شوهر یزیدی
نگارمن
هر سال دههی اول محرم خونهشون روضه داشتن.
اصلا یه اتاق خیلی بزرگ داشتن که دورتادورش پشتی بود و زیرشم واسه نرم و گرم کردن مهموناشون پتوای ملافهشدهی سفید رو تاکرده بودن و انداخته بودن روی فرشا. اسمشام اتاق روضه بود.
این اتاق پر میشد و خالی میشد از خانومای آشنا و غریبهای که واسه گوش کردن به نوحهی بهترین ملای شهر تموم این ده روز کفشاشونو دم در جفت میکردن و هنوز ملا شروع نکرده زار زار گریه میکردن.
بماند که یه بارم دختر یکیشون بهم گفت فکر کنم مامانم داره به حال خودش گریه میکنه وگرنه از اونوقتای کربلا که یادش نمیآد! احمق...
ما هم که خوشحال از اینهمه اختیار واسه اینخونه و اون خونه شدن، دائم ریز ریز میخندیدیم و صاحبخونه که عمهی بزرگ من بود ما رو میفرستاد تو اتاق سماورا کنار دست آبدارچیا بشینیم و استکان نعلبکیها رو بشمریم و بیشتر از اینم آبروشو توی شهر نبریم!
یه روز که ملا نیومده بود پسر باغبون خونهی مامانبزرگمو که یه دوسالی رفته بود مدرسه فیضیه فرستادنش رو منبر.
مادرش که رفته بود واسه خانوما قلیون بیآره و دل پر خونی هم از دست شوهر بداخلاقش داشت، تا اومد و پسرشو اون بالا دید یهو گفت «مادر! از یزید که همه میگن اون که خدا رو شکر مرد، تو یه کم از بابات بگو!»
از همون روز فهمیدم منبر عجب جای خوبیه!
چه اتاق زیبا و خوش سلیقه ای. به امید روزی که بشه آزادانه توش رقصید. روضه و عزا بس :)
به امید روزی که در تموم کوچهها بشود مستانه رقصید جناب جاوید عزیز
اولِ صبحی ـــ بعد از رسیدگی به کاارهای دخترم و صبحانه دادن به او و قبل از رفتن به اسکی ـــ با خواندنِ نوشتهی شما لبخندی زدم، ما تقریبا همیشه از این مراسم در منزل برقرار داشتیم، بیشترِ اوقات خانمها فقط به دنبالِ جمع شدن به دور همدیگر بوده تا مثلاً برای پسرانشان زن پیدا کنند، مردان هم به دنبالِ معامله و صحبت از لاطائلاتِ همیشگی بودند، در این میان فقط ما بچهها عشق میکردیم، بازی، بازی و سپس کلی خوراک و غذا، یادش به خیر،..
سپاس از شما.
مرسی از شما که خوندین شراب خان، واقعا زندگی مال بچهها بود و دغدغهها مناسب با سن و سالشون