مسابقه انشای ایرون
پناهنده
فصل ششم
زایمان
علیرضا میراسدالله
ديروز آزادى نداشتم ولى پا داشتم. امروز آزادى دارم ولى پا ندارم. از وقتی توی سرد خونه غش کردم و آوردنم خونه پاهام درد بیشتری داره و نمی تونم درست راه برم. همیشه فکر می کردم شکسته گی ها به مرور خوب می شن ولی کم کم دارم می فهمم شکستگی با شکستگی فرق داره و بعضی هاش هیچوقت جوش نمی خوره. به جز درد پا دچار مالیخولیای شدید هم شدم. مرتب همون دکتری رو که شب مهمونی سارا با یه جفت پای مصنوعی بالای سرم ایستاده بود می بینم. گاهی به زور می خواد پاهام رو بکنه و پا مصنوعی ها رو جاش بذاره. معمولا توی خواب می بینمش ولی تازگی یکی دو بار هم از چشمی در دیدمش. تلاش مى كنم چيزهاى بيشترى از سفرم به خاطر بيارم شاید این تصاویر پاک بشن و دردها بره، اما ذهنم فريبم مى ده، خاطراتى رو مى آره پيش چشمم كه بعيد مى دونم مال من باشه.
...
واق واق واق
بدو «راستی» بدو چوب رو بیار
واق واق واق
سگ شما چند سالشه
چهار سال
«راستی» من نه سالشه
خیلی خوشگله نژادش چیه
تازیه
چه جور تازیه که اینقدر پاهاش کوتاس!
....
نمی دونم که هر اتفاق این خونه در چه زمانی واقع می شه گاهی انگار خاطره ای دوره و گاهی انگار همین لحظه است. همه چیز رو گم کردم عقربه های ساعت هر کدوم در هر جهتی که می خوان می چرخن. از وقتى كه اومدم اينجا همش دارم مقاومت مى كنم. در مقابل كسانى كه يا مى خوان ازم ببرن يا مى خوان بهم بدوزن. ولى كم كم دارم از جنگ خسته مى شم، شايد باهاشون كنار بيام. امروز صبح يك ساعت آبران بودم و با نگهبان ساختمون چايى خوردم. بعد رفتم پيش دانيال، بنيامين شدم و اجازه دادم دوباره كت و شلوارش رو بپوشه و كروات بزنه. نزديك غروب هم چهار دست و پا رفتم پشت در خونه آنا و براش پارس كردم اونم بهم دو تا بيسكويت داد و به سر و گوشم دست كشيد.
حالا دو تا ديگه از همسايه ها طلبكار شدن، "دينگانه" زنش رو گم كرده، مى گه كه من زنشم، "جول" هم مى گه من بابون گمشده اى هستم كه مى رفتم پشت پنجره اش و ازش موز مى گرفتم. فكر كنم بابون جول شدن آسونتره، موز رو مى گيرم و درمى رم، ولى زن دينگانه بشم بايد براش بچه بيارم. قصه رحمان هم تمومی نداره هر روز داد و هوار یکیشون در می اد که رحمان توی خونه اش مخفی شده همه بسیج می شن خونه رو می ریزن بیرون حتی موکت ها رو هم می کنن که مطمئن بشن رحمان زیرشون مخفی نشده ولی هیچوقت پیداش نمی کنن.
از صبح امروز هم که بیرون در قيامت كردن، همه می خوان منو با خودشون ببرن. حالا كه گمشده شون رو پيدا كردن مى خوان ببرن اونقدر فشارش بدن كه دوباره بره گم بشه. وان رو پر آب می کنم و می رم داخلش که کمتر صداشون رو بشنوم ولی فایده نداره صداشون تا توی حموم هم می آد. بهترین راه برای اینکه صداشون رو نشنوم خود ارضاییه دست بردم زير شكمم که با خودم ور برم و همسایه ها رو فراموش کنم ولى چیزی توی دستم نیومد اصلا چيزى نبود. از ناف به پايين رو بريدن. وحشت زده دستم رو از آب بیرون کشیدم و گذاشتم روى صورتم.
"تمركز كن على، تمركز كن"
تا ده شمردم دستم رو دوباره آروم بردم داخل آب و با تردید زير شكمم رو لمس كردم. اينبار همه چيز سر جاش بود. نفس راحتى كشيدم و شروع كردم به ور رفتن. میل جنسی ام رو از دست داده بودم ولی می خواستم مطمئن بشم حالا که سر جاشه کار هم می کنه.
..
خاله تو چيزى مى دونى كه ديگران نمى دونن؟
نه خاله جون منم هيچى نمى دونم
پس چرا منتظرش نمى شى كه برگرده؟
از انتظار بدم مى آد
يعنى ترجيح مى دى مرده باشه؟
نه خاله ترجيح مى دم زنده باشه ولى زنده نيست
از كجا مى دونى؟
خودش بهم گفت
كى؟ كجا؟ توى خواب؟
خاله طالبى قارچ كرده بود، با چنگال دو سه تا گذاشت توى بشقاب من و گفت:
بيا خاله جون، اين طالبى رو بخور به كيوان فكر نكن.
خاله يه دفعه كيوان جون منو نجات داد، مهدى سرم رو كرده بود زير آب اگه كيوان نمى رسيد خفه مى شدم.
خاله لبخند تلخى زد و گفت:
پس همون كه مرد، يه جون به خدا بدهكار بود
..
نمی فهمم که چرا دیگه نمی تونم حتی با خودم ور برم. اولش که شروع می کنم خوبه همون تصاویر ذهنی مرسومی رو می بینم که به کار خود ارضایی می آد ولی وسطش ذهنم می ره جای دیگه. تمام مرده های چال شده توی ذهنم یکی یکی می آن بیرون و صف می کشن جلوی چشمم. اصلا به من چه که کیوان گم شده. به من چه که خاله خیال می کنه مرده. اصلا چرا این خاطره؟ چرا یه خاطره دیگه نه؟ چرا وسط خود ارضایی...
صدای دعوای همسایه ها هنوز می اومد. واقعا که بی کارن! سرم رو بردم زیر آب و چشمهام رو بستم چند ثانیه همه چیز آروم شد ولی بعد از دور صدای ناله اومد صدای ناله زنی که در حال زایمانه... صدا از دور می آد و نزدیک می شه ولی من از نزدیک می رم و دور می شم. می ترسم سرم رو از زیر آب بیرون بیارم ولی صدای نعره های زنی که زایمان می کنه دیگه داره گوشم رو می خراشه
یک دو سه
سرم رو از آب بیرون می آرم و چشمهام رو باز می کنم
...
پاهاتو باز كن، پاهاتو بازكن، بذار دستم رو بيارم بيرون.
سارا از شدت درد پاهاش رو جفت كرده بود و اجازه نمى داد پرستار دستش رو بيرون بياره. پرستار تلاش مى كرد با دست راه رو براى خروج بچه هموار كنه ولى دهنه رحم تنگ بود، منبسط نمى شد و سر بچه گير مى كرد. سارا از درد عربده مى كشيد و مشت به تخت مى كوبيد. من سه تصوير بيشتر نمى ديدم، توى وان با سارا خوابيدم، روى تخت دست مى كشم به شكم بزرگش و در رو براى پرستار باز مى كنم. یکهو باقى تصاوير همه رفتن شاید اصلا از اول نبودن، نمى دونم، ولى ديگه عادت كرده بودم به پرش تصاوير، عوض شدن كانال و تغيير ولوم صدا "حتما مغز من نشتى داره و اضافه جات رو بيرون مى ريزه. نمی دونم در گذشته ام در آینده ام یا در حال حاضر؟ همه چیز توی ذهنم بهم ریخته حتی نمی تونم جمله بندی کنم و فعل درستی ته جمله هام بذارم. آخه برای گفتن خاطره حداقل باید بدونم که اون خاطره اتفاق افتاده در حال اتفاق افتادنه یا قراره که بیفته حالا اینکه خاطره من هست یا نیست بماند.
پاتو باز كن، باز كن، باز كن
همتون رو مى كشم، بچه نمى خوام
.....
در حموم رو باز می کنم، مامانم لخته، دستش رو گرفته به دیوار و از لای پاش شر شر آب می ریزه پایین.
مامان چرا به ديوار جيش مى كنى؟
بابات رو صدا کن، دارم مى ميرم، بدو، بدو...
بابام جدول روزنامه حل مى كنه، عاشق جدول حل كردنه. با كف دستهاى كوچيكم محكم مى كوبم روى روزنامه و داد مى زنم:
پاشو برو تو حموم، مامان داره مى ميره!
بابام روزنامه رو مى اندازه كنار و مى دوه به سمت حموم، منم دنبالش...
كيسه آبم پاره شد، زنگ بزن آمبولانس
الان كه وقتش نشده، خيلى مونده!؟
تو رو خدا زنگ بزن، زود باش
بابام بر مى گرده كه بره توى اتاق زنگ بزنه، زانوش محكم مى خوره توى صورت من كه پشت سرش دولا شدم ببينم مادرم در چه حاله.
برو اونور ديگه جونور، سر راه واينسا...
پنج سالم بيشتر نيست، ولى مى فهمم اوضاع خرابه، با اينكه فكم له شده قشقرق راه نمى اندازم، كنار مى رم كه بابام رد بشه، بعد در حاليكه دو دستى صورتم رو گرفتم به مادرم كه هنوز دستش به ديواره مى گم:
مامان نمير؟
...
دارم مى ميرم، دارم مى ميرم
دست سارا توى دستم بود و چشمم به ميون پاهاش كه ببينم بچه چه جورى در مى آد. يك كمى هم خجالت زده بودم از اينكه فقط اون درد مى كشه و من نمى كشم.
زنها نسبت به مردها برتری دارن
چه برتری؟
طبیعت همه چیز رو به ما می گه. یه نگاه به سایز اسپرم در برابر سایز تخمک بندازى، نشون می ده چرا زنها نسبت به مردها برترن. اسپرم کوچیکه، لق و پقه، سرگردونه، بی ریشه است و کیفیتش در کمیتشه! ولی تخمک بزرگه، چندين برابر اسپرمه، از اون مهمتر اينه كه ریشه داره، استواره، صبوره...
پرستاری که به سارا کمک می کرد آدم عجیبى بود، شبيه اروپايى ها نبود، گفت كه اسمش ليلاست ولى نگفت اهل كجاست، من هم نپرسيدم. همونطور كه تلاش مى كرد سارا رو از اون وضعيت نجات بده با من هم بحث مى كرد. نمى شد گفت زشته ولى چيز زيباى قابل اشاره اى هم نداشت. از اون آدمها بود كه صد بار هم ببينى باز چهره شون يادت مى ره. معلم زيست شناسى مون مى گفت مغز قسمتى داره به اسم "اسبك" كه باعث مى شه تصاوير گذشته رو به ياد بياريم. ليلا از اون دسته آدمها بود كه راحت روى اسبك مغز كسى سوار نمى شد. شايد به همين دليل حرف های عجیب می زد كه هر طور شده از خودش تاثيرى بذاره و به ياد بمونه. اما تاثيرش چندان خوشايند نبود چون يك بند با لحنى پر از كينه از برتری زنها نسبت به مردها می گفت.
فقط یه نگاه به بدن زن بندازی می فهمی که مهندسی یعنی چی.
یعنی بدن مردها مهندسی نداره؟
نه، مرد یه چیز صاف الکیه که رفته بالا، ولی زن همش منحنیه، خطوط نرم و لطيف، زن هزار لایه زيباى پنهان داره.
همسايه ما آنا رو ديدى؟
نه نديدم
از در رفتى بيرون يه نگاه خوب به منحنى هاش بنداز! لايه هاش رو هم بشمر.
دلم نمى خواست با ليلا دهن به دهن بذارم، مسئول دفاع از حقوق مردها كه نبودم. ولى نمى تونست به سارا كمك كنه و الكى با من لج كرده بود، انگار من مقصرم كه دهنه رحم سارا تنگه، يه خط در ميون درى ورى مى گفت و وادارم مى كرد جواب بدم. نمی دونستم نوزادى كه قراره از لاى پاى سارا بياد بيرون پسره یا دختر. فقط امیدوار بودم اگه دختر شد شبیه ليلا نشه.
زنا خیلی قوی تر از مردا هستن
چرا؟
چون استروژن دارن
استروژن قوی می کنه؟
آره باعث می شه بدن با عفونت، بهتر بجنگه!
می دونی چیه؟
چیه؟
تو باید یه دارویی چیزی بخوری که عفونت ذهنت رو برطرف کنه. به نظرم حالت خوب نیست.
اخمهاش رو كه درهم كشيد و ساكت شد، لحظه اى احساس سبكى كردم ولى بعد پشيمون شدم. داروى عفونت ذهن! اصلا نمی دونم چرا این رو گفتم. خودم به یه همچین دارویی خیلی بیشتر از اون پرستار نیاز داشتم. ذهن من نه تنها عفونت کرده، بود بخش عمده اش گندیده بود و کرم زده بود.
زور بزن، زور بزن، داره مى آد...
دست سارا توى دستم حسابى عرق كرده بود و خيس شده بود ولى ول نمى كردم. هر از گاهى دستش رو فشار مى دادم و سرم رو بيشتر مى بردم بين زانوهاش كه ببينم بلاخره قراره چى بيرون بياد. اون لیلا اصلا بوى خوبى نمى داد و هيچ تصوير شاعرانه اى نبود. قبلا زايمان اسب رو توى تلويزيون ديده بودم ولى فرق داشت. به نظرم زايمان اسب خيلى راحت تر بود. نه قابله مى خواست و نه لازم بود اسب ديگه اى سمش رو بگيره. حتى به پشتش نگاه نمى كرد ببينه چى داره بيرون مى آد. ما آدمها بعضى چيزها رو بيش از اندازه ارزشمند و رؤيايى جلوه مى ديم، زايمان يكى از اوناس.
زور بزن، زور بزن، سرش رو مى بينم، اومد اومد...
بلاخره بعد از كلى زور زدن سر بچه از لاى پاى سارا بيرون اومد ولى همزمان مقدار زيادى مدفوع هم از روده هاش خارج شد و نوزاد تا ليز خورد بيرون صاف با صورت رفت داخل گه.
اين طبيعيه چندشت نشه، وقتى كه فشار زياده باعث تخليه روده مى شه...
"سالى كه نكوست از بهارش پيداست." نمى دونم كه من هم اون لحظه كه به دنيا اومدم فرو رفتم توى گه يا بعدش بود كه اينجورى گهى شدم.
به به، دختره...
نوزاد دختر بود ولى بسكه توى راه مونده بود كبود شده بود و مرده به نظر مى رسید. ليلا از پاش گرفت، مثل ماهى بلند کرد و گه رقیقى كه از دماغ و دهنش می چکید رو پاك كرد. بعد یکی دو ضربه نرم زد پشتش تا صداى هق هقش در اومد.
هر دو حواسمون پرت نوزاد شده بود كه سارا دوباره جيغ کشید و شروع كرد به لرزيدن، چند لحظه بعد سر يك نوزاد ديگه از لاى پاش بيرون اومد و اين يكى هم ليز خورد و با صورت رفت داخل گه!
دوقلوه، دوقلو
واقعا!
ليلا اولى رو داد دست من و دومى رو برداشت و تميزش كرد تا موتور اين يكى هم روشن شد و هق هق كرد.
لحظه اى بعد سارا براى بار سوم گفت آخ، ولى خوشبختانه سومى در راه نبود، يه تيكه گوشت قرمز شبيه استيك گاو بود كه بيرون اومد. ليلا برش داشت و در مقابل چشمان حيرت زده من، گوشت خون آلود و گهى رو گرفت جلوى دهن سارا و بهش گفت:
بيا همينجورى گاز بزن خوبه!
داد زدم:
چى كار مى كنى ديوونه
جواب داد:
اين جفته، براش خوبه بخوره
نه، نه، نه، بنداز اونور احمق
احمق خودتى، اينجا توى جبل الطارق همه جفتشون رو مى خورن!
بى خود مى خورن، من نمى ذارم بكنى توى دهن سارا...
ليلا توجهى به حرف من نكرد و جفت رو بيشتر فشار داد توى دهن سارا! نمى دونستم نوزاد توى دستم رو چى كار كنم همونطور كه با دست راست گرفته بودمش با دست چپ زدم توى سر ليلا كه كثافت به خورد سارا نده.
نكن اينجورى بيشعور روانى...
روانى خودتى بچه افتاد...
چون هر دو دستش بند بود - با يكى نوزاد رو گرفته بود، با اون يكى جفت رو - نمى تونست منو بزنه ولى از رو هم نمى رفت و كماكان تلاش مى كرد جفت رو به خورد سارا بده، بلاخره موفق شدم بدون اينكه نوزاد رو بندازم جفت رو از دهن سارا بيرون بكشم.
نندازى دور، نندازى...
چى كارش كنم، بذار همين جا رو ميز كارى به اين كارا نداشته باش!
به سارا نگاه كردم كه رمق نداشت حرف بزنه، ولى با سر حرف ليلا رو تاييد كرد و زير لب گفت، بچه رو بده بغلم، با جفتم اسموتى درست كن برام!
اسموتى؟
آره
ديگه حرفى نزدم، نوزاد رو دادم بغل سارا، ليلا هم نوزاد دوم رو گذاشت روى سينه اش و دخترها مثل توله سگ چسبيدن به پستون هاى متورمش و شروع كردن به مك زدن. با اينكه هر دو تا كبود بودن ولى يكشون تيره تر از اون يكى به نظر مى رسيد.
رنگ اين بچه به نظرت طبيعيه؟ يه دفعه بلايى سرش نيومده باشه؟
طبيعيه از اون يكى بیشتر توی راه مونده براى همين کبودتره، چند روز بگذره درست مى شه.
ليلا گند و كثافت لاى پاى سارا رو كمى تميز كرد، زيرش رو مرتب كرد و جفت رو برداشت برد داخل آشپزخونه.
من نمى ذارم اينو به خورد سارا بدى
اين پر خاصيت ترين خوراكى دنياس
چه خاصيتى داره؟
عشق مادر رو به بچه بيشتر مى كنه، استرس رو كم مى كنه، حافظه رو قوى مى كنه، عمر رو طولانى مى كنه هزار جور خاصيت ديگه هم داره...
اينا رو گفت و جفت رو تميز شست و انداخت داخل آبميوه گيرى، چهار پنج تا توت فرنگى و چند تا دونه انگور و يك موز هم اضافه كرد، بستنى هم ريخت روش و اسموتى درست كرد.
مى خورى؟
نه نمى خورم
خوبه ها
برو بابا
پر ويتامينه و پروتئين
ترجيح مى دم شير بخورم و پرتقال
فرق داره، اين توش كلى هم ماده ضد افسردگى داره
حالا كى افسرده است؟
تو، تو واقعا افسرده به نظر مى ياى، بيا يه قلپ بخور.
نمى خوام
بلاخره اون شب تموم شد، ليلا اسموتى رو به خورد سارا داد و خيالش راحت شد كه كارش رو تمام و كمال انجام داده و رفت. حالا وقت اسم گذاشتن براى دخترها بود.
اسم كجايى بذاريم سارا؟
مهم نيست كجايى باشه بايد خوش آهنگ باشه
آليس خوبه؟
خب دومى رو اونوقت چى بذاريم كه باهاش بياد؟
دومى رو بذاريم...بذار فكر كنم...نمى دونم
به نظرم بذاريم رز و وايلت
به خاطر رنگشون؟
آره
اون كه روشن تر بود رو گذاشتيم "رز"به معنى قرمز و دومى رو "وايلت"به معنى بنفش.
چند روز كه گذشت کبودی وايلت بيشتر شد. يعنى در واقع مشخص شد كه كبودى نيست، رنگ پوستش قهوه اى متمايل به سياهه! دو قلوهاى ما یکیشون سیاه پوست بود اون یکی سفید پوست، انگار کپی مثبت و منفی همدیگه باشن!
سارا مگه مى شه؟
حالا كه شده
من مى گم ببريمشون آزمايش
آزمايش چى؟
ببينيم چرا رنگشون با هم فرق داره
آزمايش نشون داد كه رز بچه منه ولى وايلت ربطى به من نداره و ژنش از كشورى توى شمال آفريقا اومده. دكترا گفتن اگه زن در يك فاصله زمانى كوتاه با دو تا مرد بخوابه ممكنه اين اتفاق بيفته! سارا گريه كرد و گفت كه با هيچكس جز من نخوابيده و همسايه ها به اين نتيجه رسيدن كه كار كار رحمانه. ديگه پاش رو واقعا از گليمش درازتر كرده و بايد اينبار درست و حسابى به خدمتش رسيد. به عقيده همسايه ها رحمان شبها بين من و سارا مى خوابيده و با سارا عشقبازى مى كرده...
مرتيكه متجاوز
جانى روانى
پست فطرت بى شرف
براى من فرق نمى كرد. دختر رحمان رو هم به اندازه دختر خودم دوست داشتم. بيشتر دلم مى خواست سارا حامله نمى شد و نمى زاييد و هر شب باهم توى وان مى خوابيديم. اون تو واقعا جاى آدم سوم نبود.
تق...تق...تق
تق...تق...تق
چه خبره اومدم، دخترها يك ماهه شده بودن و سارا هم راه افتاده بود و همه چيز رو به راه به نظر مى رسيد كه اهل ساختمون دوباره جمع شدن پشت در واحد من. همه بودن دربون و بنيامين و آنا و دينگانه و باقى همسايه ها، يكى يه پيت نفت دستشون بود و چهره هاى برافروخته داشتن.
بياين بيرون، مى خوايم خونه رو آتيش بزنيم!
چى؟
مى خوايم رحمان رو بسوزونيم، پاشيد بيايد بيرون!
حالا اين چه راهيه، فكر بهتر به ذهنتون نمى رسه
نه بايد آتيشش بزنيم
خونه هاى خودتون هم كه مى سوزه!
مهم نيست ما خسته شديم از بسكه همه چيز رو خورده و هر كارى دلش خواسته كرده!
خب اينجا رو آتيش بزنين كجا مى رين؟
فعلا توى كوه چادر مى زنيم تا ببينيم چى مى شه
اگه ما نيايم بيرون چى؟
بازم خونه رو آتيش مى زنيم
يعنى ما رو مى سوزونيد؟
مجبوريم
ادامه دارد
فصل اول
فصل دوم
فصل سوم
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم
فصل نهم
نقاشی بالا:
A Mother Giving Birth to a Baby
unknown artist 1919
بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله
- تشتکوبی
- فاتی
- سگ ایرانی
- ممّد، مردی که مُرد
او را در فیسبوک دنبال کنید
داستان را با اشتیاق دنبال می کنم. قدرت تخیل و توانایی انتقال آن به قلم در شما فوق العاده ست.