من هیچ وقت مذهبی نبوده اما یکتا پرستی صحبتِ دیگرست، شهرها، اماکن و دیگر نقاطِ مذهبی را تماما سفر کرده و همیشه زائری در دنیای فرهنگِ مذاهب و شیفتهی تشریفاتِ ادیانِ بوده و هستم، هند، نپال ـــ به دنبالِ پارسیان، بودا و هندوییسم، اورشلیم و دیگر شهر های بزرگِ دنیا به دنبالِ ـــ موسی، کشور های مسلمان، از حجازِ قدیم و تا یمن، سوریه، لبنان حتی مالی، تونس و مصر ـــ به دنبالِ پاسخی در رابطه با اسلام ـــ روزها را شب کردم.
فرانسه، اسپانیا، اتیوپی و ایتالیا را به خاطرِ مسیحیون ـــ بویژه کاتولیکها زیر و رو کرده و سالها بعد به دنبالِ پروتستانها ـــ به آمریکای شمالی و شمالِ اروپا سفر کرده و سپس به خاطر ارتودوکسها ـــ راهی یونان، رومانی و روسیه شده و با این خَلقِ خوبِ خدا نیز نشست و برخاست کردم، درست است که هیچ کدام از ادیانِ ابراهیمی را ذاتاً نمی توانم قبول کرده اما سخت علاقمند به تجربه و دیدن سنتِ این اِبراهیمیان را دارم، بیش از ۲۸ سال است که به همراهِ این ادیان ـــ به دنبال دراویش و عرفان، تا به دمشق و قونیه ـــ سرزمینهای قفقاز و حتی قاهره نیز سفر کرده و بسیاری از ایشان آموخته و تجربه در راهِ ایمانِ اینها ـــ به روح و روانَم تزریق کردم.
سنت و فرهنگِ کاتولیکها ـــ به همراهِ تاریخ و جامعه شناسی ایشان همیشه مرا تحتِ تاثیر قرار داده و حسی دیگر برای این مَردم دارم، این احساسِ رویایی را در خیلی جاها تا به زیرِ پوست درک کرده و از آن لذت میبرم، مثلِ سرزمین مقدس میانِ رودِ اردن و مدیترانه، واتیکان، فاتیما در پرتغال، کلیسای بزرگِ بانو گوادَلوپِ در شهر مکزیکو، صومعه خانم لوردِس در فرانسه، سانتیاگو دِ کومپوستِلاّ و ساگْرادا فامیلیا در اسپانیا و کلیسای نوتردام در پاریس.
هر بار که وقتی برایم پیش آید ـــ سعی میکنم به دنبالِ آرامشِ خارجِ از این دنیای خاکی و ظالم در دِیرِ موردِ علاقهاَم که سن پیر د سولِمن نام داشته و (ساخته شده در سالِ ۱۰۱۰ میلادی) در ۲۵۰ کیلومتری پاریس واقع است ـــ بروم، روزهی سکوت کاتولیکها ۵ روزِ عیدِ پاک انجام گرفته و من این رسم را در دِیر به جا می آورم، همانندِ راهبها خرقهی زمخت و سنگین پوشیده (وسط موهایَم را تیغ زده و اما ریشِ بلندَم باقی ماند) و هیچ از دنیای خارج به همراهم نبوده و برای مدتی به مانندِ یک راهبِ بِندیکت ـــ بدونِ حرف زدن زندگی خواهم کرد.
در این مدتِ سکوت ـــ یاد میگیرم که اطاعتِ درگاهِ حّق کرده، فروتنی نشان داده و ثبات قدم داشته باشم، تهذیب نفس در سکوت ـــ کار، راز و نیاز با خدا دیگر اموری است که یک راهبِ روزه دار باید انجام دهد، هر کسی این چنین نمی تواند رفتار کند، هر کسی این چنین راضی نیست فداکاری کند، هر کسی این چنین نمی تواند دل از دنیای خاکیان کَنده و به جهانِ باقی بی اَندیشد، این یک افتخار بوده و تنها شاملِ یک عده کمی از برگزیدگان بوده که اسرارَش را به خاطرِ عضو بودن در انجمن برادری ایشان ـــ هیچگاه نمی توانم برمَلا کنم.
صبحها راسِ ساعتِ ۶ صبح ـــ دربِ قدیمی اتاقم باز شده و راهبِ عزیز و دوست داشتنی ... ـــ مرا از خواب بلند میکند، آخر در دِیر مهم نیست تو کی بودی و کی هستی، کجایی هستی و تا حتی والدینِ تو به چه دینی اعتقاد دارند، در دِیر هیچ کس تو را به خاطرِ کارهایَت قضاوت نمی کند، خاکی خاک ـــ تو در دیر با همه برابر و تو یک برادر هستی، صبحانه که صرف می شود ـــ به راهبانِ مسئولِ زمین و باغِ دیر کمک کرده تا میانه روز ـــ این کار کردن است که مرا میسازد، عجیب است، باور کنید، تنها چند هفته از عملِ دستم گذشته و حالا با این کارِ کشاورزی ـــ هیچ دردی حس نکرده و گاهی دیگر به آشپزخانه رفته و در امورِ پخت و پَز ـــ یکی دیگر بوده تا راهبِ پیر و آشپزِ خوبِ دیر ـــ تنها کار نکند، در روز دوبار خوراک خورده می شود: ۷ صبح و ۷ شب، در این میان ـــ وقتی که کاری برایم باقی نمی ماند، از بودن در کتابخانه بسیار قدیمی دیر لذت برده و اما تنها از دو قسمتِ این بهشتِ نوشتهها می توانم بهره ببرم، همانَم کافیست که به تاریخِ شوالیههای صَلیبیون پرداخته و از ایشان نکاتی برجسته آموخته و دلاوریها، جنگاوریهای اینها را تحسین کنم، این هم یک قسمت از تاریخ بوده که انگاری کمتر فردی از سرزمینِ قدیمی من ـــ ایران، آن را دنبال کرده است، فقط یک بُعدیهای ضعیف النَفس ـــ عادت به دانستنِ یک روی تاریخ دارند.
سن آنتوان حافظَم باشد، این چیزی است که ما در لژیونِ خارجی فرانسه از او کمک خواسته و تو نمیدانی چه اتفاقاتِ عجیبی را در طِی سالهای سال خدمت به عنوانِ گزارشگرِ جنگی این حقیر به چشم دیده و به قلب حس کرده است، چندین بار باید از این دنیا رفته باشم، بدونِ هیچ رودربایستی ـــ دیگر به دنیا باز نگشته باشم، تازه این جریانات وقتی اتفاق میافتاد که من اصلا اعتقادی به معجزه نداشته و همیشه آن را حادثه ای بدونِ توضیحِ ممکن ـــ مینامم، در واتیکان ما را آخرین صلیبیونِ اروپا میشناسند، وقتی که یک چند مرحله رد کرده و در جنگها شرکت کنی ـــ واردِ انجمنهای اینها و دیگر سمینارها میشوی.
حکایتِ زندگی سن آنتوان را دوست دارم، او را اولین زاهدِ ریاضت کِش ، صومعهنشین می دانند، ثروتَش را به فقیران بخشیده و تمامِ عمرَش به ضعیفان خدمت کرده و در تنهایی خودش ـــ با خداوند راز و نیاز کرد، راهبها و راهبههای خلوتنشین از او این روش زندگی را آموخته ـــ به گوشهنشینی در صومعه پرداخته و ارتباط خود با جهان بیرون را به حداقل میرسانند، بیشتر وقت خود را در تنهایی به سر میبرند.
همیشه ساعتِ ۶ بعد از ظهر ـــ راهبانِ گروهِ کُرِ دیر تمریناتِ خود را در صحنِ کلیسای دیر دنبال کرده و به سبکِ گریگوریها ـــ انجیل و اشعارِ مذهبی و نبردهای صلیبی را می خوانند، من در آخرین نیمکتِ کلیسا نشسته و از دور با یک بغضی عجیب ـــ این رسمِ چند قَرنی ایشان را دنبال میکنم، بعد از شام که مخصوصِ ایامِ عید پاک است (تمامی خوراکها ساده و در آبِ خالی پخته میشود، بیشتر سوپ و بروت ـــ که آبِ سبزیجاتِ بدونِ سبز است، یک عدد میوه صبحها داده شده و غروب نانِ خشک با یک جام شراب که خودِ راهبها آن را پرورده میکنند) ـــ به محوطهی نیمه جنگلی و رودخانهای دیر رفته و در کنارهی قبرستانِ شوالیههای جنگهای صلیبی و همچنین شهدای جنگ صدساله (اصطلاحی است که برای نبردهای میان انگلستان و فرانسه، در سالهای ۱۳۳۷ تا ۱۴۵۳ میلادی ـــ به کار میرود، انگلیسیهای لعنتی به دیر حمله کرده و به آن آسیب رسانده که هنوز قسمتی از آن خرابی قابلِ مشاهده است، انگلیسی ها می دانستند که راهبها هیچ وقت اسلحه به روی کسی نمیکِشند، دستور بود که اینها را به قتل برسانند، دلیلَش مشخص نیست، راهبها تمنا میکردند که به مردمانِ پیر و زخمی که در دیر پناه گرفته بودند ـــ کاری نداشته باشند، اما خوی وحشی انگلیسی کارِ خودش را کرد،... عدهای زیاد از راهبها با دیدنِ صحنههای وحشتناک و قتل عام ـــ تصمیم به مبارزه گرفته و تا آخرین نفر ـــ بدونِ داشتنِ تمریناتِ نظامی با انگلیسیها جنگیده و برای همیشه در راهِ خدا و انسانیت ـــ جاودانه شدند) با خود خلوت کرده ـــ یادداشت روز را نگاشته، آرامش و آسایشی مثال زدنی را حس میکنم، این قابلِ توصیف نیست، این اصلا اگر خودت نباشی ـــ قابلِ صحبت نیست، فقط اندیشه و دردِ دل با خدا ـــ چقدر دلتنگی، چقدر دوری از ایران و...
صبح روزِ یک شنبه ـــ بعد از انجامِ ۱۸ ساعت رسوماتِ شبِ مصلوب شدنِ عیسی ـــ که از ساعتِ ۲۱ شنبه شب آغاز شده بود، روزهی سکوتِ من بعد از انجامِ مراسم و تشریفاتی خاص ـــ پایان میگیرد، از اینکه این دوره را بارِ دیگر با موفقیت و اراده به پایان رسانیده ـــ از یزدان کرور بار سپاسگزاری کرده و با خاطری آرام و ذهنی پاک ـــ به خانه باز میگردم، تا زیارتی دیگر، شستشوی روح و خود شناسی مجدد ـــ سفری دیگر به زودی در راه است، این بار راجِستان تا فیصل آباد و در آخر بعلبک،..
پایانِ عیدِ پاک.
خلاصه و ساده نویسی شده، پاریس، آوریلِ ۲۰۱۹ میلادی ☩
ممنون شراب سرخ عزیز
من هم تقریبا همه کلیساها و کنیسه ها و مساجد و گورستان های تهران اعم از مسلمان و مسیحی و یهودی را رفته ام. به نظرم انرژی زا هستند این دیدارها
یکتا پرستی یک دستاورد مهم فرهنگی در تاریخ بشریت هست. نتیجه اولیه چنین اعتقادی آن است که همه پدیده های جهان به هم مرتبتند. این از نظر علمی خیلی مهم بود. تالس ریاضیدان یونانی گفت : همه چیز در جهان از آب است............ همون زمان هم خیلی ها این حرف را قبول نداشتند. تالس چون در یک شهر بندری زندگی میکرد چنین نظری داد. اما از طرفی شروع بدعتی بود که گفته ها و نظریات تنها و تنها بر پایه مشاهدات باشد نه قصه پردازی ها.
تشکر از پست ات
دیرها و صومعههای اروپای قرون وسطایی از همه بهترند، لاقل آنجا بیشتر آرامش را احساس کردم.
سپاس از توجهِ شما دوست عزیز.
نمیدونم چرا این مطلب رو خوندم هی فرکانس ۴۱۷ هرتز توی ذهنم تکرار شد.
417 HZ رو توی یوتیوب بزنید متوجه میشید.
مرسی شراب جان سرخ. بی رودربایستی بگم که شما آدم رو میترسونید و به غبطه میندازید با این تجربههای اگزاتیک و دستنیافتنی!
ونوس جان، من که سربازِ صِفری ـــ بیش نیستم، شاید چشم و گوشهایم را کمی بهتر از دیگران باز میکنم، همین فقط.
یک شرابِ خوب برایت باید پیدا کنم، هنوز نمیدانم از کجا و چه سالی، برایت یک جا میگذارم تا سرِ وقتَش ـــ بِنوشیمَش.
خانم ترابی ممنون از یادآوری 417 هرتز
.......... 417 هرتز آرامش بخشه شاید هم هشدار آمیزه. بهانه ائی شد تا اینو بگم که ما الان بین 200 تا 400 هزار ساله که شهر نشین شدیم. همه قدرت هائی را که در دوران بیابانگردی داشتیم از دست دادیم. چشمانمون خیلی ضعیف شده اند. فقط هفت رنگ را تشحیص میدهیم. حس بویائی مون مثل اون دوران بوهای زیادی را نمی توانند تشخیص دهند. شاید فقط بوی چند نوع ادکلن و عطر را................. پاهامون دیگه قدرت دویدن ندارند چون عملا هیچ حیوان وحشی در کمین ما نیست تا شکارمون کند. همه اخساسات لامسه مون تخریب شده. الان فقط در نوک انگشتان هر دو دست احساسات لامسه مون قوی هستند..... حس چشائی هم فقط ترش و شیرین تلخ و شور را تشخیص میدهد وسعتش کمه. منظورم اینه که اغلب یک نوع تلخی می شناسد...................... اما................ اما
تنها حسی که مثل اون دوران صحرا گردی بی کم و کاست در ما فعاله احساس شنوائی است. قدرت گوش هامون معرکه هست. قوی ترین احساسمون همون گو شهامون هستند. ما عادت داریم مدت های طولانی تلفنی با کسی صحبت کنیم. متوجه کوچکترین تغییر در تلفظ کلمات هستیم. 10 اوکتاو می شنویم....... از پچ پچ دو نفر و. بال مگش تا صدای موتور جست را میتونیم بشنویم............. خلاصه اگه گوش نداشتیم هیچ نداشتیم. یعنی نمیتونسیتم از موسیقی لذت ببریم.............
هر قدر چشمامون ضعیف اند گوش هامون قوی هستند. 1000 هرتز همونه که اغلب کانال های تلویزیونی بعد از پایان برنامه پخش میکنند. .......... خلاصه میتونم ساعت ها در باره گوشو هامون و قدرت بی مانندشون صحبت کنم.
ما هنوز به همه قدرت گوش هامون پی نبردیم.
شراب جان سرخ!
حافظه من زیادی خوب کار میکنه ها...«وان مواعید که کردی مرود از یادت» ^_^
شما بینظیرید٬ سیروس جان مرادی.
هرچه بنویسید میخوانم و میخوانم و یاد میگیرم.
شراب سرخ گرامی. یه ذره نامانوسه که آدم بنویسه شراب سرخ ِ گرامی! اما خوب نام و نشان در پرده و دست ما کوتاه و خرما برنخیل. راستیاتش من نوشته های بلند را نمی خوانم و عشقم «مینیمالیسم» است. اما «هر از گاهی شود شنبه به نوروز» و دل از نوشته ای نمی کنم و تا آخرش هستم. بیشتر کارهای ترا (همه را نه!) با علاقه میخوانم هرچند هم پاراگراف روی پاراگراف خوابیده باشد. این یکی آخری (همین بالایی) چنان گرفتارم کرد که بین واقعیت و قلم پردازی سرگردان شدم. کا دَمت گرم!
بختیارِ عزیز، اگر هزار نفر مثلِ تو داشتیم ـــ ایران به گیرِ اژدها نمیافتاد، کاش دوباره مجاهدینِ بختیاری تفنگ برداشته و تهران را فتح میکردند، کاش امروز ـــ همان دیروزِ قدیم بود.
بنده در شبکههای مجازی به شمیران زاده معروف هستم، جهانشاه خان هنوز عادت به این نامِ من نکرده است، شما بنده را آنطور که دلت میخواهد ـــ خطاب کن، هر چه از دوست آید ـــ خوش آید.
نوشتههای من برداشتی از یادداشتهای من به زبانِ فرانسوی بوده که اغلب در مجلات و روزنامهها انتشار مییابند، آنها را به زبانِ فارسی ترجمه و خلاصه میکنم، شرمنده اگر گاهی کمتر از این نمیشود نوشت دوستِ عزیز.
پاینده باشی.
پانوشت: روزی بشود به دور هم چنجه خوری کرده و به سلامتی شما راکی بنوشیم.
دستمریزاد