ترسی کشدار و مبهم

مرتضی سلطانی

 

سرما داشت موذیانه تا مغز استخوان مرد نفوذ میکرد. و این مرد یک کارگر فلکه ای ۵۵ ساله بود که از دوماه قبل  که از کارگاه سنگبری - با ده سابقه کار - اخراج شده بود.

طبق روالی هر روزه از صبح زود به این فلکه می آمد و روی سکوی سیمانی لختی می نشست تا مگر کسی بیاید و او را برای کارگری ببرد.

اما امروز یک چیز طبق روال هر روزه نبود. امروز مرد در درونش حامل ترسی کشدار و مبهم و غریب بود. و از همین رو بود که چشمان ترس خورده اش را از تلاقی با چشم هر گذرنده و غریبه و آشنایی میدزدید.

نمیتوانست با کسی از این ترس بگوید حتی با نزدیکترین کسانش. اما اگر میتوانست لابد میگفت که دزدیدن نگاهش به این دلیل بود که نمیخواست کسی در چشمان او بخواند که دیشب چه کرده.

دیشب حوالی دو نیمه شب بعد از دود کردن چهار نخ سیگار زیکا و شمردن تخم مگس های روی طاق و غرقه شدن در اندیشه مصیبتها، مرد از بستر برخاست و شلنگ بخاری را از لوله گاز در آورد بعد گاز را زیاد کرد و در رختخوابش به انتظار دراز کشید تا گاز با مرگی ساکت او و دو بچه و زنش را راحت کند.

مدتی بعد اندکی کنار بچه اش دراز کشید و او را بغل کرد تا موقع مرگ تنها نباشد.

اما بعد گاز را بست. پشیمان شد، نه بخاطر امیدی بازیافته – که دیگر رشته ای متصل به زندگی در درونش نمانده بود – بلکه به این دلیل ساده که ترسیده بود.