تو آینه به خودم نگاه میکنم، کرم ضد چروک رو روی صورتم پخش میکنم و کمی کانسیلر رو لکهی روی چونهم میزنم. صورتم رو به آیینه نزدیکتر میکنم و به رد محو روی چونهم با دقت نگاه میکنم. لبخند رضایتی رو لبم میشینه. این کانسیلر، از کانسیلر قبلی هم رنگش به پوستم بیشتر میخوره. از آینه دور میشم. کوسن تکهدوزی شده رو مبل تک نفره خاکستری رو مرتب میکنم و روی مبل آروم میگیرم. ... خب حالا بریم برای یکی دیگه از داستانای بیسروته من.
اگه قرار بود به احمقانهترین راهکارا برای حل مشکلات جایزه بدن، خانواده من حتما در راس جایزه بگیرا قرار میگرفت.
پدرِ پدربزرگم قبل سفر کربلا همه دار و ندارش رو در اختیار دوستش حاج صفا قرار میده و وقتی بعد شش ماه از سفر برمیگرده، میبینه جا ترِ و بچه نیست. دوست گرامی اموال رو تصاحب کرده و از اون شهر و دیار رفته. سالها طول میکشه تا میتوانه با زحمت فراون دوباره نصف اون دکون و دستگاهی رو که قبلا داشت فراهم کنه. برای اینکه اسم حاج صفا و ظلمی که در حق همه خاندان ما روا داشته، هیچوقت از یاد هیچ کدوم از بچهها و نوه نتیجهها نره، داده بود نفریننامهای برای حاج صفا نوشته بودن که نسل به نسل در خاندان ما از پدر به پسر بزرگ رسیده بود. البته دیگه کسی به اون دست نوشته برای ارسال لعنت بر کسی دیگه نگاه نمیکرد، تابلویی بود یادگاری از جد بزرگوار که در اون چیزایی به عربی با خطی خوش نوشته شده بود. در حال حاضر تابلو پیش عمو بزرگمه ولی زمان حیات بابا بزرگم زیاد دیده بودمش. یادمه اسم حاج صفا اونقدر درش تکرار شده بود که ما بچهها اسم تابلو رو سکسکه صفا گذاشته بودیم.
خب، از داستان دور نشیم. برگردیم به خاندان ما و اینبار بریم سراغ پدربزرگم. پدربزرگ و همسرش عاشق و معشوق بودن و برخلاف عرف جامعه اون روزا با عشق ازدواج کردن. اما وقتی لیلی خانواده حامله نمیشده، مجنون راه حل پیدا میکنه و زن دومی اختیار میکنه تا طرف براش بچه بیاره. لیلی، هم که اونم دست به حل مشکلش خوب بوده، همون روز بله برون هووش رگش رو میزنه و ... خلاص.
یه پله بیایم نزدیکتر تا برسیم به نسل بعد. بابام تو امتحان نهایی دبیرستان در حین تقلب مچش رو میگیرن و از جلسه بیرونش میندازن. اونم بهش برمیخوره و مشکل روبرو شدن با شرمندگیش رو با ترک تحصیل علاج میکنه. ولی خداییش اینبار یه نمه سیاست هم تو کشف راهکار احمقانه دخیل بوده چون اصلا بابام اهل درس نبوده و حتی اگه برمیگشته احتمالا فقط میتونسته سال آخر رو درجا بزنه چون حتی با زور تک ماده هم فارغالتحصیلیش از معجزه چیزی کم نمیاورده.
البته که این آجیلای مشکلگشای آبا و اجدادی ما فقط از خانوادهی پدری نبودن. بذارین ماجرای مادرم رو هم بگم. او که صدای خوبی داشته و عاشق خوانندگی بوده، به تشویق یکی از معلماش در کلاسای خصوصی آواز بانو مهناز نامنویسی میکنه و گویا چهار ماهی هم به قول خودش مشق خوانندگی میکرده. خلاصه باباش شستش خبردار میشه و پشتبند یه دعوای حسابی مامان برای همیشه از خونهی پدری بیرون انداخته میشه. باز خدا رو شکر که تونسته به خونهی خواهر بزرگش، خاله روحی، پناه ببره. بابا و مامانش حتی برای عروسی دخترشون نیومدن. تولد من و مهران هم نتوانست این تحریم رو بشکنه. دیگه هم این بزرگوارا در قید حیات نیستن تا امیدی به بهبودی روابط باشه. یه بار از مامان پرسیدم که خوب اینا که تو رو از خونه بیرون انداختن، حداقل بعدش میرفتی دنبال خوانندگی. جواب داد که اونقدر از اینکه باباش شرمنده شده بود ناراحت بود که دیگه علاقهش به آواز و موسیقی رو از دست داده. البته شاید هم به امید بهبود روابط پاورچین پاورچین راه میرفته ... در این صورت میشه اینطور تصور کنیم که اصلاحطلبی هم تو خاندان ما جایی داشته.
با یه همچی تاریخچهی خانوادگی، عجیب من و مهران از همون کوچیکی تحت فشار بودیم تا همه کارامون دُرس باشه. همش هم بزرگترامون اصرار داشتن که از تجارب اونا استفاده کنیم تا بهتر زندگی کنیم. خیلی دلم میخواست در جواب بگم، 'کل اگه طبیب بودی ... '، خب بگذریم. البته خیلی هم این تعالیمِ ارزشمند موفق نبوده و من یه جورایی خدای اشتباه شدم. 'پدرم روضهی رضوان به دو گندم بفروخت' و منم در ادامه همین رسم گام برداشتم. ولی اینجا نشستم تا از اشتباه بگم. بذارین از اولین عشقم بگم. از ممدرضا.
سال اول دبیرستان بودم که عاشق ممدرضا، شاگرد بنایی که اخیرا برای تعمیرات به منزل ما پاش باز شده بود شدم. یادمه بعدازظهرا دوان دوان از مدرسه به خونه میومدم و بعد خوردن یا بهتره بگم بلعیدن نهار با عجله میرفتم تو خرپشته که مثلا درس بخونم. خرپشته اتاقکی بود که راهپلهها رو به پشتبوم وصل میکرد. تنها فضای نشستن توش هم یه محیط یکونیم در دوونیم متری بالای پلهها بود. قالیچهای تو همین فضا پهن میکردم و مثلا مینشستم سرکارام. خرپشته، نورگیر یا یه پنجرهای کوتاه نزدیک سقف داشت که باید رو صندلی میایستادی تا بتونی از اونجا تو حیاط رو ببینی. پرده توری جلوی این مثلا پنجره فقط مواقعی که مامان تو سینی لواشک دُرس میکرد کنار میرفت تا نور آفتاب بتوانه لواشکا رو زودتر آماده کنه.
مامان دوس نداشت سینی لواشک رو بالای پشتبوم بذاره. میگفت پشه و مگس میرن سراغش. حالا چه جور بود که حشرات موذی ویزای ورود به خرپشته رو نداشتن، نمیدونم. دلش خوش بود که پرده تور جلوی پنجره، بستن در پشتبام و پارچه نازک نخی که روی لواشکا میانداخت ابزار کافی برای جلوگیری از ورود حشرات بودن. هیچ کدوممون هم حضور سوسکای رنگ و وارنگی که تو پلهها بارها دیده بودیم رو به رومون نمیوردیم.
وقتی تو خرپشته میرفتم، اول قالیچه لوله شدهی گوشهی دیوار رو پهن میکردم بعد کتابامو رو قالیچه پخش. پنکهی قدیمی، که با یه صندلی زهوار دررفته لوازم خرپشته رو تشکیل میدادن، رو روشن و به طرف دیوار ثابتش میکردم تا باد پنکه، با خشونت معمولش ضمن ورق زدن کتابا دمار از روزگارشون در نیاره. صندلی رو زیر نیمپنجره میذاشتم و با احتیاط در حالیکه دستم رو به دیوار و بعد به لبه دریچهی پنجره میگرفتم، خودمو بالا میکشیدم. هوش و حواسم به دیوارغربی خونه یعنی همون دیوار در حال تعمیر معطوف میشد. نگاهای تب دارم رو از همون جا، از پشت پرده تور مثل تیری از کمان رها شده مستقیم به پشت سر ممدرضا نشونه میرفتم. البته در همین حال حواسم به پلهها هم بود تا مبادا کسی بیاد و غافلگیر بشم.
آجرا مرتب کنار هم چیده میشدن. وقتی ممدرضا نزدیک دیوار وامیستاد رگههای آجری رنگ تو موهاش بیشتر جلوه داشت. وقتی آجری رو بالا میگرفت تا اونو به اوستاش بده، انگار آجر تو دستش صیغل میخورد و چون آینهای رنگ موهاش توش منعکس میشد.
یه بار مهران سمج شده بود تا کنار من تو خرپشته مشقاش رو بنویسه، مامان هم میگفت خوب بذار بچه هم بیاد پهلوت. مگه چی میشه؟ بعدش هم مهران رو با دو لیوان شربت آلبالو پر از یخ تا خرپشته اسکورت کرد. تسلیم شدم. بعدا ممدرضا رو میبینم. فعلا به مهران باید کمک کنم تا زودتر کاراش تموم بشه و بره سراغ تلوزیون. بعد از مدتی، حماقت کردم و از اونجا که خیلی دلم میخواست در مورد ممدرضا حرف بزنم، به مهران گفتم رنگ موهای این پسره، شاگرد بناهه یه جور خاص نیست؟ مهران که روی شکم دراز کشیده بود از نوشتن دست برداشت، نشست و گفت چرا. لبخند زدم دلم میخواست بازم از ممدرضا بگیم. ادامه داد: موهاش رنگ اَنِ. اینو گفت و از جا پرید. پلهها رو دوتا یکی کرد و زد به چاک. چند دیقه بعد پاورچین پاورچین از پلهها اومد بالا. با عصبانیت بهش گفتم بیادب چی میخوای؟ با صدای آهستهای گفت دفترامو میخوام. لیوانای خالی شربت رو ورداشتم و بردم تو آشپزخونه تا وسایلش رو جمع کنه و از قلمرو خلوت من بره بیرون. اون بارِ اول و آخری بود که درمورد ممدرضا با کسی حرف زدم.
آفتاب داغ اواخر خرداد باعث می شد که مامان مرتب ازم بخواد تا دست از دیونهبازی بردارم و تا گرمازده نشدم، برم تو اتاق به درس و مشقم برسم. منم به بهانه اینکه تو شلوغی و با سر و صدای مهران نمیتونم تمرکز کنم، زیر بار نمیرفتم. شیفتهی ممدرضا بودم و اون لبخند جادویی. تو ذهنم حتی جزییات جشن عروسیمون رو بارها مرور کرده بودم. بدون اینکه جز سلام کلمهای بین ما رد و بدل شده باشه باهاش خیلی حرفا زده بودم. از کنارش که رد میشدم به خودم تلقین میکردم که از چشاش معلومه که منو دوس داره. قرار بود برام مهربونترین مرد دنیا بشه و برام بمیره. تو ذهنم ایرادایی که ممکن بود روز خواستگاری ازش بگیرن رو مرور میکردم و سعی داشتم پاسخی از قبل برای اونا پیدا کنم.
شاید از قیافهاش ایراد میگرفتند ولی چشم خمار که اینهمه در ادبیات ما اومده مگه یه جور زیبایی نیست؟ پس چشمای مست ممدرضا ایراد که نیست، حسن جمالم هست. قدوقامتش هم چندان بلند نبود ولی خوب کوتاه هم نیست. از من که بلندتره. بهم میایم. مثل فرخنده و مسعود باشیم خوبه؟ فیل و فنجون. پس میمونه ... شغلش. اونم با کمک بابا میشه تو یه دفتری جایی دستشو بند کرد. آره کارمند اداره کار خوبیه براش. هر چه هم حقوقش باشه مهم نیست. ما به پول زیادی احتیاج نداریم. منکه اصلا رخت و لباس نمیخوام. این همه لباس دارم همینا رو میپوشم. میمونه خونه. اونم همین اتاق من برای هردومون کافیه ... گفته بودم کشف راهکارای ابلهانه تو خونمه.
عشقم به ممدرضا به قدری سکرآور بود که فقط در پنجشنبه روزی وقتی از مدرسه برگشتم و سر و صدای بهم خوردن آجرا و کلکل اوس بنا با ممدرضا رو نشنیدم، دیواری رو که پنج روزی بهش چشم دوخته بودم، دیدم. یعنی واقعا دیدم. تمام قسمتای ریخته شده رو بازسازی کرده بودن. چه زود! هم دیوار ترمیم شده بود و هم توالتی که قرار بود گوشه حیاط بزنن ساخته شده بود. حتی سقف توالت رو هم زده بودن. تموم شده بود؟ نگاهای دزدکی از پنجره خرپشته تو گرمای بعد از ظهر خرداد ... زندگی تموم شده بود.
اول به صورتم آبی زدم و اشکام رو شستم و بعد رفتم تو حیاط. بابا با شلنگ آب، گردوخاک روی موزاییکای حیاط رو میشست. کاش میشد شلنگ رو ازش بگیرم و بگم که حداقل به این زودی جاپاش رو پاک نکنین. میترسم فردا باورم نشه که اون چند روزی اینجا بوده. همونطور که سرم پایین بود و با پام روی خاکای روی موزاییک خط میکشیدم، پرسیدم تموم شد؟
بابا جواب داد که آره بالاخره دُرس شد.
بالاخره؟
بابا ادامه داد، "فقط بندکشیش مونده" بعد شلنگ را به سمت دیگه حیاط کشید.
بندکشی؟ لبخند زدم. خوب خدا رو شکر. دوباره میبینمش. نفس راحتی کشیدم. چه اسمی هم داره. بند کشی. به فال نیک میگیرم. همانطوری که چینی شکسته رو قدیما بند میزدن، دل منم بند میخورد.
"کی؟ کی میان؟" بلافاصله از اینکه خودم رو اونقدر مشتاق نشون دادم و چنان بیمحابا سوالم رو پرسیده بودم نگران شدم. شروع به وررفتن به تخمه کدوهایی که مامان شسته بود و حالا تو سبدی کنار پنجره زیر افتاب بعد ازظهر خشک میشدن شدم.
"نخوریا! تفت ندادن. کرم میگیری."
کرم که گرفتم. دوباره پرسیدم، "کی؟"
"چی کی؟" مامان تخمه کدوها رو زیر و رو کرد تا سریعتر خشک بشن.
"کی میان برای بند زدن؟"
"بند کشی"
"حالا!"
"فردا. چطو مگه؟"
به جای پاسخ به سمت سینی تخمه کدو برگشتم و تخمه کدوای تو مشتمو مجدد به سینی برگردوندم. دلم غنج رفت و از اینکه یه شانس دیگه پیدا کرده بودم تو پوستم نمیگنجیدم. شب، چندین ساعت وقت گذاشتم تا نامهای بنویسم. ولی هربار که فکر میکردم موفق شدم سر از راز دل بردارم، کافی بود دوباره متنی رو که نوشته بودم بخونم تا باور کنم هرگز نمیتونم سفره دلو برای ممدرضا با نامه باز کنم. آسونتر بود که باهاش صحبت کنم. فقط کافی بود کاغذی مینوشتم و قرار میذاشتم.
شنبه صبح ساعت هفت و نیم در فضای سبز جلوی سوپر بنیان منتظرتان هستم.
دوستدار شما شهلا
رو امضای زیر پیام بیشتر فکر کردم. بالافاصله کاغذو پاره کردم و از نو همان پیامو نوشتم. این بار به نوشتن اسمم در پایین پیام بسنده کردم. کاغذ رو تو هوا معلق نگه داشتم و دو پاف از عطری که مامان برای تولدم بهم داده بود و فقط تو عروسیا و مهمونیای بزرگ ازش استفاده میکردم، بهش زدم. وای! لکه چربی عطر هر آن در بافت کاهی کاغذ پیشروی میکرد. ترسیدم مبادا به نوشته برسه و جوهر خودنویس رو بشوره و پخش کنه... این اتفاق نیفتاد. چند بار کاغذ رو تکان دادم تا لکهی عطر خشک شد و سکون اختیار کرد. کاغذ رو با نفس عمیقی بوییدم، تا کردم و اونو لای کتاب معارف گذاشتم.
فردا صبح دیرتر از معمول ولی با انرژی بیدار شدم. سریع آماده شدم، کاغذ معطر رو از لای کتاب معارف برداشتم و بعد از بوییدنش اونو تو جیب مانتوم گذاشتم. برای بار سوم جلوی آینه رفتم. جوش قرمزی روی چونهم زده بود که باید میترکوندمش. تا حالا این کار رو نکرده بودم ولی مرضی میگفت این بهترین راه خلاص شدن از شر جوشه. کلی به جوش ور رفتم ولی نه تنها جوش از بین نرفت بلکه قرمزی در قلمروی وسیعتری رو چونهم پخش شد. دوباره تصویرم رو تو اینه نگاه کردم و باز موهام رو شونه کردم. نمیدونم فایده این آب شونهها چی بود؟ شاید جبران نفلهگی چونهام رومیکردم. به آشپزخونه رفتم و لقمهای نون و پنیر به زور تو دهنم چپوندم.
"بابا کو؟"
"رفته سیمان بخره. بناهه میگه سیمان کمه. ده دفعه بهش گفتم از قبل بپرس چی لازمه و چقدر که هی هول نشی و با عجله بخوای بپری اینو بگیری و اونو بخری." مامان استکانی چای برام ریخت و سرش رو بلند کرد و تو صورتم دقیق شد. ..."چونهات چرا قرمزه؟"
"جوش بود ترکوندمش."
"بد کاری کردی مادر، جاش میمونه."
"یه کم پنکیک بزنم روش؟" منتظر جواب نشدم و به سمت اتاق خواب مامان و بابا رفتم.
از همون آشپزخونه با صدای بلند گفت، "چیزی نزن روش، بدتر میشه. با صابون صورتت رو بشور و ولش کن."
البته که گوش نکردم. هر چی بود راهکار معقول و من مثل جن و بسمالله بودیم. باری، پنکیک کاری که کرد این بود که قسمت برافروخته چونهم رو در قابی، که به خاک ترکترک خورده صحرا میموند، نمایانتر کرد. گریهم گرفت. به خودم لعنت فرستادم و به مرضی و هر چی جوشه. اما خیلی زود به خودم آومدم. بهترین موقعیت بود. بابا نبود و مامان هم سرش با مهران بند بود. مقنعهم رو سرکردم، خداحافظی کردم و وارد حیاط شدم.
فقط باید یه جوری حالیش کنم که کاغذو ازم بگیره. تو این فکر بودم که چطور متوجهش کنم که براش پیامی دارم که دیدم به جای ممدرضای من یه غریبه مشغول کاره. خشکم زد! بندکش با بنا فرق میکنه؟ مردی حدودای سی ساله که برخلاف سن و سالش رو پیشونی سیهچردهش چینای عمیقی داشت با لبخندی به پهنای صورتش به من، که به اون ماتم برده بود، سلامی کرد. جوابشو دادم و با گامای بلند تقریبا به حالت دو به اتاق برگشتم.
مامان که داشت مهران رو، برای اینکه باز گوشههای نون رو میکند، دعوا میکرد درنگی کرد و ازم پرسید، "چی جا گذاشتی؟"
باید میگفتم، دلم. دلم رو جا گذاشتم، "حالم خوب نیست. گمونم تب دارم."
این ماجرا مال سالها پیشه. مدتهاس که دیگه نه از قیلیویلی رفتن دل خبریه و نه از لبخند بیهوایی که بیماجرا و خودمونی میاد رو لبت میشینه و پاشو دراز میکنه. اونقدر مانوسه و همه باهاش آشنان، که بهت میگن بابا بسه، جمعش کن. بجاش ولی توقعات رفته بالا. دیگه یه کمد لباس کافی نیست. دیگه کسی چینی بند نمیزنه، شکستهها دور ریخته میشن و وقتی پای فضای خارجی بنا میشه آجر کلاس نداره.
دیگه هیچوقت ممدرضا رو ندیدم. اونم مثل حاج صفا غیب شد. عشقنامه ممدرضا تو قلب من موند و نفریننامه حاج صفا نسل به نسل منتقل شد. یعنی اینکه میگن خوبه از ادم نام نیک بمونه، مثل هزار حرف دیگه که تو گوشمون خوندن، کشکه! من همچنان به اشتباهام ادامه میدم و از اونا میاموزم خیلی بیشتر از اونچه تجارب نسل قبل از من میتوانستن یادم بدن. برای برخی از اشتباها تاوانی همترازشون پرداختم و برای چند اشتباه به طرز ناعادلانهای مجازات شدم. هنوز به اون دوران که فکر میکنم بهم میریزم. بهایی که برای خطاهام پرداختم به مراتب بیشتر از عمق ژرفترین لغزشم بود. اونم خطایی در چارچوبی بس محدود و از پیش تعیین شده که در زمان و مکان دیگه به گونهای دیگه تعریف میشه. میهنم بمن آموخت که فقط من و خانوادهام نیستیم که خدای راهکارهای ابلهانهایم.
"ده! اینجایی؟ دیرشد. منتظرمونن."
"از کی اینقدر وقتشناس شدی؟" از رو مبل بلند میشم و دامن لباسم رو صاف میکنم. "نترس. من آمادهام. گل و شیرینی گرفتی آق دوماد؟" میخندم.
"همه چی آماده اس. مامان و بابا هم زنگ زدن و گفتن میان سر کوچه." مهران دو قدم به عقب برمیگرده و زیر بازوی منو میگیره. "میشه راه بیفتی خواهر دوماد."
"آره بابا. نکشم. بذار روسریم رو از سر جالباسی وردارم."
"بذار ببینیش. نمیدونی چقد خوشگله." دست راستش رو از رو فرمون ور میداره و از جیب بغلش گوشیش رو درمیاره. یه نگا به خیابون و یه نگا به موبایل، دنبال چیزی میگرده.
"بابا اون ماسماسک رو بذار کنار. کار دستمون میدیا."
گوشی رو به سمت من میگیره. "ایناش این صفحه اینستاشه. ببینش. چطوره؟"
"خب عکسای اینستای همه زیبان. اصلا تو یه عکس پروفایل نشونم بده که شبیه خود طرفه. بهت جایزه میدم."
اخم میکنه.
"خب بابا، اخم نکن. خداییش قشنگه. چه چشای درشتی هم داره پدرسوخته. به پای هم پیر بشین." میزنم زیر خنده. داشتم گوشی رو بهش برمیگردوندم که منصرف شدم و دوباره اونو به طرف خودم کشیدم و به عکسش خیره شدم. "موهاش چه خوشرنگه. کوچیک که بودی به این رنگ مو یه چیزی میگفتی. یادته؟"
"نه. چی؟"
بعد یه تردید کوتاه آهی کشیدم و گفتم، "آجری."
عجب اعترافات صمیمانه و البته آشنایی، شهیره! حالا از گاف های آشنا و غوره-مویز بازی ننه و بابا و بابابزرگ و خاله و عمه بگذریم...امان، فقط امان از عشقای نوجوونی و سکوت و سوختن و اون دل دل زدنای وحشی اما پرزندگی. چقدر زنده بودیم در ۱۵ سالگی. چقدر طفلکی حتی!
خوش برگشتی شهیره جانم. غار نوشتن بر تو خوش! (چشمک واسه حرفای یواشکی خودمون)
بهترین نوشته شما! چقدر باز، صادقانه و دوست داشتنی.
سلام خانم شهیره ،خیلی دلنشین بود ،مخصوصا درس خواندن زیر خرپشته بام که خاطره جالبی برای نسل قدیمه، سپاس از شما
سلام ونوس جون. مرسی از محبت همیشگیت. راستش از بعد آخرین صحبتمنون به خودم قول دادم که حتما یه چیزی بنویسم. شرمنده شما، جهانشاه جان و دوستان دیگه که با وجود همه مشغله ها وقت میگدارند و تو این صفحه پست میپدارن یا برای خواندن میان، هستم. به خودم گفتم مگه تو داری شاخ غول رو میشکنی که وقت نداری. این بود که قلم به دست شدم. خوب و بدش مهم نیست. اش کشک خاله است دیگه :)
مرسی جهانشاه جان. مثل همیشه پرمهر. خوشحالم که دوست داشتین.
سپاس از شما MeemNoon جان که خواندین و وقت گذاشتین و نظرتون رو گفتین. دقیقا همینه که میگین و یک سری چیزها مربوط به نسل قدیم و خاطرات مشترک اونا میشه. راستش را بخواین اسم خرپشته رو هم درست یادم نمیامد. هی فکر کردم و یه مشورتی با عالیجناب گوگل داشتم را یادم آمد.