ونوس ترابی
بوسیدن آدمها در خواب دردناکتر از حسرت آن بوسه در بیداریست. خاصه آنکه طرف را زمانی بد رقم خواسته باشی و حالا در خواب هی نگرانی جانت را بجود که نکند کسی ببیند یا سر برسد. بعد به خودت میآیی و میگویی خواب است. میگویی تا شاید ترس و خجالتت بریزد. نمیشود.
بگذار برایت بنویسم که تابحال هفتبار تو را در خوابهایم بوسیدهام. هربار هم گیر افتادیم. هربار سقفی روی سرمان آوار شد. کسی فهمید یا دستکم بو برد. اما باور کن همان دلهره، بوسه را شیرینتر کرد. طعم شاتوتت روی پوستم نشست. همان که وقتی از نجاری میآمدی، روی پوست گردنت ماسیده بود. بوسیدمت. با همان تن سرد. نبض دیوانهات رفت زیر شقیقهام. خشکی شانسمان ته گلوی من ترک برداشت. بیدار که شدم، در به در همان لحظه بودم. تنها چشمهای براقت برایم مانده بود. دلم میخواست برایت بنویسم راستی! دوباره دیشب بوسیدمت. کجا بودی؟ چه شد که خوابت را دیدم؟ به من فکر میکردی؟ بگذار اینطور دلم خوش باشد که به من فکر میکردهای. با این هفت رنگ قرص در بیداری، حتی مغزش را هم ندارم که نخ فکرت از سوزن لحظاتم بگذرد. میترسم! تو یک نه بزرگی. یک واویلای مدام. زبان گزیدنی تلخ که اگر چند ثانیهام را به دقیقه بکشانم، دیگر نمیتوانم جان پخش شده در خواستنت را جمع کنم و برگردم اینجا که تو نیستی.
اینطور موقعها، برمیگردم به روزهایی که از تو رنجیده بودم. همان روزها که زیادی حزباللهی شده بودی. آیه و سوره از شعرهات میریخت بیرون. چقدر نمیآمد به تو! چه شد که آنطور رنگ عوض کردی؟ شغلت! یادم آمد...برای ترفیع گرفتن، باید جای بوسه را در شعرهات به لفظ دعا و شام غریبان میدادی. چقدر بیزار شدم از آفتابی که زیر پوستت هی رنگ عوض میکرد. میدانی؟ یاد آن روزها که میافتم، میتوانم خودم را از قفس حسرت امروزم نجات دهم. اما تو ظالمتر از این حرفهایی. در خوابهایم سفید میپوشی...با موهای بلند، انگشتهای کشیده و نگاهی که چروکهای مهربانی دارد. بیچارهام وقتی اینطور میآیی به خوابم. میروم جلوی آینه و هی از لبهایم میپرسم که یادشان هست؟
پنج حرف بود. نوشتی: «چطوری». باید برایت مینوشتم، ویران! خودم را جمع و جور کردم و نوشتم: عادی!
نخ دادم تا بپرسی چرا. طول کشید. گفتم عادی صفتی خنثیست. لابد سؤالی برایش پیش نیاورْد. چهل و هفت دقیقه بعد نوشتی: چرا خوب نه؟ اینجا نقطهای از تاریخ گِل به سری هر زن بود که میشد موها را بالا گوجه کرد و برق لب زد و گونهها را نیشگان گرفت تا به بهانه باران بیرون، خودت را در قاب پنجره بچپانی و عکسی بگیری و برایش بفرستی و زیرکانه بنویسی: حالا که خیلی اصرار میکنی، خوبم!
اما از بعدش ترسیدم. مطمئن نبودم بتوانم دل و قلوهام را جمع کنم از دست و پایت. نوشتم: تو چطوری؟
تمام این کلمات مثل فشار روی قفسه سینه بود تا نفس انفارکتوسی را برگرداند.
آن روز دیگر ننوشتی. رفت تا دوباره روز اول سال نو، یک استیکر گل و شراب بفرستی و بنویسی: سال نو مبارک! تنها نمان!
لابد با خودت فکر کرده بودی این جمله مثلن مهربان امری باید به من، به قول فرنگیها، کارت سفید بدهد تا بروم و طناب از تنم رها کنم. تو فقط به خواب من گاه و بیگاه نمیآمدی کافی بود و همهچیز درست میشد.
امروز رفته بودم سراغ یک کفبین! اینطور نگاهم نکن...از آن مدلها نیست که اطراف فرشته سوییتی اجاره کردهاند و کارت ویزیت دارند و وقتهای ششماه هفتماه میدهند. این یکی را در «پیگال» جستم. لابلای روسپیها میلولد و تن پیرش توان فروش دقیقهای ندارد. بالای یک عطاری عربی که هندی گنده دماغی آن را میگرداند، یک اتاق حیف نان اجاره کرده است. گلاب به رویت، اتاقش توالت ندارد. باید برود ساختمان روبرویی که یک توالت عمومی جهنمی دارد و اتفاق میافتد که گاهی جندههای ارزان و پیر برای ۲۰ یورو، مشتریهای از خودشان مفلوکتر را به آنجا میکشانند. گویا در اتاق خودش حمام میکند اما من نمیخواهم آن بدبختی را تصور کنم. همین که برای کلماتش، ۵۰ یورو کف دستش گذاشتم، روزم حال آمد. اما بیچارهای اگر فکر کنی چرندیاتی را به من فروخت که قابل حدس است. کف دستم را که دید بلند شد و یک جعبه آورد. درش را که باز کرد بوی اکسیری پیچید توی اتاق دو در پنجش. نخودی برداشت و مالید روی شاهرگم. چندشم شد اما جم نخوردم. گفت: درد داری و درد میکشی و در به در این دردی خودت!
گردنم یخ کرد. احساس کردم چشمهایم گرم شد. با خودم گفتم ته مانده جیبم صد یوروست. لابد میخواهد خفتگیرم کند. چیز زیادی ندارم. اما دوید و کوسنی کر کثیف آورد و گذاشت زیر سرم. حواسم جمع بود اما سردی و گرمی در تنم پیچید.
دستهاش را گذاشت روی سرم و گفت: خوابیدن همان مردن است. اینبار در خواب بدون ترس هرکاری خواستی بکن!
تا خانه قدم زدم. هنوز بوی آن اکسیر را میدادم ولی برایم مهم نبود. «تنها نمان» تو در برابر «هرکاری خواستی بکن» آن زن، هیچ بود. از روی گردنم باری را برداشته بود که یک عمر زیرش دولا شده بودم.
اما میدانی چیست؟ تو همانروز که بی من مردی و مردهات را برایم آوردند، بار روی دوش من گذاشتی. همان روز که خواستم یک شب آخر جسدت را در خانهام بگذارند تا بتوانم باور کنم رفتهای و دیگر بیدار نمیشوی.
شاید اگر همان شب لخت نمیشدم و خودم را به بدن سردت نمیمالیدم اینطور نمیشد. اینطور نگاه زن همسایه که صبح برای تسلیت آمده بود، از پنجره اتاقمان که باز گذاشته بودند تا بو نگیری، خفتمان نمیکرد و پلیس را بالای جنازهات نمیآورد. همان ملحفهای که روی تو انداخته بودم، پیچیدند دور تن لختم. بعد بدون من خاکت کردند. بدون من روی خاکت گل ریختند. آن روزها داشتند در دهان من قرص میچپاندند که طرف نکروفیل است! من فقط میخواستم آخرین شب را با تو بخوابم. اگر آن عجوزه ندیده بود، با لیس زبر گربه خانگیمان بیدار میشدم و موقع درست کردن قهوه، لباسی مناسب خاکسپاری پیدا میکردم. حتمن به فکرم میرسید که از آمازون کلاهی توردار مخصوص عزا سفارش بدهم و به چند شرکت مخصوص کار مرثیه و عزا تلفن کنم. من که دیوانه نبودم، تو یکهو رفته بودی. حالا حتی یادم نیست که آیا آن روز دعوا کرده بودیم یا اوقاتت از چیزی تلخ بود.
من فقط چند پتو روی تو انداخته بودم که این سردی از بدنت برود. نشده بود.
گناه من این بود که یکبار برایم گفته بودی که برای نمردن در سرمای زیر صفر، باید لخت شد و به هم چسبید!
مرسی!
فوقالعلده عالی.
به شکوفهها، به باران برسان سلام ما را...
ونوس عزیز. یعنی اینطور بگم که در هر نوشته ات تک مضرابهای چنین ی منو کشته! نگاهی که چروکهای مهربانی دارد... هی از لبهایم میپرسم که یادشان هست؟...حتی مغزش را هم ندارم که نخ فکرت از سوزن لحظاتم بگذرد ... و صد البته «حیف نان» که پنداری کارت شناسایی ست در هر نوشته تو!
مرسی ترابی جان, نوشته هات حرف ندارن, چه زبانی که استفاده میکنی و چه محتوای داستان هات. منشاء این افکار چی هستن و از کجا میان؟ باز هم ممنون.
بختیار جان تشکر از لطفتون. شنیدن این تعریفها از زبان کسی که خودش نبض واژه زیر انگشتشه بیاغراق لذیذ بود.
فرامرز جان اول که خیلی ممنونم از اظهار لطفتون.
دوم اینکه واقعن جوابی برای این پرسش شما ندارم جز اینکه من آدم تپش لحظهای بدون فکرم! خطوط داستانها در بیشتر مواقع حین نوشتن ظاهر میشن بدون ذرهای فکر. اما اذعان میکنم که یه تکه یه خیر یه تیتر زرد حتی کافیه برای من تا شروع کنم به نوشتن. اینها البته تمرینه هنوز. خوبه که خونده بشه. باید از جهان تشکر کنم واسه این دفتر مشق عزیز!
مرسی