لوگوی اردوی تنیس و عکس من در آبادان حدود ۱۹۷۱

 

بالاتر از هوس

جهانشاه جاوید

 

از ده سالگی به بعد تابستونا مادرپدرم توو آبادان منو می فرستادن اردو که از دستم راحت شن و یکی دو ماه حال کنن. من که از خدام بود. دو سال اول رفتم اردوی «دون بوسکو» توو نوشهر، که وابسته به مدرسه اندیشه تهران بود و کشیش های کاتولیک ایتالیایی می گردوندنش. همه بچه ها پسر بودن، خوشبختانه - و بدبختانه. خوشبختانه چون از دخترا وحشت داشتم، بدبختانه چون دخترا رو دیوانه وار دوست داشتم.

۱۳ ساله که شدم فرستادنم اردوی تنیس توو آمریکا. پسر غوغا! از خوشحالی می خواستم بمیرم. اولین سفرم به آمریکا بود، سال ۱۹۷۵. اسم اردو John Gardiner’s Tennis Ranch بود توو شهر «کارمل» شمال کالیفریا وسط جنگل کاج به فاصله چند دقیقه از اقیانوس آرام. با ۴۰-۵۰ تا پسر و دختر.

برای سه هفته از صبح تا عصر تمرین می کردیم. اول با مربی یه ساعت فورهند، یه ساعت بک هند، یه ساعت سرو و والی و آبشار، بعد از ناهار هم تیمی بازی می کردیم. دخترا و پسرا با هم. مشکلی نبود چون انگار دخترا وجود نداشتن. باهاشون حرف نمی زدم و کاری باهاشون نداشتم. فقط تمام مدت تو فکر و ذهنم بودن. از خودم هی سؤال می کردم این موجودات غریب افسون گر چی می خوان؟ من می دونم چی می خوام، ولی اونا چی می خوان؟

تعجب می کردم وقتی می دیدم پسرای آمریکایی انقد با دخترا راحتن و مثل رفیق با هم رفتار می کنن. تنها «رابطه» من با جنس مخالف با یکی بود که هر وقت رومو برمی گردوندم همیشه اونجا بود. اون هم خجالتی بود ولی نه دیگه مثل من. یکی دو بار سعی کرد باهام حرف بزنه ولی زود متوجه شد که بکلی از ماجرا پرتم.

شب آخر، مربی ها پارتی راه انداخته بودن و بچه ها با آهنگ های روز می رقصیدن. من که جرأت نداشتم برم به یه دختر بگم بیا با من برقص. یهو دیدی زد تو گوشم! وایسادم بقیه رو تماشا کردن. آخر پارتی آهنگ Saturday Night's Alright التون جان رو گذاشتن و گفتن این رقص آخره.

دیدم از اون ور سالن یه دختر داره می یاد طرفم. گفت می خوای برقصیم؟ منتظر مِن و مِن مَن نشد. دستمو گرفت و برد منو وسط جمع و شروع کردیم رقصیدن. یعنی معجزه بود. هر چی بود من تو آسمونا بودم. آهنگ هنوز تموم نشده بود، دختره اومد جلو گفت بریم بیرون یه ذره هوا بخوریم. بریم! بخوریم!

همون نزدیکی درخت کاج بزرگی بود، رفتیم پشتش که کسی ما رو نبینه. تاریک بود. نشستیم رو زمین و یکم حرف زدیم. مدتی گذشت، بیشترش با سکوت. نه من انگلیسی خوب بلد بودم، نه اصولا حرفی برای گفتن به یه دختر داشتم.

یدفه گفت پاشو بریم پشت خوابگاه دخترا. ضربان قلبم بالا گرفت. پشت کجا؟ قبل از اینکه فرصت فکر کردن داشته باشم دستمو گرفت و رفتیم طرف خوابگاه. تو تاریکی هیچی دیده نمی شد. نزدیک دیوار خوابگاه ایستاد و فوری بغلم کرد و شروع کردیم به بوسیدن. اولین بوس من. که از آسمون پرتم کرد به فضا. آی لذتی داشت… قند و عسل آبکی. اما در کنارش وحشت تمام وجودم رو گرفته بود. احساس گناه عمیقی داشتم.

سی ثانیه طول نکشید که نور چراغ قوه خورد تو صورتمون. یکی از مربی ها بود. داد زد وقت خوابه… همه برن خوابگاهشون. منو بگو… هول کردم و بدون خداحافطی مثل برق در رفتم. مثل دزدی که بانک رو زده بود و الفرار. وقتی به خوابگاهم رسیدم، زیر پتو قایم شدم. تنم می لرزید. مطمئن بودم مجازات وحشتناکی در انتظارمه. مادرپدرم پوستمو می کنن.

ولی هیچی نشد و هیشکی به تخمش هم نبود. یه دخترو بوسیدی که بوسیدی…

روز بعد سعی کردم پیداش کنم. پیداش کردم ولی محلم نذاشت. حق هم داشت. پسر خاک بر سر ندیدپدید ماچو گرفته بود و ده در رو…

۴۰ سال گذشت. تازه یه سال بود آمده بودم اینجا به جنوب پرو. یه روز یکی از دوستام گفت امشب داریم رستوران ایتالیایی «لاکانتینا» جمع می شیم. رفتم دیدم جشن تولد زنی بود که تا به حال باهاش آشنا نشده بودم ولی قیافش آشنا بود. این همونی نیست که توو اردوی تنیس بود؟ خیلی شبیهش بود.

جولیا اهل پارتی بود. خوش گذرون و خوش برخورد. شراب خور قهاری که وقتی مست می کرد صدای خنده و فریادش همه جا می پیچید. هفته اول سفرش به پرو عاشق یه گیتاریست شد و همه کارو زندگیشو توو کالیفرنیا ول کرد و مقیم اینجا شد. این ماجرا مال دو سال قبل بود. آقای گیتاریست توزرد از آب درآمد و جولیا تنها شده بود. 

هر شنبه نصف شب می رفت به باشگاه رقص «اوکوکوس» توو مرکز شهر، که پُره از زن های خارجی (بیشتر توریست) و شکارچی های ماهر پرویی. یکی از این شنبه ها دعوتم کرد. خوب بود. گروه باحال «آمارو» با طبل های بزرگ و فلوت های سنتی، موسیقی محلی می زد. دو سه تا آبجو زدیم و شروع کردیم رقصیدن. جای تکون خوردن نبود. من و جولیا دماغ به دماغ بودیم و لب ها نزدیکتر و نزدیکتر شدن. چسبید!

اما شیرینی این لحظه زود کوفتم شد. انگار برگشته بودم به ۱۳ سالگی و دلهره ورم داشت. این بار ترس از مربی و مادرپدر نبود. ترس از خودم بود که حالا با این ماچ چکار کنم؟ من که از زندگی مجردی راضی ام، زن می خوام چه کنم؟ اون شب جولیا رو با تاکسی بردم دم در خونش ولی پیاده نشدم.

چند هفته بعد مهمونی گرفته بودم. آخر شب همه رفتن خونشون و جولیا موند. شراب بدست و تلو تلو خوران داشت با خودش می رقصید. گفت بیا برقصیم. گفتم حال ندارم خستم. دستامو گرفت کشید تو دستش و سعی کرد باهام برقصه. خیلی سعی کرد و من خیلی مقاومت. بردمش توو اتاق خواب و گذاشتمش روی تخت و رفتم به اتاق خودم. چند دقیقه بعد آمد منو بوسید و شب بخیر گفت و رفت خوابید.

اگه چند سال زودتر آشنا شده بودیم، باهاش می خوابیدم و چند هفته یا چند ماه بعد تموم می شد. به احتمال زیاد با دلخوری. اما با هم سه سال رفیق موندیم و هر ماه می رفتیم شام تا این اواخر که برگشت به کالیفرنیا. جاش خالیه.