سخنرانی در انجمن قلم نروژ
مجید نفیسی
در بیستودوم نوامبر هزارونهصدونودوهشت پس از شنیدن خبر قتل داریوش و پروانه فروهر شعر زیر را نوشتم:
ای دشنه
كاش بر آن دست
شوریده بودی!
آن سینه را دریدی
و آن زبان را بریدی
تا تنها یك صدا بماند
از یاد بردی كه آن كس
كه تنها به صدای خود گوش میدهد
دیوانه، نه
كه خودكامه ای نومید است
بگذار زبانها بگویند
بگذار قلمها بجویند
تا گفت و گو جای خطبه را بگیرد
و هر كس زیبا شود
ای دشنه
تو در نیام زیباتری.
چرا شاعر دشنه را مورد خطاب قرار داده است؟ چرا قاتل را نه؟ و از آن مهمتر چرا مقتولین را نه؟ اگر شاعر با قاتل سخن میگفت آن گاه دریچه ی خشم را میگشود و شاید با آوردن جمله ای چون "ای دژخیم ننگت باد" خواننده را به ایستادن در برابر نظامی فرا میخواند كه برای مخالفان سیاسی خود جز زندان، شكنجه و تیرباران پیامی ندارد. اگر شاعر با مقتولین سخن میگفت غم از دست دادن یك عزیز را برجسته میساخت و شاید با آوردن جملهای چون "ای شهید راهت ادامه دارد" خواننده را به برتری اخلاقی شهیدان مطمئن میساخت و او را به حفظ سنگر آنها فرا میخواند. ولی شاعر نه راه خشم را برگزیده و نه راه سوگ را. در عوض، دشنه را مورد خطاب قرار داده كه اگر چه آلت قتل است ولی به خودی خود وسیله ای بی آزار است و تا هنگامی كه در دست انسانی قرار نگیرد نمیتواند جان كسی را بگیرد. اگر شاعر میخواست راه خشم و انتقام را درنوردد طبیعتا بایست قاتل را طرف سخن قرار میداد كه به كاربرندهی دشنه است و نه وسیلهی بی جان را. او از دشنه نمیخواهد كه آلت خشم او شده و بر دل قاتل بنشیند، برعكس، آرزو میكند كه دشنه در هنگام وقوع قتل بر قاتل میشورید و از فرمان او سرپیچی میكرد. به عبارت دیگر شاعر نمیخواهد تا در برابر خشم آدمكشان مقابله به مثل كند و آدمكشی را با قتل نفس پاسخ دهد. نه! او خواستار ایجاد نظامی است كه در آن آدمی را به خاطر عقایدش نمیكشند و در مقابل منطق حرف فقط از سلاح حرف استفاده میكنند. انتقام گیری فردی گشایندهی بن بستهای اجتماعی نیست و شاعر با فرا خواندن دشنه به شورش همین پیام را انتقال میدهد.
دو مصرع بعدی یادآور سخن فرماندهی سپاه پاسداران است كه مدتی پیش از وقوع قتلهای سیاسی در ایران در واقع طرح ریزی و اجرای این آدمكشی ها را خبر داده بود. هدف این سركوب خونین، حفظ نظام تك صدایی در میهن ماست، یعنی حكومتی كه ملت را گله ای گوسفند میپندارد كه احتیاج به چوپانی به نام "ولی فقیه" دارد. در این نظام جایی برای تحمل عقاید مخالف نیست و از همه خواسته میشود كه تنها به یك صدا گوش دهند، صدایی كه در واقع به خدا تعلق دارد ولی از حلقوم رهبر بیرون میآید. از میان بردن صدای دیگران و استقرار نظام تك صدایی فقط در ظاهر به عادت دیوانگان شباهت دارد ولی در عمل از كاركردی متفاوت برخوردار است. دیوانگان از روی تنهایی و اجبار با خود حرف میزنند و تك صدایی ظاهری آنها ناشی از احتیاج شدیدشان به مخاطب است. حال این كه "ولایت فقیه" پنهانی دست به قتل مخالفان سیاسی خود میزند زیرا در حل بحران سیاسی خود عاجز مانده و نومیدانه میكوشد تا بدین ترتیب قدرت از دست رفته را احیا نماید.
چنانچه شاعر، مقتولین را مورد خطاب قرار میداد از راه سوگ میرفت و شعر سرشار از اندوه و حسرت میشد. شاعر از این راه نرفته است اما اگر میخواست آیا میتوانست؟ سخن گفتن با شهیدان و از شهیدان احتیاج به شناخت از آنها دارد. مشكل بتوان در اندوه از دست دادن كسی از ته دل شعر گفت بی آن كه پیشاپیش علقه هایی شاعر را به آن كس پیوند داده باشد. نتیجه ی این گونه مرثیه ها معمولا شعرهای قالبی است. اما آیا شاعر فروهرها را میشناخت تا بتواند عمیقا برانگیخته شود و با آنها و از آنها سخن گوید؟
من داریوش فروهر را یك بار از نزدیك دیدم، هنگامی كه وزیر كار بود و كارگران بیكار و روشنفكران چپ در دانشگاه صنعتی تجمع كرده بودند تا از دولت موقت خواستار اجرای طرح بیمهی بیكاری شوند. در آن زمان او را دشمن خود میدیدم و میپنداشتم كه شركت او در كابینهی دولت موقت به معنای قرار گرفتن در مقابل شور انقلابی مردم است. میدانستم كه او موسس "حزب ملت ایران" است و در دههی چهل به خاطر مخالفت با استقلال بحرین به زندان افتاده. در واقع اول بار نام او را از زنده یاد حسین اخوت مقدم شنیدم كه در اعتراض به افزایش نرخ اتوبوس همراه با دانش آموزان دیگر به زندان "قزل قلعه" افتاده بود. او میگفت ما دور صحن زندان میدویدیم و داد میزدیم: "فریاد! فریاد!" و آنجا یك زندانی سبیل كلفت بود به نام فروهر كه از شعار ما خوشش آمده بود. در چند سال اخیر چند بار صدای داریوش و همسرش پروانه را از رادیو بیست و چهار ساعته در لس آنجلس شنیدم و از لحن جسور و صریحشان تعجب كردم. با وجود این فقط پس از مرگشان بود كه تا اندازهای به آنها نزدیك شدم زیرا به طور تصادفی شبی را با پسرشان آرش گذراندم و از طریق حرفهای او و همچنین دیدن آلبوم خانوادگیشان موفق شدم كه داریوش و پروانه را چون دو فرد انسانی ببینم و نه به مثابهی عضوی از یك گروه سیاسی. عكس زیبای عروسی شان را دیدم كه در كنار یكدیگر خدنگ ایستاده بودند و همچنین عكس داریوش خونین را هنگامی كه در محل تجمع "جبهه ملی" در "كاروانسرای سنگی" در آستانهی انقلاب مورد حملهی چماقداران شاه قرار گرفت و از ناحیهی سر زخمی شد.
هنگامی كه خبر قتل فروهرها را شنیدم تا مدتی نمیتوانستم به آنها و از آنها سخن بگویم. ذهن من دریچه های احساسم را نسبت به آنها سد كرده بود و چون یك سانسورچی روی نام آنها خط میكشید و از من میپرسید: چگونه میخواهی از مردی سخن بگویی كه قبلا "پان ایرانیست" بوده و سپس وزیر دولت موقت؟ ذهن من هنوز در سال 1358 مانده بود: من یك ماركسیست دو آتشه كه فقط عقیدهی خود را بر حق میدانست و تاب تحمل عقاید دیگران را نداشت، و او یك بورژوا لیبرال كه خواستار ایجاد "ایران بزرگ" بود. آیا من اسیر یك سانسورچی درونی نشده بودم كه میخواست مرا از بروز تاثرات طبیعیام باز دارد؟ اگر چپ گرا و ملی گرا هر دو آزادیخواه باشند چرا نتوانند در كنار هم قرار بگیرند و با وجود اختلاف مسلك یكدیگر را تحمل كنند؟ شاید متاثر شدن از این قتل و جامهی شعر به آن پوشاندن، دریچهای را به روی من باز كرد و جلوی خودسانسوری مرا گرفت. بند دوم شعر هنوز خطاب به دشنه دارد ولی در عین حال آن ماركسیست خودرای سابق را كه درون شاعر خانه داشته است به چالش میگیرد:
"بگذار زبانها بگویند
بگذار قلم ها بجویند
تا گفت وگو جای خطبه را بگیرد
و هر كس زیبا شود."
در "خطابه" یا شكل دینی آن "خطبه" فقط یك صدا شنیده میشود و هیچ گونه رد و بدل عقایدی در میان نیست. از این رهگذر فقط شنوندگان نیستند كه از نیروی عقل خود محروم میمانند بلكه سخنران نیز از شنیدن سخنان مخاطبین خود بی بهره شده و در نتیجه از نقد و اصلاح نظرات خود عاجز میماند. آیا در این حالت راهی برای تعمق اندیشه و دستیابی به حقیقت نسبی وجود دارد؟
آزادی بیان از هر دریچه كه به آن نگریسته شود اساس یك نظام دمكراتیك است. گروهی آن را چون دریچهی اطمینان دیگ بخار میبینند كه از تراكم نارضایتی و شورش جلوگیری میكند. دستهای آزادی بیان را چون بازاری میبینند كه اندیشه ها در آن با یكدیگر رقابت میكنند و هر یك كه قبول عام یافت و اكثریت رای را آورد به حقیقت نزدیكتر است. من بر این باورم كه اگرچه اكثریت یافتن یك نظر به معنای درستی آن نیست و چه بسا كه نظریهی اقلیت به حقیقت نزدیك تر باشد، اما برای رسیدن به حقیقت نسبی هیچ راه دیگری جز گفت وگو و تحمل نظرات مخالف وجود ندارد. خودكامگی یك گروه نخبه هر چقدر هم كه كارشناس و فقیه باشد نمیتواند توجیهی برای انحصارطلبی آنها بر ساحت حقیقت گردد.
اما برای این كه در جامعهی ما بتواند نظامی پا بگیرد كه در آن آزادی بیان محترم شمرده شود باید به مرور فرهنگ نرمش و تحمل عقاید مخالف رواج یابد و آداب دمكراتیك در روابط اجتماعی برقرار گردد. برای این كار ما احتیاجی به هیچ دیكتاتور مصلحی، از آن دست كه جان استوارت میل در ناصیه اكبر و اورنگ زیب میدید نداریم. جامعهی ما آمادگی آن را دارد كه به سمت یك نظام دمكراتیك حركت كند و در این زمینه نقش روشنفكران ایرانی مهاجر ویژه است زیرا آنها تجربهی دمكراسی سیاسی در كشورهای غربی را در پیش رو دارند. دشنهها را باید در نیام گذاشت و قلمها را بیرون كشید. آیا خودكامگان نومید ما كه جز دشنه، حرف دیگری ندارند قادر به شنیدن این پیام هستند؟ جامعهی ما منتظر آنها نخواهد ماند.
هشت مارس هزارونهصدونودونه
>>> به انگلیسی بخوانید
نظرات