مسابقه انشای ایرون

 

پناهنده

فصل هشتم


پرستار

 

علیرضا میراسدالله

نمی دونم چند بار چشمهام رو باز کردم و چند بار نور سفید لامپ بالای سرم مستقیم تابید توی چشمم فقط می دونم که هر بار سر از جای جدیدی در آوردم که ربطی به جبل الطارق و سارا نداشت.

اینجا کجاست؟

نیکوزیا

یعنی من توی جبل الطارق نیستم

نه

اینجا کجاست؟

بخارست

اینجا کجاست؟

کاسپیکوا!

چی؟

ببند چشمهات رو تازه عمل شدی

اینجا کجاست؟

نورنبرگ

همونجا که دادگاه داره

چشمهات رو ببند تازه عمل شدی

...

من احساس مى كنم كه روحم رو پشت سرم جا گذاشتم. يه جايى توى اون هواپيما، توى اون چمدونهايى كه باز كردم. بايد از اول همه چيز رو مرور كنم. اسم من عليه، من روز هفتم مهر ماه سال ١٣٧٦ داخل چمدون، وارد بار هواپيما شدم و ايران رو به قصد رسيدن به كشورى آزاد ترك كردم. الان مدتيه كه رسيدم ولى نمى دونم به كجا و به چى! كمى آزادى دارم ولى نگرانم توهم باشه، چون تصاويرى كه مى بينم چندان شفاف نيست تصاویر محوی هستن که هی تکرار می شن

همه جا سفيده سفيد سفيد تا اينكه اولين لامپ مى تركه

تق

ولامپ دوم

تق

ولامپ هاى بعدى

تق، تق، تق

دكتر با ته خودكار مى زنه به ميله تخت بيمارستان كه روش خوابيدم. كنارش يه پرستار چاق و زشت ايستاده با يه ويلچر، خبرى از خونه زيبا و سارا نيست. دكتر لبخند مى زنه و مى گه:

كجا بودى؟

كجا بودم؟

آره، به نظر مى رسيد كه خواب مى بينى

خواب مى ديدم؟

نمى دونم خودت بگو، خواب مى ديدى؟

اولش با سارا بودم بعد يه نفر داشت من رو مى دوخت...

سارا داشت تو رو مى دوخت؟

نه يه نفر ديگه...

كى بود؟

يه نفر خياط...

اثر مرفينه...

من كجام دكتر؟

توى بيمارستان

بيمارستان؟

آره

دوباره؟

دوباره چيه؟ از اولش اينجايى...

سرم رو از روی بالش بلند کردم، به دور و بر اتاق نگاه كردم، هيچ پنجره اى به ديوار نبود. به جای صندلی که سکوت کوهستان روی اون می نشست یه چوب رختی آهنی زشت بود و از تلويزيون كوچكى كه اخبار مى ديدم هم خبرى نبود. "حتما اتاقم رو عوض کردن" سرم رو گردوندم و متوجه شدم كه توى اتاق تنها نيستم، يك تخت ديگه هم هست. سر مردى سياهپوست از زير پتو بيرون بود ولى هوشيار به نظر نمى رسيد.

اتاقم رو عوض كردين؟

نه از اولش همين جا بودى...

نه اينجا نبودم، اصلا مرخصم كرده بودين!

نه مرخص نكرديم تازه عمل شدى...

اين رو گفت و به پرستار زشت اشاره كرد كه ويلچر رو آماده كنه.

مى خوايم ببريمت هواخورى.

به ويلچر نگاه كردم و گفتم:

خودم می تونم بیام فقط عصا رو بده بهم.

کدوم عصا؟ هنوز وقت عصا نشده، طول مى كشه تا به وضعيت جديد عادت كنى!

كدوم وضعيت؟

زندگى بدون پا

اتاق دور سرم چرخید، ضربان قلبم تند شد،تاپ، تاپ، تاپ... عرق كردم و پلك چشمم شروع كرد به پريدن.گوشه پتو رو گرفتم و آهسته از روى شكمم كنار زدم. زير پتو خالى بود، پاهام ترکم کرده بودند. از زانو به پايين فقط دو تا بقچه سفيد بود.

پس باقى من كو؟

هر بار که بیدار می شی همین سوال رو می کنی، وقتشه که کم کم باهاش کنار بیای، ما مجبور شديم پاهات رو قطع كنيم!

كى قطع كردين؟

همون موقع كه رسوندنت بيمارستان

ولى من اینجا پا داشتم، راه مى رفتم؟

اثر داروهاس، توى ذهنت راه مى رفتى...

امكان نداره، من شاهد دارم.

شاهدت کیه؟

نگهبان هايى كه برام گذاشته بودين فرار نكنم، اون يارو سكوت كوهستان...

كسى براى تو نگهبان نذاشته بود، آخه با كدوم پا مى خواستى فرار كنى كه نگهبان بذارن؟

اینجا كجاست؟

گفتم كه، بيمارستانه

منظورم اینه که كدوم شهر؟

نیکوزیا

نیکوزیا!

یادم اومد همه چیز یادم اومد و سارا همش خواب و خیال بود

یعنی هواپیما توى جبل الطارق سقوط نکرده؟

نه هواپيما سقوط نكرده، دو هفته پیش توی چمدون آوردنت اینجا، پاهات يخ زده بود و كارى نمى شد كرد. خیلی شانس آوردی که زنده موندی!

به حرفش اعتماد نكردم، اصلا به قيافه اش نمى اومد آدم راستگويى باشه، پتو رو کشیدم روی سرم و چشمهام رو فشار دادم روی هم. خدايا اين خواب باشه، خدايا اين خواب باشه، خدايا اين خواب باشه، خدايا اين خواب باشه، خدايا اين خواب باشه، خدايا اين خواب باشه....

پتو رو زد كنار و گفت:

تخت بغلى رو ببين.

به مرد سیاهپوستی که روی تخت بغلی خوابیده بود و تکون نمی خورد نگاه کردم و پرسیدم:

اين كيه؟

يه پناهنده مثل تو

مثل من؟

آره ولى بدتر از تو

اين رو گفت و پتو رو از روش كنار زد، از شكم به پايين هيچى نبود، دو تا شلنگ از لاى بقچه اى كه پيچيده بودن زير شكمش بيرون زده بود كه يكى اش مايع زرد رد مى كرد توى كيسه و اون يكى قهوه اى.

اين هم غير قانونى وارد كشور شده، از راه دريا اومده.

چون غير قانونى اومديم نصفمون كردين؟

تو كه نصف نيستى، تازه خودت انتخاب كردى كه توى چمدون بياى، اين بيچاره از اردوگاه پناهنده ها توى فرانسه در رفت با قايق اومد و درسته از مرز گذشت، اينطرف پليس با تروريست اشتباه گرفتش، تعقيبش كرد، بدبخت ترسيد دويد توى جاده تصادف كرد و اينجورى شد. تقريبا مرده آوردنش، ولى ما زنده اش كرديم. جراحى نقص عضو انجام داديم، از شكم به پايين رو برداشتيم، پاها، آلت، بيضه ها، مثانه، يه بخشى هايى از روده و هر چيزى كه مانع ادامه زندگى اش مى شد رو بريديم ريختيم دور كه حالا كه اينهمه رنج كشيده خودش رو رسونده اينجا، يه كمى زندگى كنه.

زندگى، تو به اين مى گى زندگى؟

به هر حال زندگى بهتر از مرگه؟

كى گفته كه بهتره، شما دكترها فقط مى خواين ببينين چقدر از يه آدم رو مى شه بريد و بازم زنده نگهش داشت. مى خواى چشمهاش رو هم دربيار و زبونش رو ببر فكر نكنم بميره...

حرف هام به دكتره برخورد يهو رو ترش كرد و با عصبانيت گفت: 

شماها خيلى نمك نشناسين، از كشورهاى داغونتون فرار كردين اومدين اينجا از همه امكانات ما استفاده مى كنين بازم طلب كارين...

كدوم امكانات، اره هايى كه باهاش نصفمون كردين...

اين رو گفتم و پتو رو كشيدم روى سرم

...

مامان چرا پاى دايى حاجى رو بريدن؟

مرض قند داره عزيزم

مرض قند چه ربطى به پا داره؟

آدم قندش بره بالا اينجورى مى شه ديگه

يعنى چى؟

چه مى دونم، قند بره بالا خطرناكه ديگه

من كه ربطش رو نمى فهمم

برو درس بخون دكتر بشى ربطش رو بفهمى به ما هم بگى!

...

دكتر دوباره پتو رو از روى سرم كشيد كنار و با يه لبخند زوركى گفت:

بسه ديگه، يه كم همكارى كن، براى خودت بهتره

دوباره به مرد سیاه نگاه كردم و پرسيدم:

اسمش چيه؟

كى؟

همين که نصفش کردین ديگه؟

رحمان

رحمان!؟

آره رحمان، مدرك شناسايى همراهش نبود پليس هايى كه آوردنش گفتن اسمش رحمانه!

لحظه اى بدون حرف به چشمهاى دكتر خيره شدم و بعد به سختى توى تخت چرخيدم و از خودش و مخلوق نصفه اش رو برگردوندم. طرف ديگه تخت، پرستار زشت و عبوس ويلچر رو آماده كرده بود و بدون هيچ احساسى به من خيره بود.

" سارا، جبل الطارق و اون خونه زيبا همش خواب و خيال بود" ولی رحمان واقعیت داشت نمی دونستم که توی کابوس می شه بازم کابوس دید

روزهاى بعد مرتب التماس مى كردم بهم مرفين بزنن، ولى داروهايى كه مى دادن خواب آورهاى معمولى بود، من رو به جبل الطارق و پيش سارا كه نمى برد هيچ، حتى اونقدرها از خودم دور نمى كرد كه نفهمم توى گه غرق شدم.

...

دنبال یه عده آدم که هیچکدومشون رو نمی شناسم از کوه بالا می رم. یه پرنده غول آسا می آد بالای سرمون و همه پناه می گیریم.

این چیه؟

گنجشکه

پس چرا اینقدر بزرگه، اندازه هواپیماس؟

اون بزرگ نیست ما کوچیکیم.

هممون به طرز شگفت انگیزی کوچیک هستیم و اون چیزی هم که ازش بالا می ریم کوه نیست، پهن خشک اسبه.

ما کی اینقدر کوچیک شدیم؟

اون موقع که می خواستیم بزرگ بشیم

...

توى يه جاده خلوتم، یه نفر تعقیبم می کنه، سرعتم رو بیشتر می کنم اونم سرعتش رو بیشتر می کنه. می دوم اونم می دوه. یهو برمی گردم نگاهش می کنم اونم همزمان بر می گرده پشت سرش رو نگاه می کنه. حالا من دنبال اون می رم. سرعتش رو بیشتر می کنه منم سرعتم رو بیشتر می کنم می دوه منم می دوم یهو بر می گرده به من نگاه می کنه از ترس اینکه صورتم رو ببینه سریع بر می گردم. حالا دوباره اون داره دنبال من می آد، سرعتم رو بیشتر می کنم اونم سرعتش رو...

...

همه جا رو کندن، پلیس داره وجب به وجب باغ رو می گرده.

کجا چالش کردی؟

همین جا توی همین باغ

می تونی جای دقیقش رو بگی؟

زیر درخت

اینجا پر درخته

می دونم زیر یکی از همین این درختها يك جنازه چال کردم ولی نمی دونم جنازه کیه، دختره يا پسر، بچه اس يا پير زن. نمى دونم دقيقا كى چال کردم، دو روز پيش يا وقتى يازده سالم بود. نمی دونم خودم کشتمش، خودش مرده یا کسی دیگه کشته اش. نمی دونم که دستگیر شدم یا خودم اعتراف کردم، فقط مى دونم كه اينجا توى اين باغ يه جنازه چال كردم.

بیاین پیدا شد پیدا شد!

این چيه؟

جنازه اس ديگه

كجاش جنازه اس اين كه دو تا پا بیشتر نیست نمی شه فهمید مال کیه، خاک بریز روش بو گندش کشتمون...

...

خوابهاى بى مرفين كابوس های كوچيك بى محتوا بودن. روياهاى بى معنى بودن كه جلوى خواب شناس مى ذاشتى هزار تا درد و مرض و عقده از توشون در مى آورد. پر بودن از چيزهايى شبيه تصاویر تلویزیون،  فیلمهای خنده دار و ترسناک و صداهای ناگهانی. من خوابى مى خواستم نرم، خوابی كه بشه به پوستش دست كشيد خوابی كه بشه از ناف اش فرو رفت و از چشمش بيرون اومد. خوابى مى خواستم كه گسترده باشه، پناهم بده و دست مزاحم واقعيت رو از سرم كوتاه كنه. واقعيتى كه هنوز از واقعى بودنش مطمئن نبودم ولى دردش رو حس مى كردم، دردى به مراتب شديدتر از درد پاهاى قطع شده، دردى كه به روحم زده بود، من رويايى مى خواستم مهربون، از جنس همون كه منو برده بود پيش سارا.

دکتر چرا دیگه به من مرفين نمى زنی؟

تو ديگه درد ندارى

چرا دارم، خيلى درد دارم

كجات درد مى كنه؟

روحم

نشونه اعتياده، بايد كمكت كنيم كه اثر مخدرها از تنت بره بيرون.

چرا بايد اثر مخدر بره بيرون. چه چيزى جاى خالى اش رو پر مى كنه؟ آدمهاى نرم سفت مى شن. خونه هاى بزرگ، كوچيك مى شن. درختهاى پر برگ، خشك مى شن. رنگهاى تند، محو مى شن. لبخندهاى زيبا ناياب مى شن، بوسه هاى مجانى بهادار مى شن و عشق تبديل به هيولاى كوچك پر صدايى مى شه كه جسم و روحت رو با هم مى خوره.

پاشو وقت تمرينه!

نمى تونم با اينا راه برم دكتر، خيلى سخته

چند بار بهت بگم،  بايد خيال كنى كه كفش پاشنه بلند پوشيدى، به همون راحتیه.

دکترمن قبلا کفش پاشنه بلند نپوشیدم كه بتونم خيال كنم!

مجبورى، چاره ديگه ندارى اول تصور کن که پاشنه بلند پوشیدی بعد تصور کن که پاشنه هاش بلندتر از حد معموله!

"چه حرف مفتى مى زنه دكتر بيشعور" باید داخل خیال خیال کنم. تصور کنم که تصور می کنم. کنار اومدن با اون پاهاى مضحكى كه برام آورده بود آسون نبود. يكى دو بارو پوشيدم و تا دم پنجره هم نتونستم برم. به جز حس بیگانگی که باهاشون داشتم و رنگ سياهشون كه دلم رو به هم مى زد، اندازه شون هم به نظرم نادرست بود.

دكتر اينا مثل كفش شماره نداره، سايز بندى نيست؟

چطور مگه؟

آخه شك دارم سايزش درست باشه، فاصله ام تا زمين خيلى زيادتر از قبل شده!

نه نگران نباش اينا دقيقا اندازه پاهاته كه بريديم؟

نمى دونم همه كسانى كه پاهاشون قطع مى شه همين مشكل رو پيدا مى كنن يا فقط من نمى تونستم هيچ مدلى روشون بند شم. دكتر گفت:

نبايد زود نااميد بشى بايد تمرين تعادل بكنى.

تمرين تعادل، ها...ها...خيلى پيشتر از اينا بايد تمرين تعادل مى كردم، زمانى بايد تمرين تعادل مى كردم که پاهام سر جاش بود بلكه زندگى ام سر و شكل بهترى بگيره و به هر گوشه اش كه تلنگر مى زنى مثه گه پخش زمين نشه.

سعى كن وزنت رو بندازى روى پروتزها، درست انگار دارى روى پاهاى خودت راه مى رى...

گفتنش آسون تر از انجامش بود. بدون پا، وزنم كم شده بود و بايد با سبكى عجيبى كه حس مى كردم كنار مى اومدم.

دكتر وزن پا از زانو به پايين چقدره؟

تقريبا بيست درصد وزن بدن هر آدم مال پاهاشه، هر پا ده درصد البته از زیر رون حساب می کنن، مال تو رو از زانو به پايين قطع كرديم دوتاش روى هم ده، دوازده درصد بيشتر نيست نگران نباش.

ده، دوازده درصد از پنجاه و چهار كيلو مى شه حدود شيش كيلو، با اينكه همش شيش كيلو ازم كم كرده بودن ولى احساس نوزادی رو داشتم كه مثل پر كاه مى افته اينور و اونور.

سعى كن از روى تخت پاشى برى پاى پنجره و بر گردى! 

تخت……..….………..….……پنجره

پنجره…..….………..….……...تخت

تخت……..….………..….……پنجره

پنجره…..….………..….……...تخت

چهار يا پنج بار از كنار تخت رفتم پاى پنجره و برگشتم ولى نوبت آخر وسط راه عطسه ام گرفت، عصبى و مضطرب شدم و فشار شديدى روی ستون فقراتم حس كردم. به تخت نرسيده دل پيچه گرفتم و در حاليكه تنم مثل ژله مى لرزيد بالا آوردم روى تختم. قبل از اينكه پروتزها رو بيارن هم يكى دوبار اينطورى شدم يعنى از وقتى كه مرفين نمى زدن، همه چيز به هم ريخته بود. آب ريزش دماغ، بى اشتهايى و تب و لرز  كمترين دردم بود. راه به راه خمار مى شدم و از حال می رفتم.

دكتر من درد دارم

نه، خيال مى كنى كه درد دارى

ته مونده جیبم همين یک مشت خیال بود كه اون رو هم ازم می گرفتن. دلم مى خواست برگردم پیش سارا و همون جا بمونم. اون خونه بهترين جايى بود كه توى عمرم ديده بودم، مهم نبود كه توى بيداريه يا خواب، من نصف عمرم رو خوابيدم و از اين بابت خيلى ناراحتم چون نصف ديگه رو واقعا حروم كردم...

من درد دارم

خب الان بهت قرص مى دم

ديگه قرص نمى خوام بهم مرفين بزن؟

نمى شه

هر كارى بخواى برات مى كنم، تو رو خدا...

"زو" پرستار زشت و بد اخلاقى بود كه از اول انگار مسئول  تر و خشك كردن من شده بود، نمی شد حدس زد که آدم خوبیه یا نه، همش انگار یه چیزی رو مخفی می کرد، زل می زد بهم ولی تا بر می گشتم به سمت اش نگاهش رو می دزدید. گاهی نرم و ملایم جا به جام می کرد گاهی انگار از قصد یه تکون محکم بهم می داد که یادم نره پا ندارم. نمى شد گفت چند سالشه، بين چهل تا هفتاد، هر سنى كه مى گفتى انگار درست بود. ظاهرش عجيب و غريب بود، انگشت هاى كلفت مردونه داشت و پوست سفيدى كه شبيه شير برنج بود.  لبهاى كج و كوله و دهن گشادى داشت و پشت لبش چند تا تار موى بور آويزون بود كه زير نور چراغ بالاى سرم شبيه پشه لنگ دراز مى شد. دو سه تا خال درشت هم داشت كه بدترينش زير لاله گوشش بود. گردنش چروك خورده بود و مى شد حدس زد چروك ها تا پستون و شكم و زير ناف اش هم ادامه داره. گاهى "زو" صداش مى كردم گاهى "باغ وحش"

باغ وحش يعنى چى؟

معنى اسمته به زبون ما

چه درازه!

هر شب التماس مى كردم بهم مرفين بزنه ولى زير بار نمى رفت تا اينكه يه شب -نمى دونم چه مرگش بود- وقتى كه بهش گفتم اگه مرفین بزنی هر کاری بخوای برات می کنم ، صورتش رو آورد توی صورتم و گفت:

مثلا چه كارى برام مى كنى؟

خب به اينجاش فكر نكرده بودم، تعارفى بود كه لاى التماس كردن از دهنم در مى رفت. با ترديد گفتم:

هر كارى كه بگى، نمى دونم خودت بگو؟

نگاهى به اينور و اونور انداخت، زیر لب یه چیزی با خودش گفت، سر تکون داد و رفت. ولی چند دقیقه بعد با یه شیشه مرفین و سرنگ برگشت، پرده آبى دور تختم رو كشيد و دوباره صورتش رو آورد توى صورتم، چشمهاش رو بست و گفت:

منو ببوس تا بهت مرفين بزنم

با اكراه گونه اش رو بوسيدم.

نه نه، اينجورى نه، لبم رو ببوس

لبت رو؟!

آره لبم رو

چشمهام رو بستم و لبم رو گذاشتم روى لبش. پشه لنگ درازى كه پشت لبش بود، پريد رفت توى دماغ من، خودش رو به مغزم رسوند و توى هر شيارش هزار تا تخم ريخت. هر بوسه اش به اندازه زندگی یک نسل از پشه ها طول می کشید ولی اجازه دادم لبهام روببوسه و هر چقدر كه دلش مى خواد با زبونش صورتم رو بليسه. نفس نفس مى زد و حرارت دهنش توى گوش و دماغم مى رفت. احساس مى كردم توى سطل روغن نباتى شناورم.

"خدايا اين چقدر چربه" خدايا چرا منو به هر طرف كه مى برى فورى با سر فرو مى كنى توى سطل روغن؟!

هن...هن...هن...

صورتش رو با دست كنار زدم و گفتم:

درد دارم مى زنى مرفين رو يا نه؟

شیشه مرفین رو که گذاشته بود روی میز کنار دستم برداشت سوزن رو فرو کرد توش و مایع شفاف رو نرم کشید داخل سرنگ. مایع شفاف روح من بود که بیرون کشیده بودند تقطیر کرده بودند و قطره قطره پس می دادند، در حاليكه چشمهام سياهى مى رفت ديدم كه پستون هاى درشت و چروكيده اش رو كه از توى لباس سفيدش بيرون آورد و گذاشت توى دهنم....

...

لات هاى خيابون ارباب مهدى با چاقو زدن توى شكم ممد جكى! افتاده توى بيمارستان داره جون مى ده، داداش هاش به خونخواهى ممد قمه به دست ريختن توى ارباب مهدى دارن دنبال ضارب مى گردن. مى دونن كه پاى برادراى مرادى وسطه ولى همشون آب شدن رفتن توى زمين. نوچه هاشون از سر كوچه ها در مى رن و دنبال سوراخ موش مى گردن، يكيشون رو سر كوچه زدن آش و لاش كردن سيراب فروش محل نجاتش داده، همسايه ها زنگ زدن پليس بياد، اگه پليس ها بيان، برادراى ممد فرار مى كنن ولى نزديك غروبه نظام آباد ترافيكه...يكى دو تا از پيرمرداى محل مى رن جلو پا در ميونى كنن، فحش خار و مادر مى خورن و عقب مى كشن. من دارم مى رم خياطى سپهرى كت بابام رو بگيرم. يكى از برادرها يقه ام رو مى گيره و داد مى زنه:

كجا، كجا، خوب گيرت آوردم خار...

ولم كن بينيم بابا

چنان سيلى محكمى مى زنه كه برق از سه فازم مى پره...

مگه تو داداش كوچيكه اصغر برادر نيستى؟

اصغر چى؟

اصغر مرادى مادر جنده ديگه؟ اون كه دكمه بالاى پيرنش رو مى بنده عين برادراى ديوث سپاه...

نه به خدا من نمى شناسم، من اسمم عليه

دروغ مى گى، قيافه ات آشناس با مرادى ها ديدمت

نه به خدا من اصلا نمى شناسمشون، اصلا بچه اين خيابون نيستم اومدم كت بابام رو از خياطى بگيرم.

اين رو كه مى گم، يقه ام رو ول مى كنه و مى دوه اونطرف خيابون و با دست شكل بيلش پس گردن يكى ديگه رو مى گيره، من از فرصت استفاده مى كنم و مى دوم كه داخل خياطى پناه بگيرم، جلوى در سر مى خورم و زانوم خراشيده مى شه، توجه نمى كنم، خراش زانو بهتر از زخم قمه است، توى مغازه صاف كنار ابرام خياط كه لباس يك دست سفيد پوشيده مى شينم.

ابرام آقا اومدم كت بابام رو بگيرم ولى اصلا عجله نكن

ابرام لبخند مى زنه و مى گه:

نترس تا اين لات ها نرن كت بابات رو حاظر نمى كنم.

اينو مى گه و سرش رو مى اندازه پايين و بى خيال سر و صداى خيابون پارچه زير دستش رو مى دوزه. برادراى ممد جلوى همه رو مى گيرن فحش هاى ناموسى مى دن و خط و نشون مى كشن.

اينا ديگه كى ان ابرام آقا؟

لات هاى مجيديه، برادراى ممد جكى!

ممد جكى چيه، جكى چان؟

نه بابا ممد جكى داداش كوچيكه ايناس، مى گن جك مى زنن زيرش!

جك مى زنن زيرش يعنى چى، مگه ماشينه؟

تو مثل اينكه بچه نظام آباد نيستى ها، توى اين محل لات و لوتا همه همدیگه رو می کنن، حالا برادر اينا اسمش بد درفته ديگه...

اينو كه مى گه لبخند چركى هم مى زنه كه اصلا خوشم نمى آد، ديگه ازش سوال نمى كنم نگاهم رو ازش مى گردونم و از پشت شيشه مغازه جنگ خيابونى رو تماشا مى كنم.  برادراى ممد تا خونه مرادى ها رو پيدا نكنن عقب نمى كشن، آخرش پنجره طبقه بالاى يه خونه باز مى شه، ننه مرادى ها سرش رو بيرون مى كنه و داد مى زنه...

مادر جنده ها، برادرتون اون کاره اس پسرام خوب كردن زدنش، برين گمشين اگه وايسين از همين بالا اسيد مى ريزم روى سرتون...

اينو مى گه و يه سطل آب چرك مى ريزه وسط خيابون، برادراى ممد از ترس اينكه اسيد باشه عقب مى كشن، صداى آژير پليس مى آد، هر كدوم از يه طرف در مى رن و توى كوچه هاى فرعى ناپديد مى شن ولى  برق قمه هاشون توى نگاه من مى مونه، سرم تیر مى كشه چشمام سياهى مى ره...ابرام آقا قرص سردرد دارى، ابرام خياط لبخند مى زنه، از جاش بلند مى شه مى آد پايين پام مى شينه، پاچه شلوارم رو بالا مى زنه و با نخ و سوزن پوست كنده شده سر زانوم رو مى دوزه. خشكم زده، نمى تونم از جا بلند شم، هر بار كه نوك سوزنش رو فرو مى كنه توى پوستم، چراغى بالاى سرم روشن مى شه، هيچوقت نمى دونستم ابرام خياط اينهمه چراغ به سقفش داره، نور اونقدر زياد مى شه كه ديگه فقط سفيدى مى بينم.

سفيدسفيدسفيدسفيدسفيدسفيدسفيدسفيدسفيدسفيدسفيد

سفيدسفيدسفيدسفيدسفيدسفيدسفيدسفيدسفيدسفيدسفيد

سفيدسفيدسفيدسفيدسفيدسفيدسفيدسفيدسفيدسفيدسفيد

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم
فصل سوم
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم
فصل نهم

بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید