قبلا گفتم که:...(مقدمه، قسمت اول، قسمت دوم)
لیلا زنگ زده بود حال و احوال کنه. میترسیدم حال اکبر رو بپرسم. خیلی این پا اون پا کردم که شاید خودش بگه اما چیزی نگفت. بالاخره دلو به دریا زدم و پرسیدم: "اکبر چطوره؟" لیلا گفت: "اکبر رفته مشهد." چه عالی! خوشحال شده بودم. دلم نمیومد حساب کنم، اما داشتم فکر میکردم چند وقته اکبر اومده؟ چند وقت دیگه وقت داره؟ لیلا گفت: "پنجشنبه شب بیایین خونه مون مهمونیه."
این دفعه با خوشحالی رفتم. واقعا دلم میخواست بدونم اکبر چطوره. وارد که شدم دیدمش نشسته بود روبرو داشت با یکی حرف میزد میخندید. چه خوش قیافه و چه آرام. پرسیدم خوب اکبرجان زیارت قبول! مشهد چطور بود؟ گفت: " نازی خانوم این مشهد نذر من نبود، نذر یکی دیگه بود که منو ببرن. منو بردن داخل." گفتم "داخل حرم؟ گفت نه، داخل مرقد." گفتم خوب مثل اینکه پارتیات کلفته اکبر جان!" میخندید. گفت: "آره اما به کسی نگو، بهترین قسمتش رفتن به باغی در طرقبه بود!"
چند هفته گذشت و از دوستانم بی خبر بودم، تا یک شب دعوت شدیم به عروسی. وقتی وارد عروسی شدیم دیدم اکبر بدون عصا وایساده داره با یک عده حرف میزنه و میخنده. تو کله ام میشمردم، چندهفته بود، چندماه بود آمده بود؟ صورتش پر شده بود و رنگ و روش خوب و سالم به نظرم میامد. پیش خودم گفتم تو انقد دلت میخواد این بشر زنده بمونه که داری خیالات میکنی! وسط حرفهایی که داشتیم میزدیم اکبر به یکی میگفت: "یه روز میام ورت میدارم بریم فلان جا." پرسیدم: "اکبر مگر تو رانندگی میکنی؟" گفت: "آره نازی خانوم. یه پژو خریدم!" شاید همۀ این حرفها برای کسانی که حالشون خوبه و زندگی عادی میکنند خیلی پیش پا افتاده باشه، اما شنیدش از اکبر برای من از شیرینی لنگه نداشت.
یک شب دیگه در یک مهمانی خانوادگی، که همیشه مرا هم با لطف همیشگی خود دعوت میکردند، دیدم اکبر با دوتا از برادرانش در حال گفتگوی پرشوری هستند. با کمی کمک از مهمان بغل دستی معلوم شد که سربه سر اکبر میگذارند که با زنی زیبا که در یک میهمانی بوده دوست شده و موفق شده بود که از او دل ببرد، با او قرار بگذارد و اینجور چیزها. خنده هایشان و شور و عشقی که در حرفهایشان بود از میان کلمات آذری که نمیدانستم صاف توی قلبم میریخت و قلبم را از خوشحالی گرم میکرد و ناگهان زبانشان را با قلبم میفهمیدم. من هم میخندیدم. این شادی مسری بود. شادی اکبر مسری بود.
اونشب وقتی خانوم گارمان زن برامون ترانه های شاد آذری مینواخت، میزبانان و میهمانان آذری میرقصیدند. یکی از شادترین لحظات زندگیم وقتی بود که دیدم اکبر برای چندلحظه به جمع رقصندگان پیوست و همراه آنان به رقص زیبای آذری پرداخت. رقصیدنش هم مثل خندیدنش، مثل شادیاش، مسری بود.
*به دلیل کمبود جدی وقت، قصه های این سری را هر وقت چند دقیقه وقت پیدا کنم سریع خواهم نوشت، بدون روخوانی و تصحیح. مرا ببخشید. به نحو جنون آمیزی نیاز به نوشتن دارم اما وقت ندارم. با مهر.
آخه نمی شه که همینجوری وسط داستان ما رو ول کنی بری! کجا با این همه عجله؟ :)
ما هم به نحو جنون آمیزی احتیاج به خواندن داستانهای این جوری داریم. باور کن که صواب این 180 ثانیه را میبینی. در مورد وقت هم، نگو که دلم کبابه، من هم همین مشکل را دارم و وقت نوشتن نمی یابم. امیدوارم که در آینده وقت بیشتری داشته باشید.
Short but sweet.