دختری که با گرگ خوابید
یك قصه آموزنده برای پسر بچه های عاقل
علیرضا میراسداله
یكی بود یكی نبود در زمانهای نه چندان دور در شهر كوچكی میون درخت ها، دختری بود به اسم فاتی كه ظاهرش شبیه دخترهای دیگه بود ولی رفتارش با همه فرق می كرد. فاتی برخلاف باقی هم سن و سالهاش - كه هر روز با یك پسرجدید دوست می شدند - به هیچ پسری روی خوش نشون نمی داد و با هیچكس دوست نمیشد. هر وقت ازش می پرسیدند چرا دوست پسر نداری جواب می داد:
پسرهای اینجا همشون مثل همدیگه ان و هیچ چیز متفاوت و جذابی ندارن. من دنبال كسی میگردم كه با همه فرق داشته باشه.
همین خصوصیت فاتی او را برای پسرها جذابتركرده بود و همه سعی می كردند خودشون رو متفاوت نشون بدن كه بتونن به دستش بیارن.
یكی موهاش رو با ژل می داد بالا، اون یكی نصف سرش رو تیغ می انداخت. یكی به فاتی كه می رسید كله ملق می زد و اون یكی روی دستهاش راه می رفت. بعضی ها حرف های گنده گنده می زدن و چند تایی هم شاعر شده بودن. ولی فاتی بی توجه از كنار همشون میگذشت و منتظر روزی بود كه یكی بیاد كه واقعا با دیگران فرق داشته باشه.
بلاخره اون روز رسید. گرگ گرسنه ای كه از جنگل بیرون اومده بود در شهر می گشت و دنبال بچه ها می كرد. همه از ترس قایم میشدند و درهای خانه را از داخل قفل می كردند.
فاتی كه از قضا در همان جا بود ناگهان با گرگ گرسنه وسط خیابان تنها شد. گرگ با پوزه ایكه ازش آب می چكید خیره به فاتی نگاه كرد و منتظر شد كه فاتی هم جیغ بكشد و فرار كند ولی فاتی به چشم های گرگ خیره شد و زیر لب گفت
چه نگاه متفاوتی!
قدمی به گرگ نزدیكتر شد و گفت
عجب هیكل متفاوتی! چه پاهای عجیبی، عجب دندان هایی...
بعد باز هم جلو رفت و در یك قدمی گرگ زانو زد و خیره به او گفت
من عاشق تو هستم من رو با خودت می بری؟
دل گرگ لرزید. او كه همیشه از انسان ها چوب خورده بود و هیچوقت عشقشان را تجربه نكرده بود همانجا عاشق فاتی شد و او را بر پشتش سوار كرد و بر گشت به اعماق جنگل.
وقتی به لانه گرگ رسیدند فاتی پیاده شد و با صدای بلند به گرگ گفت
آی لاو یو!
گرگ نشست سرش را پایین انداخت و گفت منهم به تو احساس متفاوتی دارم ولی همینطور كه می بینی من یك گرگ هستم با پوزه بلند، دندانهای تیز، تن پشمالو و دم دراز، بی ادبی نیست اگر بپرسم دقیقا از چه چیز من خوشت اومده كه عاشقم شدی؟
فاتی لبخندی زد و گفت دقیقا از همین چیزهایی كه گفتی. پوزه بلند، چنگ و دندان تیز، موهای پرپشت و دم زیبای تو و از همه مهمتر برق نگاهت، همه اینها باهم تو را متفاوت كرده. تو شكل هیچكس نیستی و من عاشق ات هستم. عاشق متفاوت بودنت، تو منحصر به فرد هستی.
آنشب گرگ و فاتی كلی با هم عشقبازی كردند و گفتند و خندیدند.
صبح روز بعد گرگ كله سحر پاشد یك خرگوش تپل شكار كرد و داد فاتی. او هم با فلفل و قارچ جنگلی قاطی كرد و سوپ خرگوش پخت.
به این ترتیب زندگی مشترك فاتی و گرگ درج نگل آغاز شد.
ماه های اول ارتباط، فاتی همش از گرگ تعریف می كرد و هر بار كه گرگ می گفت دلت برای شهر و آدمها تنگ نشده با نفرت سرتكون میداد و داد می زد اه اه آدمهای زشت تكراری، مگه چی كم دارم كه به اونا فكر كنم؟ تو همه چیزمنی. بعد هم پوزه گرگ رو می كشید جلو وب وسه جانانه ای از لبهایش می گرفت.
شش ماه گذشته بود كه یكروز گرگ متوجه شد فاتی پاهایش را بغل كرده و اندوهگین است. گرگ فاتی را در آغوش كشید و گفت
عزیزم چی شده؟ چرا ناراحتی؟
فاتی اولش طفره رفت و جواب نداد ولی بعد ازچند دقیقه گفت
راستش درسته كه معاشقه با تو كاملا متفاوته و همون چیزیه كن من می خوام ولی وقتی من رو می بوسی دندونهات لبهامو زخمی می كنه و پنجه هات تنم رو خراش میاندازه، میتونی كاری براشون بكنی؟
گرگ كه دیوانه وار عاشق فاتی بود و اصلا طاقت ناراحتی او رو نداشت، بلافاصله رفت شهر، یك دندانپزشك را با تهدید و ارعاب وادار كرد كه تمام دندانهایش را بتراشد و مثل دندان خر كند. بعد هم با ناخن گیر همه ناخن هاش روگرفت و برگشت پیش فاتی. آن شب فاتی و گرگ معاشقه جانانه ای كردند و كلی به همدیگرگفتند آی لاو یو.
ولی از فردای آن روز گرگ برای شكار به دردسر افتاد و به جز دفعات كمی كه خرگوش پیر نیمه جان پیدا می كرد بیشتر روزها مجبور می شد گیاهخواری كند. فاتی به جای سوپ خرگوش، خرشت كرفس می پخت و آش جو كه هر چند به ذائقه گرگ سازگار نبود ولی چون با عشق پخته می شد جبران مافات می كرد. او واقعا عاشق فاتی بود و می توانست به خاطر او از خوردن گوشت به كل دست بردارد.
مدتی به این شكل گذشت تا اینكه یك روز باز فاتی زانوهاش رو بغل كرد و غصه دار نشست روی یك كنده درخت.
گرگ پرسید
چی شده عزیزم چرا ناراحتی؟
فاتی از جواب دادن كمی طفره رفت ولی عاقبت گفت:
راستش درسته كه پشم های تن تو پرپشت و زیباس ولی من دلم می خواد پوست تنت رو لخت لمس كنم. این همه پشم كمی آزارم می ده، میتونی براش كاری بكنی؟
گرگ كه دیوانه وار عاشق فاتی بود و طاقت ناراحتی او رو نداشت، بلافاصله رفت شهر و صد تا تیغ و بیست و پنج تا كف ریش تراشی جور كرد و برگشت جنگل. آنشب فاتی تمام پشمهای گرگ را تراشید و تا صبح پوست نرمش را نوازش كرد و لذت برد.
فردای آن روز گرگ سرما خورد و فاتی تا مدتی مجبور شد به او عسل و آبلیمو بدهد. اما بلاخره گرگ به بی پشمی عادت كرد و دوباره زندگی شیرین شد ولی نه برای مدت طولانی.
چند وقتی كه گذشت باز یك روز فاتی زانوی غمبه بغل گرفت، و در جواب گرگ كه پرسید چرا غمگینی، آه كشید:
دلم از این لونه تنگ گرفته، هوای مرطوب جنگل ریه هام رو خراب كرده. فقط تویی كه بهم امید می دی. تو روح زندگی من هستی، نیمه گمشده من ولی اگر می تونستی پوزه ات رو كمی كوچیك كنی، سر گوش ها و ته دمت رو بچین، لباس تنت كنی و روی پاهای عقبت راه بری، میرفتیم مدتی شهر زندگی می كردیم كه حال و هوا مون عوض بشه.
گرگ كه اصلا طاقت ناراحتی فاتی رو نداشت رفت شهر یك جراح پلاستیك وارد به پوزه پیدا كرد و نصف پوزه اش را به همراه سر گوش ها و ته دمش برید، یك كلاه و یك دست كت و شلوار هم پیدا كرد و برگشت جنگل.
فاتی كه از خوشحالی سر از پا نمی شناخت آن شب را تا صبح با گرگ عشقبازی كرد.
روز بعد هم دو تایی عازم شهر شدند.
در شهر بعضی ها فاتی را به یاد می آوردند و می دانستند كه او در روز حمله گرگ به شهرناپدید شده است ولی گرگ را كسی نمیشناخت. مردم فكر می كردند كه این مرد عجیب كت و شلواری كه كلاه به سر دارد و همراه فاتی ست حتما همان كسی ست كه او را از دستگرگ نجات داده. فاتی هم به همین قصه چسبید و اسم گرگ را گذاشت آقا رضا.
آقا رضا در شهر رفت سر كار و كارگر خشكشویی شد، فاتی هم درسش را كه در شور عشق ناتمام گذاشته بود از سرگرفت.
زندگی شهری عطر و بوی دیگری داشت، آقارضا مجبور نبود با دندانهای مثل خر شكار كند. او با پولی كه در می آورد بعضی وقت ها گوشتخرگوش می خرید و فاتی سوپ خرگوش میپخت و بعد با هم عشقبازی می كردند.
به نظرآقا رضا چیزی فرق نكرده بود، او با اینكه شستن و اطو كردن لباس های مردم را دوست نداشت و از معاشرت با آدمها اصلا لذت نمیبرد ولی خوشحال بود كه با مهاجرتش به شهر فاتی را خوشحال كرده و از غصه خوردن نجات داده است.
زندگی در آن شهر كوچك خوب بود ولی به یكسال نكشید كه فاتی حوصله اش سر رفت.
شب ها به موجود زحمتكشی كه نه چهره اش بادیگران فرق داشت و نه رفتارش خیره می شد و در او هیچ چیز متفاوتی نمی دید. حتی نگاه گرگ هم دیگر آن نگاه آتشین نبود و برق از چشمانش رفته بود.
فاتی كه همیشه دنبال چیزهای متفاوت بود هر چه فكر می كرد یادش نمی آمد كه چرا عاشق چنین چیز معمولی شده. به همین دلیل یك روز صبح كه آقا رضا شال و كلاه كرد و رفت خشكشویی، فاتی هم چمدانش را پیچید، آلبوم عكس ها و پول وپ اسپورتش را برداشت و رفت كه رفت.
...
آقا رضا در همان شهر به انتظار بازگشت فاتی ماند تا وقتی كه پیر شد و مرد. در اواخر عمر هر كجا می نشست از جوانی اش یاد می كرد و می گفت زمانی گرگ بوده است. مردم هم میخندیدند و به موهای بلندی كه از سوراخ گوش بریده اش بیرون زده بود اشاره می كردند و با تمسخر می گفتند
معلوم است، نشانه هاش هنوز پیداست.
برخی از کتاب های علیرضا میراسدالله
- تشتکوبی
- فاتی
- سگ ایرانی
- ممّد، مردی که مُرد
او را در فیسبوک دنبال کنید
مجبورش کرد که رابطه اش را هم با گرگ های دیگه قطع کنه و شبهای مهتابی هم حق نداشت زوزه بکشه. اسباب و اثاثیه غارشون را هم ریخت دور. حوله های حموم را هم عوض کرد و بجاش حوله های کوچک که طلا کاری داشت گذاشت.
شبیه زندگی خیلی از آدمها است وقتی ظاهر زندگی ارزشش از معناو نهاد درون بیشتر میشود .
رونق ادبی این چند ماه «ایرون» را مدیون داستان های میراسداله هستیم - داستان های تلخ و شیرین و عجیب و با نمک و پر ملات که تو را بفکر می اندازند و اغلب لبخند بر لب می آورند.
چقدر زیبا و چقدر واقعی بود این داستان.
داستانی که همیشه و همه جا داره تکرار میشه، بخصوص در مملکت ما که همه چی واژگون شده.
کم نیستند مردهای مسنی که زندگیشون رو با همسر قبلیشون بهم میزنن، خانواده و فرزندانشون رو ترک میکنند، میرن با یک دختر جوان مو طلایی با دماغ عمل کرده و صورت جراحی شده.....بعد کم کم همون دختر جوانی که عاشق ایشون بوده، میگه شکمت خیلی بزرگه باید ورزش کنی، لباسهای جوانانه بپوش، چرا نمیری رقص یاد بگیری که من جلوی دوستام ابروم نره؟
خلاصه، کلا ماهیت مرده عوض میشه به طوری که دیگه دوستهای قدیمیش هم نمی پسندنش...... و دوست جدیدی هم پیدا نمیکنه، چون به گروه جدیدی که پیدا کرده تعلق نداره...
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش