سی و دو روز پس از ترور سپهبد حاجعلی رزم‌آرا، شوهرخواهرَش و نخست‌وزیر وقت ـــ روز دوشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ خورشیدی ـــ صادق هدایت ـــ  در آپارتمان اجاره‌ای‌اَش ـــ در خیابان شامپیونه، واقع در پاریس، جان خود را از زندگی بازمی‌ستاند؛، ۲۱ سال بعد اسماعیل جمشیدی خبرنگار مجله سپید و سیاه به مناسبت سالگرد او گزارشی مفصل در مجله (سپید و سیاه، چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۵۱ خورشیدی) منتشر می‌کند.
 
جمشیدی در بخشی از این گزارش ـــ صادق هدایت را یک هفته پیش از مرگش از زبان مصطفی فرزانه ، نویسنده و دوست صادق، چنین به تصویر می‌کشید:
 
صبح اول آوریل ۱۹۵۱ با صادق هدایت قرار ملاقات داشتم. به هتل او که در کوچه‌ای نزدیک میدان دانژروشرو بود رفتم، پس از مدت‌ها تغییر هتل، او از این‌جا و اتاقش راضی بود، اتاق بزرگ نبود، ولی یک فرش سرخ‌رنگ خرسک ساده کف آن را می‌پوشاند و بر خلاف معمول اتاق‌های مهمان‌خانه کنجی بی‌در داشت که میز کوچکی را در آن‌جا گذاشته بودند، از محل این میز درِ اتاق دیده نمی‌شد و تخت‌خواب در وسط اتاق بود.
 
هدایت لباس پوشیده و ریشش را تراشیده بود، بعد از ورود من پشت میزش نشست و لیوان نیمه‌تمام کنیاکش را سر کشید، بطری کنیاکش مارتل نوار آبی بود و معمولا ندیده بودم که او صبح زود با این سماجت الکل بخورد، چشمانش پف داشت، شاید خوب و یا اصلا نخوابیده بود، عینک دسته‌شکسته‌اَش را مجبور بود با سر انگشت بالا بزند تا نیفتد، یک ماه می‌شد که دسته آن شکسته بود و او نمی‌داد آن را تعمیر بکنند، بعد هم نگاهم افتاد به زنبیل سیمی کاغذ‌های باطله زیر میزش، توی آن تا نزدیک سه‌چهارم از پاره‌کاغذ‌های خط‌دار دفترچه بود که خطِ خودش روی آن دیده می‌شد.
 
در این باره پرسیدم، جواب داد (شاید که جمله درست یادم نباشد): همه‌اش را پاره کردم، هر چه نوشته داشتم پاره کردم، دیگر یک خط (به فارسی) نخواهم نوشت»
 
من با کنجکاوی زنبیل را پیش کشیدم، قطعات کاغذ نسبتا بزرگ بود از جملاتی که روی آن‌ها دیده می‌شد متوجه شدم که متن یک رمان چاپ‌نشده است که در ایران و دو تا نوول که در پاریس نوشته بود، خواستم محتوای زنبیل را بگیرم و با کاغذ چسب شفاف با همدیگر جور بکنم، گفت که اجازه نمی‌دهد، من هم جسورانه روزنامه‌ای برداشتم تا زنبیل را خالی بکنم، هدایت خواست زنبیل را از دستم بگیرد و کشمکش ما تبدیل شد به یک گرگم‌به‌هوای مضحک در یک اتاق کوچک.
 
ابتدا اصرار او را جدی نگرفتم ولیکن به تدریج متوجه شدم که دارد سخت عصبانی می‌شود، پرخاش کرد که چرا به کار‌های خصوصی‌اش دخالت می‌کنم، بعد سر جای خودمان نشستیم، او پشت میز و من لبه تخت‌خواب او، در نتیجه این کشمکش یا اثر الکل با هیجان به تندی نفس می‌زند، من هم در جست‌وجوی راهی بودم که بتوانم او را قانع بکنم، مدتی درباره چیز‌های مختلف صحبت کردیم و من به بهانه رفتن به دست‌شویی از اتاق خارج شدم.
 
اتاق هدایت در بین دو طبقه بنا واقع بود و مستخدمه‌ای داشت، یکی از اتاق‌های طبقه پایین را می‌رُفت. قصد داشتم انعامی به آن زن بدهم و خواهش بکنم که محتوای زنبیل را دور نریزد و به من بدهد. در این وقت صدای درِ هدایت را شنیدم و به عجله از پله‌ها پایین رفتم. چند لحظه صبر کردم و موقعی که باز به سراغ پیش‌خدمت می‌رفتم دیدم که هدایت در بالای پلکان ایستاده است، به من گفت: اگر پی دست‌شویی می‌گردی آن‌جاست!
 
دستم را خوانده بود و من مجبور شدم که در ضمن آفرین گفتن به هوش او از نقشه‌ام صرف نظر بکنم و نوشته‌های پاره پاره از دست رفت.
 
موضوع رمان تا آن‌جا (قریب پنجاه صفحه) که برایم خوانده بود سرگذشت مردی بود که به طرز فجیعی در میان یک دسته لشوش (اَلوات) مقتول می‌شود و روحش می‌آید و به مجسمه سابق میدان فردوسی (فردوسی عمامه‌ به‌ سر به یک متکا تکیه زده بود) تکیه می‌دهد و پس از شرح زندگی‌اش می‌رود و از بام خانه مادرش را نگاه می‌کند که در حین وسمه کشیدن مهمان برایش می‌رسد و او برای این‌ که اندوه خودش را به مناسبت مرگ پسرش نشان بدهد به دروغ می‌زند زیر گریه، روح مرد مقتول با تنفر خانه را ترک می‌کند، و تنها روحی را که مشاهده می‌کند روح مرغی است که مردی یهودی سر می‌برد.
 
چون جزئیات این رمان را به درست در خاطر ندارم از نقل آن صرف نظر می‌کنم، آن‌چه در آن جالب بود، گذشته از عقاید ماوراء طبیعی صادق هدایت، ساختمان داستان بود که از حدود زمان و مکان معمول خارج می‌شد، هم‌چنین توجه آگاه و غیرآگاهانه صادق هدایت نسبت به موضوع جفت و همزاد در آن کاملا مشهود بود.
 
نوولی را که یک روز صبح در یک کافه خیابان سن‌ژرمن برایم خوانده بود؛ عنکبوت نفرین‌شده نام داشت و آن را بعد از کشته شدن شوهرخواهرش، سپهبد رزم‌آرا، نوشته بود، موضوع آن داستان بچه عنکبوتی بود که مادرش نفرینش می‌کند و او بزاق ندارد تا تار بتند، عنکبوت‌های دیگر هم او را از خود می‌رانند و هیچ‌یک محلش نمی‌گذارند به طوری که مجبور می‌شود در هر جا و به‌خصوص در کنج مستراح با مگس‌های مکیده عنکبوت‌های دیگر تغذیه بکند و توسری بخورد.
 
از جمله درد دل‌های هدایت حتی روز دوم آورین ۱۹۵۱ یکی آن بود که در زمان حیات رزم‌آرا با وجود این‌که هدایت از خویشاوندانش هیچ‌گونه استفاده شخصی نمی‌کرد، دوستان زیادی دورش را می‌گرفتند و در ابتدای ورودش به فرانسه تنهایش نمی‌گذاشتند ولیکن: از وقتی که رزم‌آرا را کشته‌اند ـــ دیگر کسی محل سگ به من نمی‌گذارد و حتی بر و بچه‌های سفارت که به وسیله آن‌ها برایم کاغذ می‌رسد به سراغم نمی‌آیند.
 
نوول دیگری را برایم تعریف کرده بود:
 
دو نفر برای معامله قهوه‌خانه‌ای به نزدیک سمنان می‌روند، روی تخت‌خوابی چوبی می‌نشینند، چای می‌خورند و قلیان می‌کشند و درباره قهوه‌خانه و تغییرات آینده آن و باغ‌های آن محل گفتگو می‌کنند، ناگهان زلزله شدید و سریعی درمی‌گیرد و این دو مسافر وقتی سرشان را بلند می‌کنند متوجه می‌شوند که قهوه‌خانه، باغ و تمام آبادی مورد بحث را زمین بلعیده است.
 
شاید علت این داستان چنین بود: هدایت به پاریس آمده بود که دیگر به ایران برنگردد، در این باره نقل می‌کرد که پس از فروش کتاب‌هایش که تا اندازه‌ای برای پدرش عادی بود، چون که برای سفر به هندوستان نیز چنین کرده بود، می‌خواسته بود که میز تحریر بزرگش را هم بفروشد؛ و این مایه شگفتی پدرش می‌شود؛ و بعد خودش پوزخند می‌زد و می‌گفت: اما شَست پدرم هم خبر نشد که چرا شاید هدایت آمده بود تا دانسته و سنجیده خودکشی بکند، دلایل بسیار در دست هست و مجال نقل آن‌ها نیست، اما مُردن آسان نیست.
 
مدتی وقتش را در جست‌وجوی خاطرات جوانی‌اش می‌گذراند، با دوستان فرنگی‌اش مراوده می‌کرد، به کافه‌های ارکستردار سرک می‌کشید، تشویق فرنگی‌ها را می‌پذیرفت، حتی بیش و کم به فکر افتاده بود که ممکن است در فرانسه کار بکند، ژوزف برایت باخ نویسنده معروف که در روزنامه فیگاروی ادبی کار می‌کرد ـــ در این باره او را تشویق می‌کرد، گاهی هم شوخی‌هایی را بدون اطلاع هدایت از طرف هدایت چاپ می‌کرد، بوف کور را که روژه لسکو با کمک صادق هدایت ترجمه کرده بود ـــ قرار بود که چاپ بشود.
 
خلاصه برای خودش نقشه‌هایی می‌کشید، دوباره به زندگی کردن افتاده بود، کنجکاو بود، باهوش بود، به همه جا سرک می‌کشید، درباره نقاشی بحث می‌کرد، از نمایشنامه‌ها انتقاد می‌کرد، از شوخی‌های وقیح بعضی دوستانش شکایت می‌کرد، به کنسرت می‌رفت، به سینما و سینه‌کلوب می‌رفت، فیلم‌های کلاسیک دوره اکسپرسیونیست آلمان را او به من معرفی کرد؛ مثلا دانشجوی پراک که شرح و تحلیلَش را در کتاب پسیکانالیست آلمانی خوانده بود، یا فیلم مطب دکتر کالی گالی یا سه فیلم افسانه‌ای فریتز لانگ، ولی هر روز که می‌گذشت ـــ غربت را بیش‌تر احساس می‌کرد.
 
حتی خاطرات او دیگر به حالت خاطره نمی‌توانست بماند، چون که به مکان بازگشته بود ولیکن زمان گذشته و به مکان چهره دیگر داده بود، مثلا روزی با همدیگر به کشان ـــ نزدیک پاریس رفتیم می‌خواست از پانسیونی که در ۱۹۲۷ در آن‌جا سکنی داشت دیدن بکند، خانه باغچه‌ دار سر جای خودش بود، ولی صاحب آن عوض شده بود و اصولا این پانسیون محل استراحت بیماران روحی شده بود!
 
هر روز که می‌گذشت بیش‌تر به پشت سر خودش نگاه می‌کرد، اغلب صحبت از ایران و زندگی خودش بود، به هر صورت این نوشته‌هایش که پاره شده بود، از دست رفت.
 
حال آنکه فردای آن روز یعنی دوم آوریل ۱۹۵۱ میلادی ـــ هفت روز پیش از خودکشی‌اَش خودش مدعی بود که دوران جوانی نویسندگی‌اَش به سر آمده و تازه موقع چیز نوشتنَش شده است.