مسابقه انشای ایرون

 

پناهنده

فصل نهم (آخر)

 

علیرضا میراسدالله

 

چرا پاهاتو  درآوردى؟ چرا نشستى توى در يخچال؟

من خسته شدم

از چى؟

از پريدن اثر مرفين، نمى شه اونقدر بزنى كه ديگه هيچوقت نپره

يه خبر بد برات دارم

چه خبرى؟

ديگه نمى تونم بهت مرفين بزنم

چرا نمی تونی، من كه هر كارى مى گی برات مى كنم؟

خيلى خطرناكه، ديگه نمى شه...

خطرناک نیست توی بیمارستان لخت شی بیای روی تخت مریض اونوقت خطرناکه که مرفین بزنی؟

مرفین ها رو می شمرن آخه...

"زو" ترسيده بود يا حداقل وانمود مى كرد كه ترسيده، مى گفت دستش داره رو مى شه. همه فهميدن كه به من مرفين مى زنه و همين روزاس كه بيرونش كنن. کنارم ایستاده بود، دستم رو گرفته بود و تلاش می کرد متقاعدم کنه مرفین رو ترک کنم.

ببين ترامادول هم خوبه ها، درد رو كم مى كنه...

من كه درد ندارم، ترامادول نمى خوام مرفين بزن ...

مرفين نمى شه، خطرناكه...

زل زدم توى چشمهاش و گفتم:

اگه مرفين نزنى داد مى زنم، به همه مى گم ازم سوء استفاده مى كنى...

 سوء استفاده! چه سوء استفاده اى؟

شوخى نمى كنم واقعا داد مى زنم ها،  به همه مى گم برا دو قطره مرفين از من سوء استفاده جنسى مى كنى...

تهديدم رو جدى نگرفت، پوزخند زد و جواب داد: 

سوء استفاده كه دو طرفه است! تو هم منو وادار مى كنى بهت مرفين بزنم...

نه دو طرفه نيست، من پا ندارم، ناتوانم.

خب منم تنهام، كسى رو ندارم...

فرق مى كنه، مردم دلشون براى تو نمى سوزه، ولى براى يه جوون بدبخت كه توى سانحه پاهاش رو از دست داده و روى تخت بيمارستان مورد تجاوز  پرستارش قرار گرفته متاثر مى شن.

 تجاوز چيه، این یه ارتباط عاشقانه است، مردم درك مى كنن...

مردم يه نگاه به تو بندازن، قيافه و سن و سالت رو ببينن مى فهمن ماجرا چيه، به نظرم مرفین رو بزنی برات بهتره چون فوقش اخراجت می کنن...

بیخودی منو نترسون، تو یه پناهنده بی هویتی، حتی معلوم نیست اسم واقعى ات چیه، من اینجا سالهاست که دارم کار می کنم و مالیات می دم، هيچ سوء سابقه اى ندارم، همه طرف من رو می گیرن...

پس مرفین نمی زنی؟

نه نمی زنم، مرفين بى مرفين، سوپ ات رو بخور و بخواب!

سرفه كوتاهى كردم، صدام بازتر شد و داد زدم

كمك...كمك...كمك...

هول شد،  دست سنگين گنده اش رو گذاشت روى دهنم، فشار داد و گفت:

هيس، هيس، چى كار مى كنى داد نزن...

دستش رو از روى دهنم كنار زدم و گفتم:

چرا ترسیدی، تو که شهروند نمونه ای...

خب حالا داد نزن

مرفين نزنى داد مى زنم

صبر كن، داد نزن بذار فکر کنم شاید يه راهى بشه پيداکرد! 

چه راهى؟

ببين، تو فقط تحت نظر من كه نيستى، صد تا دكتر و پرستار ديگه هم مى آن بهت سر مى زنن. اگه اينجورى ادامه بديم حتما لو مى ريم من اخراج مى شم تو هم بى مرفين مى مونى...

خب، اينو كه گفتى راهش چيه؟

راهش اينه كه شايد من بتونم تو رو ببرم خونه، مرفين از خارج بيمارستان برات تهيه كنم.

چه جورى مى خواى منو ببرى خونه ات، مگه اجازه دارى؟

به عنوان پرستار كه اجازه ندارم ولى اگه با هم ازدواج كنيم مشكل حل مى شه. 

ازدواج!؟ 

آره ازدواج راحت ترين راهشه! برای اقامتت هم خوبه. تا توى بيمارستانى كارى به كارت ندارن ولى به محضى كه مرخص بشى اولين مشكلت اقامته. 

زندگی من همیشه همینطور بوده تا چشمهام گرم خواب می شده بالش رو از زیر سرم می کشیدن و به زور بیدارم می کردن. دلم به مرفینی که این نکبت می زد خوش بود و بهاش رو هم می پرداختم ولی مى خواست قيمت رو ببره بالا. البته اگه باهاش ازدواج مى كردم هيچى فرق نمى كرد مى خواست همون كارى رو كه اينجا باهام مى كنه توى خونه راحت تر انجام بده. از طرف ديگه كسى رو هم نمى شناختم كه ازش خجالت بكشم، مجبور نبودم عكس دو نفره بگيرم و براى كسى بفرستم، دوست و رفيقى كه نداشتم، كسى به من فكر نمى كرد اصلا. مادر و پدرم هم به درك، اگه تا الان از غم دورى من نمردن اصلا لياقت اينكه بدونن چه به سرم اومده رو ندارن.

باشه!

چى باشه!

ازدواج ديگه مگه نگفتى با هم ازدواج كنيم، باشه بكنيم! 

خیره شد به چشمام که مطمئن بشه سر به سرش نمى ذارم، بعد از چند لحظه زد زير خنده و رفت از اتاق بيرون. داد زدم:

مرفین چی شد؟ 

از پشت در داد زد:

الان بر می گردم

 انگار يادش رفت كه تحت نظره، شايد هم نبود ولى براى من فرقى نمى كرد. رفت و يكى دو دقيقه بعد با سرنگ و تشكيلات برگشت. طبق معمول اينور و اونور رو نگاه كرد، پرده رو كامل كشيد و بعد سرنگ رو از مايع شفاف پر كرد و سر سوزن رو فرو كرد توى رگ دستم. هنوز سوزن رو بیرون نکشیده، لبهاى چربش رو گذاشت روى لبهام و شروع به مكيدن كرد، زبونش كه به لوزه هام رسيد از حال رفتم.

...

هوا پیما هنوز سقوط نکرده من با دماغ شکسته از توی چمدون اومدم بیرون عجیبه که دماغم رو می بینم از صورتم اومده پایین نشسته کنارم یک دفترچه خاطرات رو ورق می زنه

تو دماغ منی؟

نه دماغ نیکلای گوگولم

آهان چی می خونی؟

دفترچه خاطرات سارا رو

سارا چقدر این اسم برام آشناس 

چیزای جالبی نوشته

مثلا چی؟

دواغ مف مفی کرد و خوند:

از بين شخصيت های قرانی زن لوط رو بيشتر از بقيه دوست دارم. هر وقت شوهرش آقاي لوط، مهمان جوان و خوش سيمايی داشته، حاج خانم می رفته روی بوم خونه و آتيش درست می كرده كه همسايه ها خبر بشن، بيان و ترتيب مهمون شوهرش رو بدن. اينجوری هم از پخت و پز برای مهمون خلاص می شده هم فيلم سكسی سه بعدی می ديده. 

چرا این دختر باید راجع به لوط بنویسه چه ربطی داره

بازم نوشته گوش کن:

به روايت قران يونس پيامبر به واسطه تعجيل در درخواست عذاب برای قوم اش، به غضب الهی گرفتار شد و مدتی را در شكم نهنگ سر كرد. به روايت كارلو كلودی، پينوكيو هم به همين سرنوشت دچار شد و به همراه پدر ژپتو مدتی در شكم نهنگ زندانی شد. ده سالم بود كه هر دوی اين قصه ها را شنيدم. همان ها كه قصه اول را بی برو برگرد باور می كردند به قصه دوم می خنديدند و ايراد می گرفتند كه پينوكيو در شكم نهنگ هوا وجود ندارد كه زنده بماند.

ولی من در همان سن و سال هم می دانستم كه هر دو اين قصه ها واقعی است و در شكم نهنگ كلی هوا وجود دارد كه كفاف هر سه تای آنها را می دهد به علاوه اينكه خدا در همان قران گفته كه فرقی بين بندگانش نيست و پدر ژپتو، پينو كيو و يونس پيامبر همه در نگاه او يكسانند.

 

سارا چقدر این اسم برام آشناس سارا سارا 

من به سارا فکر می کردم و دماغ به خوندن ادامه می داد

عدل الهی يعني عزراييل بدبخت مجبوره بيست و چهار ساعته بدون تعطيلی آخر هفته و مرخصی سالانه و مزايای طبيعی يه كارمند دون پايه، كار كنه و عرق بريزه، در حاليكه اسرافيل يه بوق گرفته دستش و پشت سر خدا نشسته كه اگه روزی روزگاری، خدا بلاخره فهميد كه چه گندی زده و خواست قيامت كنه ، اسرافيل خان تكونی به ماتحتش بده و توی بوقش دو تا فوت بكنه و خبر بده. 

نتيجه اخلاقی: خانه از پای بست ويران است

 

این یکی خیلی جالبه گوش کن:

امروز باز دوباره يك آدم توخالی ديدم. يك آدم توخالی واقعى، داخلش به قدرى خالى بود كه مى شد از يك سر به سر ديگرش بند كشيد و به آن رخت و لباس آويخت يا قفسه بندى اش كرد و خرت و پرت های بى مصرف در آن گذاشت. اما خيلى صدا مى داد.

قبلا هم آدم هاى توخالی ديده بودم و به بعضی از جاهای خالى شان دست زده بودم. صداى بم داشتند. انگار تمبكى باشند با پوست بره. اما اين يكى چنان طنينى داشت كه خيال می كرى نهنگ از آسمان بر سقف خانه ات افتاده. طبلى بود براى خودش. پوستش كشيده، كوك شده، آماده.

دماغ این قصه رو که خوند خنده ریزی زد و گفت می دونی من همیشه عاشق ادبیات بودم هیچکس از من به کتاب نزدیکتر نیست این دختره سارا نویسنده خوبی می شه این یکی رو گوش کن:

من بیماری شمارش دارم. آدمها رو می شمرم. هر روز صبح از در خونه که می رم بیرون تا که برسم به محل کار، همه رو می شمرم. وقتی که بریمی گردم هم همینطور. روزای تعطیل توی خیابون ها ول می گردم و آدمها رو می شمرم، توی پارک، توی سینما، موزه ها و رستوران ها.... همش آدمها رو می شمرم.

من با شمردن آدمها به کنترل جمعیت دنیا کمک می کنم، آخه می دونین که، اگه بشمرین کم می شه. راستش وقتی متوجه شدم که هیچکدوم از برنامه های سازمان های بزرگ جهانی برای تعدیل جمعیت دنیا جواب نمی ده گفتم، خودم دست به کار بشم و بشمرم.

 

دماغم این قصه رو که خوند دفترچه رو گذاشت کنار و خیلی جدی گفت می خوای ببینیش

کی رو

سار رو دیگه

کجا ببینمش توی کشوری که پنانده می شم؟ 

نه همینجا

اینجا که به جز چمدون و من و دماغم چیزی نیست

مشکلت همینه هیچوقت به هیچی دقت نمی کنی

از دوباری که تا حالا منو شکوندی بگذریم روح و روانت رو هم طوری زدی خرد کردی که اصلا هیچ کجات به هیچ کجای دیگه ات وصل نیست

تا دماغم اینو گفت روحم از دهنم و روانم از کونم زد بیرون! روح رو می دونستم شبیه بخاره ولی خبر نداشتم که روان مایع زرد رنگیه مثل شاش که بوی  پیاز می ده

می بینی این کاریه که با روح و روانت کردی؟

متوجه نمی شم یعنی من روحم رو بخار کردم و روانم رو شکل شاش 

نه پس من کردم! من که یه دماغ توی کتابم حالا می خوای سارا رو ببینی یا نه

سارا چقدر این اسم آشناس سارا سارا سارا

 پاشو چمدونها رو یکی یکی باز کن پیداش می کنی

 

 پاشدم پا گذاشتم روی روان جاریم و سرم رفت توی روحم روانم خودش رو کشید کنار رو زیر یک چمدون کهنه مخفی شد روحم خودش رو رقیق کرد طوری که انگار دیگه نبود. چمدون اول رو باز کردم. یک سگ کوچیک، که بیشتر شبیه بادمجون بود تا سگ، پرید توی بغلم و شروع کرد به لیسیدن جای دماغم. زبونش به مغزم می سابید و روانم زیر چمدونی که مخفی شده بود قل قل می کرد. سگ بادمجونی رو از صورتم کندم و گذاشتم زمین دوید به سمت روانم و شروع به لیس زدنش کرد ولی خوشبختانه روانم اونقدر ازم فاصله گرفته بود که آزار ندیدم . توی چمدون دوم یک جفت پای مصنوعی بود. توی سومی یک ماسک چوبی آفریقایی، پشتش مهر خورده بود رحمان

چمدون بعدی. پر از وزغ  پوست کنده بود

 پوستتون کو

تو کشیدی

من کشیدم

وزغ ها هم حمله کردن به روانم نمی دونم برگ سبز از کجا آوردن که بلافاصله. پهن کردن روی روانم و نشستن روشون به قور قور کردن 

دماغم از یه سوراخش زیر جلدی می خندید و از اون یکی منو تحت نظر داشت 

چیه خوشحالی که اینجا شده دیوونه خونه

سارا رو پیدا کردی؟

هنوز نه

سارا توی آخرین چمدونه ولی نمی دونم وقت می کنم بهش برسی یا نه

خندیدم و گفتم خب اول آخری رو باز می کنم

دماغم چروکی به قوز بالاش انداخت و از کجا می دونی آخری کدومه

همونه که آخر صفه دیگه 

نه عزیزم اون که آخر صفه آخرین چمدون توی صفه سارا توی آخرین چمدونه که تو باز می کنی

اینو که گفت شروع کردم به باز کردن چمدونها مثل دیوانه ها قفل چمدون ها رو می شکستم زیپ هاشون رو  پاره می کردم و وسایلشون رو می ریختم بیرون ناگهان دیوانه وار عاشق سارا شدم باید  پیداش می کردم باید  پیداش می کردم

اما به جای سارا کسانی از چمدون ها بیرون می اومدن که اصلا منتظرشون نبودم

 پدرم با یک سبد قرص اعصاب

مادرم با چادری که به کمر بسته بود و جاروی کهنه خاک آلود

 پسری با یک توپ دو لایه در یک دست و پاره آجری در دست دیگه

خانم نعمتی لخت فقط با تسبیحی به جای شورت 

بعد کیوان بیرون اومد

 

کجا بودی کیوان

مرده بودم

آهان

منم همین فکر رو می کردم...

ناگهان هوا پیما تکون سختی خورد 

ناگهان بی وزن شدم

ناگهان همه چیز در هوا معلق شد

دماغ دور سرم می چرخید روحم دور  پام 

روانم آبی زردی بود در هوا پر از وزغ  

هنوز یک چمدون باز نشده باقی بود 

صدای مهیبی اومد صدای انفجار

انگار همه مردن

انگار منم مردم

مرده بودم که چمدون آخر رو باز کردم 

سارا توش نبود دماغم دروغ گفته بود

....

دیروز وقت صبحانه رسیدم نیکوزیا 

 پیش از ناهار پاهام رو بریدن

 عصربا پرستارم زو ازدواج کردم 

وقت شام "زو" دوقلو زایید 

صبح امروز بچه هام از من بزرگتر شدن

روی سنگ قبرم بنویسید

یک پناهنده بود که آمد میان ما مدتی مرد و هرگز نزیست

 

 پایان

فصل اول
فصل دوم
فصل سوم
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم
فصل نهم

بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید