فلکه مجسمه ایستاده بودم زیر برق آفتاب با جعبه شیرینی و یه دسته گُل. هی دست بلند میکردم شهرک نفت اما نه تاکسی محل میگذاشت نه شخصی. آخر سر یه پیکان نخودی رنگ درب و داغون پیش پام ترمز کرد. سر بُردم توی شیشه و گفتم دربست شهرک نفت. دست راست را از فرمان برداشت و اشاره کرد بیا بالا.
نشستم صندلی جلو. راننده یه چهل و دو سه سالی میزد شاید هم بیشتر. فلکه را نیمدوری گرفت و انداخت توی بیست و چار متری. جِنگِ ظُهر بود و شهر خِپ کرده بود زیر هُرم گرما.
پرسید: خلبانی اصله؟
گفتم: و دسته فنری
گفت: اگه اصله باید توی شیشه چپ دو حرف RB بصورت لیزری پیدا باشه.
گفتم: پیداس.
گفت: دیگه ریبن این فرمی گیر نمیاد.
پیکان انگار که روی سنگ و کلوخ میرفت دنده که عوض میکرد اتاق ماشین کج و راست میشد. گاز که میداد گلگیر سمت من رعشه میگرفت! دید راحت نیستم،
زد به داشبورد و گفت: همی روزا جفتمون مرخصیم. بعد پنجه دست را گذاشت روی پام فشار داد و باز گفت: بسلامتی ت سکته دوم را هم زدم!
گفت: ریدن به مملکت بی شرفا.
گفت: مملکت نیست که، سگ میزنه گربه میرقصه!
تا چهار شیر یه بند حرف زد و قدِ نکیر و منکر سئوال. اعصاب هم چول! من فقط گاهی میگفتم بله درسته گاهی هم عجب!
فلکه فرودگاه پیچید سمت شهرک نفت.
وارد شهرک که شدیم گفت:
اینجا میشینی؟
گفتم: نه
گفت: قیافه ت که میگه شرکت نفتی پَ خونه ت کجاست؟
گفتم: اونور آب.
نگاهم کرد و سر جنباند «همو اولش که یه قلف صد منی زده بودی به زبونت باید می فهمیدم!»
باز گفت: خارجه چه خبر؟
گفتم: امن و امان
گفت: پَ وسط ئی خرما پزون اومدی اهواز بگی چند مَنِه؟
که زنگ موبایل به دادم رسید.
خیابان خرداد ۳ دست کردم جیبم و گفتم: همین بغل لطفا.
زد کنار و کشکی تعارف کرد «قابلی نداره»
پول توی دستم بی حوصله نگاهش کردم.
گفت: چونکه شمایی بیست تومن بسه.
سه تا ده هزاری گذاشتم روی داشبورد، گُل و جعبه شیرینی را برداشتم و پیاده شدم.
گفت: اینکه خیلی زیاده حاجی!
خم شدم توی در ماشین و گفتم: اگه ترمز نکرده بودی هنوز زیر آفتاب بودم و جای خالی مجسمه خدا بیامرز بالای سرم.
گفت: حالا تا کی اهوازی به سلامتی؟
نشنیده گرفتم و گفتم: ضمنا حاجی هم خودتی!
برای اولین بار گره چهره اش باز شد و شیرین لبخند زد.
محمد حسین زاده
خیلی عالی. کیف کردم.
وای چه جالب. منو یاد پیکان نخودی که در ایران داشتم انداخت که باش میرفتم شرکت فلور که درحال ساخت دو پالایشگاه NGL نزدیکای آغاجری-امیدیه بود. پیکان گذاشتمش اهواز و ترک دیار کردم برای تحصیل در غربت. شاید هم پیکان خودم باشه. دمت گرم محمد، داستانهات منو میبره به سالهای دور.
همیشه قشنگ مینویسین! شیرین و دلنشین
1- ممنون جهانشاه عزیز. تابستان خوبی داشته باشی.
2- Sean گرامی. ممنون بابت کامنت محبت آمیز سرکار. روزگار پیکان و NGL های منطقه و اون سالهای دور که گفتی برای من یکی هم رنج است و هم گنج.
3- درود نگار من. شما که چشم حسود کور خیلی بهتر از من قلم می زنید و چقدر هم فعال. وقتی گاهی برای ایرون دات کام مطلب می فرستم بخودم می گویم «هر از گاهی شود شنبه به نوروز!» شاد باشید.