیم توی این جاده! میخوام برسم یه جای خنک. یه دوش و بعدشم خواب! این یارو هم حسابی روی مخه!
فقط لبخند زد. دستش را گذاشت روی رانم. خیس عرق بودم. عرق گرما و عرق اضطراب. اولین خلوت با «او» بود. بعد از یک سال آشنایی، حالا قرار بود سه روز را با هم بگذرانیم. خودم خواسته بودم. باید بیشتر کند و کاوش میکردم. شاید اینبار تنش را. حالا تا آن کنجکاوی و خلوت، فقط ۱ ساعت فاصله داشتیم. اما چیزی داشت قلبم را میجوید. چرا اینجا؟ چرا ساوه؟ چرا تهران نه؟ پسرعموی مادرش که بود؟ چرا باید میآمد دنبالمان؟ اینجا دیگر کجاست؟ کاش به کسی گفته بودم. باید میگفتم. اگر ببرد و سر به نیستم کند چه؟ چقدر میشناختمش؟ اگر روانپریش باشد و بلایی سرم بیاورد چه؟
-بفرما داداش. اینم میدون امام حسین!
رسیده بودیم. از صندلی که جدا شدم، پوست کمرم سوزش گرفت. از عرقسوز بود یا استرس. بدنم سرد و گرم میشد. عرق سرد از پشت گوشم سر میخورد و مینشست روی گردن و بند سوتین که تنگی و چسبندگیاش در آن گرما، عذابی علیهده بود. بطری آبی که حالا ولرم شده بود را از کولهام بیرون آوردم. ارزش نوشیدن نداشت. اما باز کردم و یک قلپ قورت دادم تا فقط خشکی گلویم برطرف شود. اضطراب، چشمه بزاقم را خشک کرده بود و مزه دهانم به تلخی میزد. تا «او» داشت کرایه تاکسی را حساب میکرد، مقداری از آب را کف دستم ریختم و مالیدم دور گردنم و زیر بند سوتین.
آمد کنارم.
-تو یه لحظه اینجا بمون تا ببینم این محسن ما کجاست!
تلفنش را درآورد و شماره گرفت.
چه شهر زشتی! چه دلگیر و بیابانی! اینجا دیگر کدام خرابشدهای بود؟ برای قرارمان و برای سوار شدن در هواپیما، شیک و تر و تمیز آمده بودم. اما این شهر دورافتاده، مردمی با نگاهی دیگر داشت. جوری نگاهم میکردند انگار «خانم» دیدهاند! «او» داشت با تلفن حرف میزد. صورتش عصبی بود.
دم غروب بود. رفتم به تیر چراغ برق تکیه دادم و منتظر شدم. آمد. کنارش یک نرهغول بد ترکیب بود با موهای ژولیده و صورت آفتابسوخته و لباسهای کهنه یا روغنی مخصوص کار در تعمیرگاه ماشین. ترسیدم! واقعن ترسیدم! احساس کردم دلپیچه گرفتهام و حتی اختیار چندانی هم ندارم. محسن چاق بود و نفسنفس میزد. چشمهاش سرخ خون بود. لبهاش خشک و ترک خورده. ته ریشی تُنُک داشت. عرق از خط ریش و پیشانیاش لیز میخورد. چندشم شد حتی با این پدیده دست بدهم.
-اینم محسن ما!
با اکراه دستم را دراز کردم و فوری پس کشیدم. شاید یارو حالیش شد و خودش هم دستش را زود جمع کرد. سرتاپایم را سوزنی نگاه میکرد. خجالت هم نمیکشید. راحت بود. حریص یا کنجکاو...راحت نگاهش را ول داد روی تمام بدنم. تا توانست چرید.
-نگار جون...با این آقا محسن ما برو تا من نیمساعت دیگه خودمو برسونم!!
چی؟ با این نرهغول؟ کجا بروم؟ با این یارو؟
کشیدمش کنار.
-قرار ما این نبودا...من با «این» کجا برم؟ چرا این شکلیه؟ من که اصلن اینو نمیشناسم!! نه من نمیرم! وایمیسم بیای. منو ببر یه کافهای چیزی!
-عزیزم...اینجا شهر کوچیکیه. کافهش کجا بود؟ تو خودت به اینا نگاه کن چطور آدم ندیدهن. من باید برم کلید یه جایی رو بگیرم...یعنی خونهم اینجا. کلیدش دست یه گولاخه که برده. برم ببینم میتونم واسه اقامتمون جورش کنم...تورو نمیتونم ببرم نازی جون! ناز من! درکم کن! نمیخوام کسی ببینتت...
شک افتاده بود به قلبم. اعتماد نداشتم. به هیچکدامشان. عجب غلطی کرده بودم! هوا تاریک شده بود. محسن آدامسی انداخت در دهانش. لام تا کام حرف نمیزد. سلام هم نکرده بود حتی.
-من نمیرم!
«او» کلافه بود. اما عجزش به من هم سرایت کرد. کوتاه آمدم. دلم سوخت. یک خبری بود که من نمیدانستم.
-قربون چشمات برم...من که تورو جای بدی نمیفرستم. این امین منه. تمام کارام اینجا و بیزنسم و خونهم توی ساوه دست اینه. خونه باغم. خونه پدریم. به «من» اعتماد میکنی تو! خواهش میکنم ازت. نیمساعته برگشتم. الان تاریکه. باید بری تا من بیام!
۵ دقیقه بعد در تاکسی پیکان درب و داغانی بودم که دندهاش هم جا نمیرفت. محسن صندلی جلو نشسته بود. راننده پیرمردی بود که مدام در آینه مرا میپایید و با لثهای بیدندان، نیشش را حوالهام میکرد.
محسن درآمد که:
-اولین بارته؟
قلبم ریخت. اولین بار برای چه؟ مگر دارد با یک خراب حرف میزند؟
جوابش را ندادم.
-زبونتو موش خورده یا زبون ما رو نمیفهمی؟
پیرمرد با همان دهان متهوع دوباره خندید.
چرا تا کنار «او» بود لام تا کام حرف نزده بود؟
وارد کوچههای باغی شدیم. احساس کردم وسط یک کابوسم. اشک آمد به چشمانم و مستقیم چکید روی لب بالایی. فوری پاکش کردم. دیگر بدنم را حس نمیکردم. چند قطره ادرار هم ناخودآگاه از مثانهام رها شد. حتی نفسم هم به سختی بالا میآمد.
کوچهها ظلمات مطلق بود. درختهای بلند باغهای اطراف کوچه با درهای زنگزده آهنی در تاریک و روشن آسمان، انگار تنهای لاغری بودند با سرهای سیاه و موهای انبوه، ایستاده، خشک و شق و رق در سکوت. سکوت. سکوت. و هر چند دقیقه صدای دندهای که به سختی جا میرفت. دیگر حتی دهان چندشآور پیرمرد در آینه پیدا نبود.
محسن هم خفقان گرفته بود. دستهای پشمالویش را انداخت پشت صندلی راننده. چند خالکوبی داشت که در تاریکی واضح نبود. با خودم گفتم در را باز کنم بپرم پایین. اما در آن کوچه باغی تاریک و وهمآور، ساعت ۷ و چهل و پنج دقیقه شب، شهر غریب، خاک بر سرتر از آن بودم که فکر کنم میتوانم خودم را به جایی برسانم.
رسیدیم به یک در تیره آهنی بزرگ.
-پیاده شو! همینجاست!
حتی تشکر هم نکردم از راننده و پیاده شدم. پاهایم سر بود. هر بلایی قرار بود سرم بیاید، تاوان حماقت خودم بود. تلفنم را درآوردم.
-آنتن نمیده اینجا! باید بری نزدیک اتاق!
در را باز کرد. خرابهای که میگفت خانه باغ، یک حیاط کف سنگی داشت و یک آلونک کهنه. ورودی در سمت چپ، بیغولهای بود شبیه انباری. تاریک. نزدیک بود روی زمین پس بیفتم.
-بپا!! چاه داره جلوی پات...دستتو بده به من!
ندادم.
خودش جلو جلو میرفت و پاهایش را روی سنگها میکشید. خسته بود یا بیحوصله...نفهمیدم!
رفت و چراغ آلونک را زد. نوری موشی و نارنجی رنگ. به چند ثانیه نکشید که شاپرکی بزرگ دور لامپ پرپر زد.
-بیا توو تا «خودش» بیاد!!
کاش بیدار میشدم. کاش کابوس بود و خیس عرق با گلوی خشک و فریاد بیدار میشدم!
از توی اتاق با صدای بلند گفت:
-بیا دیگه!...تاریکهها!
نرفتم. ترسیدم با یارو در آن بیغوله بمانم.
-من نمیام توو. وایمیسم بیاد.
-به درک! خودت میدونی. اون بیرون جونور زیاد داره!
کلمات نمیتوانند حجم وحشتی که آن لحظات به جانم افتاده بود را برسانند یا حتی آن شب مخوف با خانه باغی دهشتآور و غریب را شرح دهند.
ده دقیقه جلوی سکوی ورودی خانه نشستم. یکآن حس کردم یک سایه تیره از یک درخت به سمت درخت دیگر رفت. دیگر نتوانستم بمانم. پریدم داخل خانه.
یارو دراز کشیده بود و تخمه میشکست و تلویزیون تماشا میکرد. بیآنکه به من نگاه کند گفت:
-اینجا جن داره!
بعد با دهانی که به دندانهایش تکههای تخمه چسبیده بود، خندید.
به گریه افتادم. دیگر تحمل نداشتم. یکوری با آرنج تکیه داده به بالشی چرک، به سمتم برگشت و با تعجب نگاهم کرد.
-چته بابا؟ مگه من خوردمت؟ چرا گریه میکنی؟
-من میخوام برم از این گه خونه! اینجا دیگه چه کثافتیه؟ مرتیکه کجا رفت؟؟
تلفنش را درآورد و شمارهای را گرفت.
-پاشو بیا بابا این نوبرشو آورده! داره گریه میکنه! ...آره....نه به خدا! من اینجا بودم. نمیومد توو! خعله خو! گوشی...
بیا...با تو کار داره!
گوشی چرکش را دو انگشتی گرفتم و فقط گفتم:
-یا تا ۵ دقیقه دیگه اینجایی یا زنگ میزنم پلیس! ...آره پلیس. شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟ پاشو بیا من میخوام برگردم تهرون!
گوشی را دادم به طرف و رفتم یک گوشه نشستم. یک آن گفتم زنگ بزنم مامان. بعد گفتم خب بگویم کدام جهنم درهای هستم؟ چه غلطی دارم میکنم؟ پشیمان شدم.
محسن بلند شد رفت آشپزخانه و یک ظرف میوه آورد گذاشت روی میز.
-حالا انگار چیه یا کیه انقدر گرخیده...بابا ما مثل «تو» زیاد دیدیم!!
مثل من؟ منظورش چه بود؟ یعنی خراب؟ یعنی جنده؟ یعنی خانم؟
صدایم را بردم بالا.
-یعنی چی مثل «من»؟
صدایم جیغمانند بود. طرف کمی ترسید یا شاید هم برایش مهم نبود چون سکوت کرد و کنترل تلویزیون را برداشت و این کانال آن کانال کرد.
بالاخره «او» بعد از یک ساعت پیدایش شد. با آمدنش محسن بلند شد و چیزی در گوشش گفت و بدون خداحافظی رفت.
از شرح گلایهها و گریهها و گفت و گوها و دلیلتراشیها میگذرم. اما خوب میدانم، آنچه که آن شب بین من و «او» گذشت، هرچه بود نه عشقبازی بود نه خبر از محبت و خواهش میداد. سالها گذشت و من نفهمیدم «او» که بود، چرا آن شب دو ساعت مرا به آن غول بیابانی نکره سپرد، کجا رفت که دلیلش نتوانست مرا قانع کند. اما خوب میدانم، تصویر آن کابوس در بیداری، آن به در کوبیدنهای مرموز نیمهشب وقتی در تن هم گره خورده بودیم و سؤالهایی که هیچوقت جوابی برایشان دست و پا نکرد، هرگز از شبهای پریشانی و دلهره من محو نخواهد شد.
سوال فراوان است. راننده تاکسی و غول بیابانی مهم نیستند. مهم مرد و زنی هستند که با هم قرار گذاشته اند. چرا قرا گذاشته اند؟ «او» کیست؟ خانم کیست؟ از کجا به اینجا رسیده اند؟ با آن همه ترس و اضطراب چگونه شب را «در تن هم گره خورده» بودند؟ و بعد چه شد؟ و ...
تشکر از محبت کلام همیشگی شما، آقای شمیرانزاده عزیز. نظر مینویسید و در دوران خمودی و بیحوصلهگی، نشاندهنده لطف شما به این خطوط و این قلمه. ممنونم
حق داری جهان! شاید باید پیش زمینهای دست و پا میکردم. اما سعی کردم اضطراب رو پررنگتر کنم تا کانتکست. البته در بندی توضیح دادم که این یک خلوت خصوصی بعد از یک سال آشنایی بوده. در ابتدا هم از «اولین»ها حرف به میون آمده. اما پرسش به جا این هست که «با آن همه ترس و اضطراب چگونه شب را...» این هم از اون نکات مبهم شخصیت سوژه این داستانه البته. نیاز به بسط بیشتری داره، میدونم ولی خواستم سر و سامونی فعلن بهش بدم تا بعد. میدونی که اینجا دفتر مشق منه و بیشتر طرحزنی میکنم. اما برای «بعد چه شد» جواب هست. در خود متن گنجانده شده. اصل «هرگز نفهمیدم...» باید کمی حرف بزنه. یا گزاره کوتاه «او که بود».
قربانت.