برای مسابقه انشای ایرون
سرگیجه بدون هیچکاک
ایلکای
از هر طرف ک رفتم جز وحشتم نیفزود، زنهار ازین بیابان، وین راه بینهایت
آقای دال دکمههای کتِ خاکستریاش را باز کرد و آرنجها را روی میز گذاشت، دستها را ستونِ چانه کرد و با خوشروییِ آبکی و کلی لفت و لعاب دادن و کادوپیچ کردنِ تیشهای که میخواست به ریشهی اِدراک من بزند اعلام کرد که «ارتباط شما با واقعیت کمرنگ شده.» احتمالا منظور دقیقترش این بود که شما درکی از واقعیت ندارید. این جمله شروعِ اظهار نظرِ کارشناسانهی آقای دال، بعد از یک ساعت شرح حال من بود. حین این یک ساعت که من شرح حال میدادم آقای دال، دالِ بر موجه بودن اوضاع و احوالم فقط سر تکان میداد و یادداشت برمیداشت. این وسط برای تکمیل پرونده و دقیقتر شدن، سوالاتی هم میپرسید. غوص کرده بودم توی خودم و برای احوال مغشوش و غیرقابل وصفم دنبال کلمه میگشتم. هرچیزی که از نهاد برمیآمد را میگفتم. چیزهایی که بیشتر نشخوار فکری بود را خودم هم داشتم برای اولین بار از زبان خودم میشنیدم. هرچه حرف میزدم ذهنم زلال تر میشد و همین که آقای دال سر تکان میداد کفایت میکرد. درون خودم را شفافتر میدیدم، پیدا کردن کلمه راحت تر شده بود، توی همین یک ساعت. همزمان با این احساس خوشایند یک ترس هم توی من رشد میکرد. میترسیدم فردا روز باز خماری بکشم تا با یک آدم واقعی و غریبه حرف بزنم. ولی آن اظهار نظر کارشناسانه زیر پایم را خالی کرد. همیشه از بروز چیزهایی که مثل خاکشیر توی آب توی سرم میچرخید و هیچ وقت هم تهنشین نشد میترسیدم. فقط همین یک بار درِ دلم را باز کرده بودم که بعدش هم پشیمان شدم. سقوط کردم توی همان سیاهچالهی قبل.
گفتم: «دکتر من رنج میبرم حالا میخواد واقعیت داشته باشه یا نه، میخواد دلیل داشته باشه یا کلا بیخود باشه. برای آدم رنجور اِدراک با واقعیت فرقی نداره، من رنج میبرم و این واقعیترین چیزه. من که آخرین باری که برای فرار ازین قضیه سرم رو به چیزی گرم نکرده باشم یادم نمیآد. وقتی فرار میکنی یعنی حضور چیز رعب آوری رو پشت سرت احساس میکنی، وقتی از چیزی تو تاریکی میترسی، اون چیز هست، چه واقعی چه فرضی.»
بلند شده بودم که بروم، میخواستم قید مشاوره را بزنم ولی حرصم گرفته بود. آقای دال از پشت میز بلند شد. به زور لبخندِ کاریاش را روی صورتش نگه داشته بود ولی هرچه تلاش میکرد لبخند دیگر روی صورت نمینشست. یک لیوان آب برایم ریخت و روی کاناپه کنارم نشست. یک قلپ آب خوردم و گلهمند و غرولندوار ادامه دادم.
«این همه آدم با من درگیرن، من صبح میرم و کارهای بانکی یک شرکت بیمه رو انجام میدهم، با این حساب هر روز تا ده یازده صبح که کارم تموم بشه با چهل پنجاه نفر سر و کار دارم. من برای بقیه واقعی نیستم یا بقیه برای من؟»
«منظورم اینه که به هر چیزی که فکر میکنید قطعیت ندید ...»
فکر کرد که این حرف هم به اشتباه زده و دنبال جملهی بعدی گشت. از هرچه تئوری خوانده بود دست شست و فقط خواست من را راضی نگه دارد، انگار داشت وسط دعوا یک نفر را آرام میکرد. منشی در زد و خواست وقت بعدی را گوشزد کرده باشد. دکتر دال نگاهی به ساعت کرد و وقت بعدی را به نیم ساعت بعد موکول کرد.
«از دوست و آشنا، علایق و سلایقتون بگید، کجا زندگی میکنید؟»
«اینجا هیچ دوست و آشنایی ندارم، توی یک انباریِ بیست متری بالای پشت بومِ یک آپارتمان زندگی میکنم ساکنین آپارتمان رو هم نمیشناسم. تو همین اتاق یک دستشویی، یک گاز، و چند دست رختخواب و تشک هست که توی روز به عنوان پُشتی استفاده میکنم. وقتی از کار برگردم یا اونجا نشستهم، یا بیرون در حال قدم زدنم. که البته همهجای پشت بوم با کولر و اسباب اثاثیه ساکنین پُر شده.»
«چرا توی خیابان قدم نمیزنید؟»
«اگر توی خیابون قدم بزنم بعدش هم باید روی پشت بوم قدم بزنم تا آن چیزهایی که توی خیابان دیدهم رو علاوه بر چیزهای قبلیم پشت سر بگذارم.»
«چطور میتونید تو یک وجب جا این همه چیز را پشت سر بگذارید؟» حرفش را به شوخی چاشنی کرد.
اعتمادبه نفس از دست رفتهاش باز داشت برمیگشت، یادش آمد از نقش دکتری عدول کرده.
برگشت پشت میز نشست و دست هارا توی هم قلاب کرد.
«شما علاوه بر مشکلی که قید کردم از بیماری "زوکوسیس" هم رنج میبرید، بیماریی که بیشتر در حیوانات باغ وحش مشهوده. این حیوانات به دلیل تنگیِ جا مجبورند مسیری تکراری را ساعتها طی کنند. مسیری که اصطلاحاً بهش "اِتِرنیتی سیرکِل" میگن. دو دایره که از محیط به هم مماس شدند و یک سیرِ دائمی درست میکند... »
هنوز آقای دال داشت توضیح میداد که بلند شدم و توی اتاق شروع کردم به راه رفتن روی همان مسیر ♾️
روان پریشی خاصّ را زمانی از نزدیک شاهَدش بودم که دکتر گِربوکا در پراگ من را هیپنوتیسم کرد، سَخت از خلسه به بعد ـــ وارد لایهی از خود بیخودگی شدم، تکنیکهای عمیق سازی دکتر گِربوکا ـــ مثل حکایتهای لاوکرافت ـــ من را به سرزمینی برده بود که هنوز در خوابهایم نشانههای از آن را دیده و سپس آنچنان که دیگر شخصِ من وجود نداشته و مردی دیدم با رفتارِ جنون آمیز و چشمانم ناظر حرکاتی بوده که دکتر آن را به تابلوی شب پر ستاره از ونسان ون گوگ ـــ شبیه دانسته بود.
هیپنوتیزم را تجربه کنید، سفر به دنیای ناشناختهی ذهنِ خود ـــ به یاد ماندنی است.
خیلی دلم میخواد هیپنوتیزم رو تجربه کنم اما از طرفی از دیدن لایه های درونی خویش که مطمئنم خودمم ازشون بیخبرم و در نهایت دیدن آدمی که خودمم نمیشناسمش کمی تا حدودی وحشت دارم وحشتی از نوع نفس در سینه حبس شدن