از مرده‌شور تا مرّبا

نگارمن

 

از دکتر برمی‌گردیم، روی کاناپه جلوی تلویزیون معذب دراز می‌کشه و من بی‌سروصدا می‌رم آشپزخونه تا بساط چای رو روبراه کنم.

سرشو بالا میآره و صدام می‌کنه!

بله مامان؟

یهو می‌گه تو می‌دونستی که مرده‌شورها چقدر کار سختی دارن توی این مملکت؟!

مرده‌شورها کی‌ان مامان جون؟!

همونا که در اون مکان خاص کار می‌کنن!

نه مادر جان من ندیدم تا حالا،  ین فکرا چیه شما می‌کنین، بلند شین الآن چایی میآرم واسه‌تون با مربای پوست نارنج!

انگار نشنیده باشه ادامه می‌ده: منم ندیدم خب، چند روز پیش توی یه برنامه‌ی تلویزیونی دیدم. تو اصلا اشکالت اینه که تلویزیون نمی‌بینی از همه‌جا بی‌خبر می‌مونی. حتی نمی‌دونی این آقایون چقدر موقر و مرتب هستن و شریف و خانم‌ها هم بسیار متین و آراسته. بعضی‌هاشونو اگر بیرون ببینی فکر می‌کنی دانشجو هستن انقدر جوون و بی‌‌تجربه. حتی یکی از خانوما گفت من اگر به گذشته برمی‌گشتم بازم مرده‌شور می‌شدم! فقط بیچاره‌ها توی زندگی‌شون یه مشکل بزرگ دارن و اونم اینکه کسی بهشون خونه اجاره نمی‌ده. مردم ازشون می‌ترسن! تو می‌دونی چرا آدم باید این شغل رو دوست داشته باشه؟! 

نه مامان من نمی‌دونم راستش برام جالب هم نیست بیایین در مورد یه شغل‌هایی حرف بزنیم که زندگی می‌دن مثل باغبونی که این درخت نارنج رو کاشت! اصلا حواس‌تون هست شما که من چه مربای خوش‌مزه‌ای پختم؟! 

گفت بله!

حاشا کرد، شیرینی مربا طعم تلخ‌ دغدغه‌شو تغییر نمی‌ده. دغدغه‌ی غم‌انگیزی که زیر لایه‌های ترس سال‌مندی پنهان مونده بود.