«ونوس ترابی»
امکان ندارد که این فرضیه درست باشد. هر رقم که فکرش را بکنی، جفت و جور درنمیآید. بر اساس قاعده یک جانشینی ساده البته میتواند تا جایی حقیقت داشته باشد اما فقط در داستانهای تخیلی. در عالم ماده و من و شمایی، ولاه که روغنکاری میخواهد.
تصورش را بکن. یک بار در عمرت آمدهای به خیال خودت خلاقیت به خرج بدهی برای عزیزکردهات. وگرنه همه آن مغازههای اعیانی شمالشهر که هزار بار بهتر و خواستنیترش را دارند. همهرنگ و همهطعم! حتی به قول عروس عمه، «مَکَقون»ش را آنهم رنگینکمانی! دردت چه بود که افتادی به همزن برقی حرفهای خریدن که حالا ندانی چطور حتی پسش بدهی؟ باید بماند گوشه آشپزخانه و بشود صور اسرافیلت. هی جانت بیاید بالا و بروی سر قبر خودت گلاب بریزی که خاک کاهو بر سرت! کل خرج این ماه را دادهای این را خریدهای که چه؟ تولدش است!
دیروز که آمد خانه دیدم. سه بار شماره تلفن نرگسی روی گوشیش افتاده بود. در راه آمدن به خانه. خب که چه؟ صنمش کجاست؟ درز بگیر بابا! مگر فیلم است؟ آخر زائوی چهل روزه را چه به این حرفها؟ اصلن جان درست درمان ندارد که بخواهد شماره بازی کند و این الو بگیرد و آن «جانم» کشدار را پس بدهد؟ بعد حالا این به کنار. نان زیر کباب بازی، آخر؟
تف به رویت زن! افتادهای به جان آبروی همنطفهات که چه؟ نمیدانی پشت این حرفها خون و کفن خوابیده؟ این کارهای مگر خودت که به مردم نسبت میدهی؟ چه عادی ناموس دختر بیچاره را در مغز گندیدهات به حراج میگذاری.
آخر تو یک نگاه سَرسَری بکن. حق ندارم؟ هی شوخیهای لش و لوشی میکنند با هم. جوک هم میفرستند. این قلب میگذارد پای جوک آن یکی و آن یکی هم صورتک ریسه برایش میفرستد. من که میگویم صدای قهقهه نرگسی را هم میتواند تصور کند و لپش را بکشد. از من گفتن!
اما تو هنوز خاک بر سرت. دیدی و ختمش را کور نکردی. اما این مالیخولیا همینطور بختکی نیفتاد به جانت، نه؟ کیک و تولد و عزیز و زائوی چهل روزه را بگذاری کنار هم، معادله کامل میشود.
یادت که نرفته؟ نرگسی ته تغاری همیشه نان نق و نوقش را میزند در اشک مردم! آی استاد چس ناله و زرت و زورت مُف دربیار! حالا گیریم شوهر خدازدهاش رفته هندورابی برای نان زن و بچه. خب یک کاره... جان عزیز! چرا روی سر مردم خراب میشوی؟ چرا انقدر چتربازی آخر تو؟ مادر شدی و هنوز لنگرت را غلاف نکردهای؟ به گور بابای من که هم خون منی و جانْیکی! چر و چمدانت را بنداز سر کولت و برو پیش شوهر دربه درت که معلوم نیست در آن گرمای رطب رسان چطور روز و شبش را سر میکند بی زن و همسر. خبرت چهل روزت هم که تمام شد و حمامت را هم که رفتی. ملت برایت دسته دسته چشمروشنی هم آوردند. طلای خر مهره بود که از سر و گردنت هم آویزان کردند. سهم ما هم شد ماتحت شستن خودت و تولهات و سوزنی که روی شرح درد بخیه گیر کرده و ماساژ پستان آبسهای و افتادن به دست و پای این دواچی و آن دعانویس که شیربندان خانم را درمان کند و کیسه کیسه پد خونیات را گره بزند و چارچشمی بپاید که گربه به هوای گوشت نزند در کوچه و محله بیآبرویمان کند. بماند که بچه بودی شاش شبانهات میافتاد گردن من و امروز، خیسی تشکت از شیری که لامصب بند هم نمیآید و بچهات را به خفگی میاندازد! یکی دوتا نیست آخر. مگر من لَ له و ننه و دده تواَم؟ مگر خودم کار و زندگی و شوهر و بچه ندارم؟ کی میخواهی از ناف من کنده شوی؟ دوبار زاییدم و تمام شد و تو را هنوز لای لگنم این طرف و آن طرف میکشم.
اَه این بسته لعنتی که نصفش شد خالی و باد هوا!
حالا اینهاش به کنار. شوهر من که بابایت نیست که اینطور خودت را برایش لوس میکنی و میچپی توی بغلش و غش و ریسه میروی! آره والا توی این چهل روز شمردهام تابحال بیشتر از دویست بار با لوندی پرسیدهای که آیا کسی باورش میشود که این پنج قِرانی گوشت با دست و پای ترکه آلبالو را تو زاییده باشی! بابا جان! ما زنها همهمان دو دهان بزرگ داریم که مردها فقط یکیش را دوست دارند و برای آن یکی گوشهایشان از دم بسته است. از همان دهانی هم که دوست دارند بچهشان را میخواهند و حق کمبربندشان را. پس کار شاقی نکردهای. اما دست خودت نیست! تو تمام دهانهایت چارتاق باز است و فکر میکنی همه باید برای زبان چرخاندنت غش و ضعف کنند. گفتم که یک امروز که بلند شده رفته خانه رک و رفیقهایش، من و شوهر طفلکیام هم نفسی بکشیم و به بهانه تولدش خلوتی بکنیم بدون جیغهای ممتد توله او و قهقهههای بیخیال خودش پای تلویزیون و گوشی.
نوشته چقدر بریزم؟ پیمانه و ترازو از کجا بیاورم حالا؟
خب دهان خودت را گِل بگیرند که مگس درونش میمیرد. میمردی بگویی که حالا که داری میروی، بچهات را هم با خودت ببر! مگر خواهرت شده نوکر عمهات؟ مگر این یکی را هم من زاییدهام؟ مگر مادرشوهر و خواهرشوهر نداری تو؟ یتیم غوره! من چه گناهی کردهام که مامان بیچارهام در پنجاه سالگی و آخرهای پِت پِت اجاق، به درد تو گرفتار شد؟ افتادی توی دامنش و خودت هم سر زا جانش را گرفتی. من از ده سالگی مادر شدم. نگذاشتی بچگی کنم. تا خواستم عروسک بازی کنم، یک جانور گِرد را گذاشتند در بغلم که جز استفراغ و گه هیچ چیزی نداشت.
حالا هم تولهاش را گذاشته برای من و رفته ددر! میخواستم برای شوهرم کیک خانگی درست کنم، گناه بود؟ حواس که برایم نگذاشت.
دستم توی آرد و فلان. تخممرغها هم نطفهدار. صدای عررررر زیق بچه این! آی نرگسی، خودخواه لجن نرگسی!
تولهاش سیرمونی ندارد.
شیر دوشیده و گذاشته توی یخچال. باید گرم کنم. همزن نو مگر جام میکند؟ ای توی روحت نرگسی، این چرا انقدر تند تند ریق میزند؟ با دست نجس بروم در کار کیک؟
های کوفت فلک زده بی مادر! اگر ننه درست حسابی داشتی که اینطور رانهات بلال نبود! شیر را هم بریزم خمیر آماده میشود.
الهی بمیرم خاله! بذار فوتش کنم....جیش نکنی الان میرسم.
این مگر نو نیست پس چرا هی گیر میکند؟ کدام کارت درست از آب درامده که خریدت و کیک پختنت زن؟
آمدم خاله. جانم....
اما خدایی خودت فهمیدی چه بلغور کردی؟
خنده و ریسه و جوک و عشوه و شماره نرگسی روی گوشی او چه ربطی به شیر زائوی چهل روزه دارد؟ خب وسط کیک پزی، دستم توی عن و گه قیری تولهاش بود. حواس درست حسابی نداشتم. این عجوزه هم شیرش را دوشید بود گذاشته بود توی همان ظرف شیر گاو. مگر آدم چند دست دارد یا کامپیوتر قورت داده؟
شمعش را فوت کرد و کیک را هم خورد. کمی خشک شده بود. اما عیب ندارد اولین بارم است.
نرگسی هنوز نیامده. بچهاش عمیق خوابیده پای بخاری. عجیب آرام است امشب.
فکریام نکند شیرگاو را برایش گرم کرده باشم؟
حالا هرچه!
میپرسد نرگسی کجاست! سر قبر من. چرا سراغش را میگیرد؟
اما باز هم میگویم. بماند اینجا به یادگار.
امکان ندارد که این فرضیه درست باشد. هر رقم که فکرش را بکنی، جفت و جور درنمیآید. بر اساس قاعده یک جانشینی ساده البته میتواند تا جایی حقیقت داشته باشد اما فقط در داستانهای تخیلی. در عالم ماده و من و شمایی، ولاه که روغنکاری میخواهد.
تولدت مبارک جهان!
picture credit: Lucy Nicholson
عالی! با این خیلی خندیدم: «بابا جان! ما زنها همهمان دو دهان بزرگ داریم که مردها فقط یکیش را دوست دارند و برای آن یکی گوشهایشان از دم بسته است...»
آقای شمیرانزاده عزیز
چقدر لطف دارید واقعن. این کلمات پر مهر، به قلم نویسنده قدرت ادامه و البته وسواس انتخاب میده.
سلامت و دلشاد باشید.
بیش باد!