مسابقه انشای ایرون

 

پناهنده

 

فصل چهارم

قرص گرد آبى

 

علیرضا میراسدالله

 

تق تق تق

اومدم اومدم...

فکر کردم سارا  پشت دره  بعد از کشیدن سیگاری که سارا بهش می گفت گل کبود کمی گیج و منگ شدم. سارا کمکم کرد روی تخت دراز کشیدم و گفت که می ره بساط مهمونی شب رو بچینه

حالا مهمونی نگیری نمی شه؟

نه دیگه به همه گفتم بیان

آخه برای همسایه ها چه اهمیتی داره که من کی هستم

الان وقت این حرفا نیست استراحت کن شب سر حال باشی 

تق تق تق

نمی دونم چه مدت خوابیدم ولی با صدای تق تق در بیدار شدم و به سختی از روی تخت اومدم  پایین

عصا رو برداشتم و رفتم به سمت در

فکر کردم ساراس بدون اینکه از چشمی نگاه کنم در رو باز کردم و لبخند زدم

میگو سوخاری دوست داری!

سارا نبود نگهبان ساختمون بود با يه كاسه ميگو سرخ شده و یه آلبوم عکس زیر بغلش. پشت در آپارتمان من اين پا اون پا مى كرد بياد داخل. نمى فهميدم که اين مرد غمگين توش يه ديوونه زنجیری خطرناك داره يا يه خُل پر محبت بى آزار. به جز دندونهای کج و کوله و خرابش نشونه دیگه ایى از مريضى نداشت، به نظر احمق هم نمى اومد. يه آدم عادى بود با قد کوتاه، پوست آفتاب سوخته، موهای خاکستری، شکم براومده و البته چهره اى كاملا محزون. می شد گفت حدود پنجاه سالشه و مى شد حدس زد توى زندگى بيشتر از اينكه از مغزش كار كشيده باشه از دستهاى زمختش استفاده كرده. با تردید گفتم، می خوای بیای داخل؟

هنوز دهنم رو نبسته بودم كه خودش رو چپوند تو و گفت:

تو مقصر نيستى مى دونى كه؟

آره مى دونم من كارى نكردم که!

هيچوقت نبايد خودت رو سرزنش كنى، هيچوقت

نه سرزنش نمى كنم!

رفت نشست روی مبل توى هال، كاسه ميگو و  آلبوم رو گذاشت روی میز و دست كرد جيب کتش، يه ساعت زنجیری در آورد و گفت:

بيا اين مال توئه!

براى چى؟

یادگاری باباس!

خب!؟

مى دونى من خيلى غصه خوردم اصلا باورم نمى شد كه يه روز اينجورى بشه.

درست نمى فهميدم منظورش چيه، محض احتياط جواب های کوتاه مى دادم ببينم به كجا مى رسه، گفتم:

آره باورش سخته، خيلى ها مردن...

پريد وسط حرفم و ادامه داد:

من به دیگرون کاری ندارم ولی بابا خيلى زجر كشيد.

مگه باباى تو هم توى اون هواپيما بود؟

كدوم هواپيما؟

هواپيمايى كه من توش بودم و سقوط كرد ديگ، مگه از اون حرف نمی زنی!؟.

نگاهى به پاى شَل و عصاى دستم انداخت و گفت:

کی سقوط کردی؟

شیش ماه پیش، ببینم، مگه تو اخبار رو دنبال نمى كنى؟

ابروهاش رو بالا انداخت، با دستش نوک دماغش روگرفت و گفت:

چه توقعى دارى تو، خبر شيش ماه پيش رو كه ديگه خدا هم يادش نيست. من صبح كه خبر رو مى شنوم خيلى همت كنم تا عصر كه بخش بعدى پخش مى شه يادم بمونه. شيش ماه براى خبر خيليه، هيچكس يادش نمى مونه، به خصوص اينجا تو اين شهر. باد زياده، مى بره همه خبر ها رو مى ريزه توى دريا، ماهى ها مى خورن!!!

این رو گفت و بازوم رو گرفت و فشار داد كه بشينم روى صندلى كنارش!

آى آروم مگه نمى بينى پاهام تا نمى شن!؟

دستم رو ول كرد، آلبوم رو ورق زد و شروع كرد به توضيح دادن عكسها...

اين باباس داره سيگار مى كشه...

اين باباس توى قایق...

این باباس با میمونها...

اين باباس داره ما دو تا رو از مدرسه مى آره!!!

ما دو تا رو؟

آره آره ببین، منم و خودت...

توی عکس  یه مرد سبیلوی کت و شلواری  گوش دو تا بچه گریون رو گرفته بود و می برد سمت یه خونه چوبی. به نظر می اومد که اهل یه کشوری توی جنوب آمریکا باشن. عکس قدیمی و رنگ و رو رفته بود و گوشه اش پاره.

"خدایا این دیوونه از چی حرف می زنه" 

مى شه دقيقا بگى راجع به چى حرف مى زنى؟ من سر در نمى آرم!

برگشت همون قيافه محزون جلوى در رو به خودش گرفت و جواب داد:

بابا تا لحظه آخر امیدوار بود که برگردی، همش می گفت گوش ات توی دستش مونده باید بیای که پس ات بده بعد بمیره!

ببینم اینجا دیوونه خونه اس؟

نه آپارتمان مسکونیه!

پس شماها توش چی کار می کنین؟

این رو گفتم و كاسه ميگو رو از روى ميز برداشتم گرفتم جلوش وداد زدم:

پاشو، پاشو جمعش كن، اين كاسه ات رو هم بگير برو بيرون از اينجا. من نه تو رو مى شناسم نه بابات رو، تو خودت همسن بابای منی، این دری وری ها چیه که می گی، اسم من عليه، ايرانيم با تو هم هيچ نسبتى ندارم، می بینی که گوش هام هم هر دوتاش سر جاشه.

پوزحند معنی داری زد و جواب داد:

"آبران" ولی تو که یه گوش بیشتر نداری

..... 

این گیر کرده نفت رد نمی کنه!

خب چی کار کنیم؟

بیا نفت بریزیم توی مخزنش

مگه اونجوری هم می شه؟

آره چه فرقی داره بلاخره که نفت می ره توی مخزن و می سوزه ديگه مگه نه؟

فصل سرما بود و بخاری نفتی و سوخت کوپنی. بابام ناپدید شده بود و مادرم دنبالش می گشت. من و پسر عموم توی خونه تنها مونده بودیم و بخاری خاموش شده بود.

خونه نفت دارین؟

آره یه گالن توی انباری هست. 

برو بیار .

رفتم گالن نفت رو آوردم، احمد در بخاری رو برداشت و يكى دو لیتر مستقیم ریخت داخل اش. يه دونه چوب كبريت از جعبه هزار تايى در آورد، روشن كرد و انداخت داخلش، ولى خاموش شد و اتفاقی نیفتاد.

این نفته یا آب؟

به خدا نفته

پس چرا نمی گیره؟

آخه با کهنه روشنش می کنیم.

بغل مخزن یه سیخ بلند بود که مادرم سرش کهنه می چسبوند آتیش می زد و روشن می کرد. احمد سیخ رو برداشت سرش یه تیکه کهنه گذاشت و آتیش زد.

بده من روشن کنم، بده من...

نه خودم می کنم...

بده من...

نه...

گرومپ...

زنی با چادر بلند بلند بلند سیاه سر از توى بخارى بیرون كرد چنگ زد به صورت احمد، چشم و دهن و دماغ و دار و ندارش رو کند و برد ولى از من فقط لاله گوش اومد توى دستش، باقى صورتم زير بازوى احمد بود كه مى خواست هر طور هست خودش بخارى رو روشن كنه.  صورت احمد رفت كه رفت و از دزد سیاهپوش فقط سایه ای باقی موند به سقف.

.....

آبران من برادرتم، سالها شم به در دوختم که برگردی، خودت رو نزن به اون راه!

آبران چیه؟ کیه؟ پاشو برو بیرون ببینم

آبران بیا این شوخی رو تموم کنیم  درسته که من يه دربون ساده ام ولى مى دونم اين روزا دنيا چه خبره. همه با جراحى پلاستيك خودشون رو جوون مى كنن، فكر نكن پوستت رو كشيدى و مو رنگ كردى يه آدم ديگه شدى. تو اگه سر يكى ديگه رو هم پيوند بزنى به تنت من باز مى شناسمت...

اونقدر حرف هاش بى معنى بود كه دیگه خنده ام گرفت و جوابش رو مثل خودش دادم.

آخه احمق اگه سرم رو عوض كنم دیگه از كجا منو مى شناسى؟

از كوتاهی دست هات، دست های تو هميشه كوتاه بود. هميشه هم مى خواستى ميوه هاى سر شاخه هاى بلند رو بچينى، يادت نيست منو وادار مى كردى مثل خوك زانو بزنم تو خاك كه برى پشت كمرم دستت برسه به ميوه ها؟ درخت آلو داشتیم و گیلاس...

"دیگه شورش رو در آورده وقتشه یه اردنگی بزنم در کونش بیرونش کنم"

دست گذاشتم روی شونه اش و خیلی جدی گفتم:

پاشو آقا، پاشو برو بيرون وگرنه زنگ مى زنم پليس.

دست زمختش رو گذاشت روی دستم و آروم نوازش کرد. احساس آشنایی بود، انگار صاحب این دست رو می شناختم. این دست متعلق به اون نگهبان نبود. چند لحظه دستم توی دستش موند تا به خودم اومدم، با عصبانیت دستم رو بیرون کشیدم و این بار نعره زدم. 

بيرون، بيرون، پاشو برو بيرون...

پاشد آلبومش رو جمع کرد و از در آپارتمان رفت بیرون.

در رو پشت سرش بستم و از چشمى نگاه كردم تا رفت داخل آسانسور و ناپديد شد.

نفس راحتی کشیدم رفتم سر یخچال که یک لیوان آب بخورم دوباره در زدن

تق...تق...تق

آب شکست توی گلوم و سرفه کنان به خودم گفتم

اگه نگهبانه باشه با عصا می زنم توی سرش

تق تق تق

اوهوم اوهوم اهوم

اومدم صبر کن

در رو باز کردم سارا  پشتش بود

اوهوم اوهوم اوهوم

چرا سرفه می کنی؟

از دست این نگهبان دیوونه

سرش رو از لای در آورد داخل و گفت:

کدوم نگهبان؟

هیچی بابا ولش کن بیا تو

نه دیر شده مگه نمی خوای بیای مهمونی همه همسایه ها اومدن

آهان مهمونی نگهبانه کلا حواسم رو پرت کرد

کدوم نگهبان؟

نمی دونستم چی باید بگم ته دلم احساس می کردم همه چیزهای عجیبی که اتفاق می افته با هم هماهنگی داره و مشکل از درک و فهم منه دیگه چیزی نگفتم و  پشت سر سارا رفتم داخل آپارتمانش

....

واحد سارا برخلاف واحد من خيلى كوچيك بود و مهمون ها با گيلاس هاى شراب و بشقاب هاى پنير همه توى شكم همديگه بودن. از هر طرف كه مى چرخيدم دسته عصاى زير بغلم، يا شراب يكى رو مى ريخت روى لباسش يا بشقاب پنير يكى ديگه رو از دستش مى انداخت. 

سارا، مى خواى مهمونى رو بيارى توى واحد من؟

اينجا مگه چه عيبى داره؟

كوچيكه

اتفاقا اينجورى صميمى تره! بيا اينو بزن كوچيكى خونه يادت مى ره.

يه قرص گرد آبى رنگ داد دستم و اضافه كرد:

بذار زير زبونت بمكش

من الان قرص خوردم

چه قرصى؟

نمى دونم احتمالا براى درد پاهام دادن

آنتى بيوتيك كه نيست؟

نه فكر نكنم

خب پس مهم نيست اين قرص رو هم بخور روى اون دوتا...

اين چى هست؟

وزغ

يعنى چى؟

اسمش وزغه ديگه

از مشتقات چيه، هرويين، كوكايين، علف

نه از پوست وزغ درست مى كنن

واقعا؟

آره بذار زير زبونت، نترس انفجارى نيست. طول مى كشه تا عمل كنه...

قرص آبى رنگ رو با اكراه گذاشتم زير زبونم، ترش بود و خوشمزه، به سارا گفتم:

وزغ هم بد چيزى نيست ها

ده دقيقه ديگه مى فهمى چه معجزه اييه

خونه لحظه به لحظه شلوغ تر مى شد، من هميشه از تنگى و فشردگى وحشت داشتم و از مالش و سايش تن غريبه ها با بدنم هم متنفر بودم. مخصوصا از تماس بدنى با آدمهاى عجيب و غريب ساكنان اون آپارتمان هم كه به جز سارا هيچكدومشون شكل آدم نبود. يكى فرق سرش كچل بود ولى پشت موهاش رو صورتى كرده بود، اون يكى به ريش بلندش مهره هاى چوبى گره زده بود و شورت اش رو روى شلوارش پوشيده بود يكى هم بسكه پستونهاش رو توى لباس بالا داده بود هيچى از صورتش ديده نمى شد. 

سارا اينا از سر صحنه فيلم ترسناك اومدن اينجا؟

نه از توى خونه هاشون اومدن؟

يه صندلى خالى پيدا كردم و به سختى نشستم روش.

شراب بريزم برات؟

بريز، خودت هم بشين پيش من.

نه من بايد غذا رو آماده كنم.

سارا اين رو گفت، دستى توى موهلم كشيد و رفت سمت آشپزخونه.

به جز سالن كوچيكى كه توش بوديم اتاق ديگه اى نبود، آشپزخونه هم فقط به اندازه يك نفر جا داشت، نمى فهميدم چطورى مى شه توى اون ازدحام غذا پخت و خورد. دقيقه اى يكبار هم در باز مى شد و همسايه جديدى مى اومد داخل و سراغ تازه وارد رو مى گرفت. مهمون ها با انگشت به من اشاره مى كردن و همسايه به زور از لاى جمعيت خودش رو مى رسوند به من، دست مى داد و خوش آمد مى گفت. اونقدر در باز شد و آدم جديد اومد داخل كه سالن خونه سارا شد قوطى ساردين. مردم طورى به همديگه فشرده شده بودن كه نمى شد تشخيص داد كدوم دست مال كدوم بدنه و كدوم سر روى كدوم شونه است. دهن ها باز و بسته مى شد، دست ها بالا و پايين مى رفت، شراب ها از سر گيلاسها مى ريخت و پنيرها ماليده مى شد به اينور و اونور. كم كم پاى خراب من هم فراموش شد و مردم چپ و راست بهش ضربه زدن تا مجبور شدم از روى صندلى پاشم و جاى كمترى رو اشغال كنم.

پدر كه مرد هم اينقدر شلوغ نشد، آبران!

اى واى اين باز اومد. آخه سارا اینو چرا دعوت کرده؟

نگهبان ديوونه ساختمون دست بردار نبود. مرتب بيخ گوشم، چرت و پرت مى گفت، بدون اينكه نگاهش كنم گفتم:

مگه قرار نيست تو جلوى در باشى كه رفت و آمدها رو كنترل كنى؟

الان كه همه اينجان، رفت و آمدى نيست!

همه اهالى ساختمون؟

آره، همه هستن.

نه همه نيستن.

كى نيست؟

ديروز يه زن چاق ديدم با سگش اون كه نيست، كجاست؟

به جاى اينكه جواب سوالم رو بده، دست كرد توى جيب گود شلوارش، تقريبا تا سر زانو پايين رفت، يه چيزى رو لمس كرد و داد زد:

آبران، آبران،  ببين چى پيدا كردم.

من آبران نيستم

ايناهاش توى جيبمه، ببين، ببين

از توى جيبش يه جفت تاس ريز در آورد. نگاه بى تفاوتى به تاس ها انداختم و گفتم:

خب؟

يادت نيست با هم تخته بازى مى كرديم، تو هميشه كلك مى زدى...

من با تو تخته بازى نمى كردم، آبران هم نيستم.

شبا با هم مى شستيم روى زمين، براى اينكه بابا بيدار نشه روى متكا تاس مى ريختيم...

من با تو هيچوقت تخته بازى نكردم 

يادته اون دفعه كه مسابقه راه انداختيم شاه تخته رو معرفى كنيم

صورتم رو چسبوندم بيخ گوشش و داد زدم:

نه يادم نيست دست از سرم بردار

گوشش رو كنار كشيد، با انگشت سوراخش رو كه سوت مى كشيد ماساژ داد و گفت:

حالا چرا داد مى زنى؟

زل زدم بهش و با صداى بلند گفتم

من آبران نيستم نيستم آقا نيستم...

لبخند تلخى زد و گفت:

مهم نيست تو هيچوقت براى من برادر خوبى نبودى ولى من دوستت دارم آبران هميشه دوستت داشتم...

جا به جا شدن لاى جمعيت با عصاى زير بغل  خيلى سخت بود. وزغ هم داشت اثر مى كرد و سرم گيج مى رفت ولى براى خلاص شدن از شر مزخرفات نگهبانه، يكى دو نفر رو هل دادم و رفتم سمت آشپزخونه. توى درگاهى آشپزخونه، پيرمردى پيژامه پوشيده بازوم رو گرفت عقب كشيد و در گوشم گفت:

من مى دونم كه تو آبران نيستى

برگشتم به چشمهاى سرد و بى حالتش خيره شدم و خواستم بگم معلومه كه آبران نيستم ولى زبونم به طرز شگفت انگيزى توى دهنم سنگينى كرد و كلمات پس و پيش خارج شد...

آبررررران مننن كه نيسيتممم 

پيرمرد لبخند كمرنگى زد و جواب داد:

ولى مردم زود باور مى كنن، وقتى يكى زياد اصرار كنه و هى در گوششون يه دروغى رو تكرار كنه كم كم باور مى كنن.

مهممم اصللللا نيسييوى

پيرمرد حرفم رو قطع كرد و گفت:

اتفاقا مهمه، خيلى مهمه، ما زندگى خوبى داشتيم همين حرف ها خرابش كرد.

ماااااا...

آره من و تو بنيامين

بن...ب...ميين

ديگه نمى تونستم حرف بزنم، زبونم مثل پاره آجر شده بود توى دهنم پيرمرد دست گذاشت روى شونه ام و گفت:

پسرم، اگه به خاطر حرف مردم نبود تو از اين خونه نمى رفتى. ولى حالا كه برگشتى انصاف داشته باش و به اينا بگو كه چرا رفتى، بگو كه مشكل از خودت بوده.

سرش رو آورد بيخ گوشم، دستش رو گرفت جلوى دهنش و اضافه كرد:

بنيامين همش تقصير دوست پسرته، اون احمق زندگى ما رو خراب كرد ولى من ديگه با اون هم مشكل ندارم، برگرد اونم بيار همين جا سه تايى زندگى مى كنيم... 

پيرمرد رو با دست زدم كنار، به زور از لاى جمعيت رد شدم و خودم رو به آشپزخونه رسوندم.

برو عقب على بذار غذا رو رد كنم بره!

شونه سارا رو گرفتم و با ايما و اشاره نشون دادم كه زبونم قفل شده...

سارا قه قه خنديد و از توى آشپزخونه يه ليوان آب آورد داد دستم و با سينى گرد پر از كباب كه توى اون يكى دستش بود،

از كنارم رد شد و چپيد لاى جمعيت.

ليوان آب دستم بود ولى دهنم رو گم كرده بودم و نمى تونستم ليوان رو بذارم روى لبم. هر بار مى بردم بالا يه قلپ آب مى رفت توى دماغم يا چشمم، اصلا اختيار صورتم دست خودم نبود و نمى دونستم دهنم بازه يا بسته است چه جورى بايد آب رو بخورم، سرم رو گرفتم بالا، با يه دست چونه ام رو كشيدم پايين و با دست ديگه ليوان آب رو ريختم روى صورتم و خوشبختانه توى دهنم. زبونم تا خيس شد با همون سرعتى كه قفل كرده بود باز شد. نفس راحتى كشيدم سرم رو پايين آوردم و داد زدم:

اين وزغ چه مزخرفى بود ديگه سارا؟

ولى سارا رفته بود لاى جمعيت، زنى كه كنارم بود برگشت، انگشتش رو گذاشت رو دماغش و گفت:

هيسيس...به وزغ توهين نكن

اين رو گفت و يهو همه رخت و لباسش رو كند و لخت شد. باقى مهمون ها هم شروع كردن به كندن لباس ها، با نگاه دنبال سارا گشتم ولى هر طرف رو كه ديدم نبود. چسبيدم به ديوار كه قاطى مهمون ها نشم، جمعيت لخت در حالى كه هر كدوم تيكه هاى گوشت سرخ شده توى دست يا دهنشون بود، لاى هم لول مى خوردن، پوست هاى سفيد، پوست هاى آفتاب سوخته، دستهاى بى مو، پاهاى پر مو، شكم هاى چاق، كون هاى جوش زده، پستون هاى قهوه اى، همه در هم فرو رفته بود، خونه سارا شبيه خاك اندازى شده بود پر از كرمهاى مرده خور.

...

اون كشوهاى آخر رو نديديم هنوز.

اونا جنازه هاى قديميه، مال اين عمليات نيست.

حالا شايد اشتباه شده باشه، مى شه ببينيم؟

باشه، باز مى كنم ولى حالتون بدتر مى شه.

مهم نيست باز كن.

در كشوى اول رو كه باز كرد، پدرم و دايى ها دماغشون رو گرفتن و عقب كشيدن. جسد صداى فس داد و ميليونها كرم بيرون ريخت.

بياين جلو، يكى يكى كشو ها رو باز مى كنم ببينين.

همه با ترديد و اكراه جلو رفتن و به جنازه ها نگاه كردن و مطمئن شدن كه كيوان بين مرده هاى پوسيده هم نيست.

من سيزده سالم بود، دنبال پدرم و دايى ها كه دنبال كيوان مى گشتن راه افتاده بودم كه سر از سردخونه در آوردم، جنازه ها بو مى داد و ديدنشون لطفى نداشت ولى ديدن اونهمه كرم برام جذاب بود. صدها سوال توى ذهنم وول مى خورد كه اگر نمى پرسيدم مغزم رو مى خوردند. 

بابا اين كرم ها از كجا مى آن؟

از توى خود بدن

واقعا!

نمى دونم اينجورى شنيدم.

بابا كرمها اول از كجا شروع مى كنن به خوردن؟

از توى شكم.

بابا كرم ها صورت مرده رو هم مى خورن؟

آره چه فرقى مى كنه؟

بابا...

...

آبران چرا لباس هاتو در نمى آرى گرمت مى شه اينجورى، تو كه عادت داشتى هميشه توى خونه لخت مى گشتى...

دين دين دين... دارارا را ...باب باب باراب با...

ناگهان شايد سر از جاى ديگرى از دنيا در بياورى!

ناگهان شايد خودت را پشت فرمان يك ماشين شيك بيابى!

ناگهان شايد صاحب يك خانه بزرگ شوى و شوهر يك زن زيبا!

و شايد كه از خودت بپرسى، من چطور سر از اينجا در آوردم؟

و شايد از خودت بپرسى من چه زحمتى براى به دست آوردن اينها كشيدم؟

و شايد زير لب زمزمه كنى،  اين ماشين من نيست، اين خانه من نيست، اين زن من نيست...

صداى موسيقى بلند بود و ترانه اى كه پخش مى شد وصف حال من بود.

آبران يادته هميشه سايز دول ات رو به رخ من مى كشيدى، حالا نگاه كن مال من از مال تو بزرگتر شده، جاذبه زمين كشيده اش پايين و دراز شده...

سرم سنگينى مى كرد، همه چيز در اطرافم به رنگ پوست بدن در اومده بود حتى ديوارها و تابلوهاى روش. نيم نگاهى به پايين تنه نگهبانه انداختم پر از مو بود و چيزى از دولى كه مى گفت ديده نمى شد. با دست هلش دادم كنار و رفتم لاى جمعيت كه خودم رو به در برسونم و از اون خونه خارج بشم. ولى با هر قدم كه بر مى داشتم در خروجى دو قدم از من دور تر مى شد و فشار بدن هاى لخت بيشتر. كم كم لا به لاى پستون هاى چروكيده، كون هاى پشمالو و دهن هاى كف آلود گم شدم.

سارا... سارا...سار...

آخرين چيزى كه ديدم كوه بزرگى از چربى بود. كون سفيد و طبقه طبقه همون زنى كه لحظه اول ورودم به آپارتمان ديده بودم، اولش توى مهمونى نبود، نمى دونم كه كى اومد، لخت شد و در حاليكه مايكل سگ بادمجونى شكلش رو زير بغل گرفته بود صاف نشست روى صورتم. توى كونش گم شدم و همه صداها افتاد.

...

کوپن روغن اعلام شده می ری بگیری؟

کوپن ها کجاس مامان؟

توی کشوی جا کفشی

روغن کوپنی توی پیت های هفده کیلویی بود، بقال می کشید و می گذاشت داخل سطل های مردم. من یادم رفت سطل ببرم، بقال غر زد و گذاشت داخل کیسه پلاستیک.

دفعه بعد سطل نیاری نمی دم!

وسط کوچه دوچرخه زد به دستم. تابستون گرمی بود، روغن شل تر از حالت معمول بود، ریخت روی زمین. هر چه قدر که از روش می شد برداشت با دست برداشتم و توی همون کیسه کثیف  پاره گذاشتم و چرب و کثافت رسیدم خونه.

خاک بر سرت که هیچ کاری ازت نمی آد.

...

نمى دونم چه مدت صورتم زير اون كوه چربى گير كرد فقط يادم مى آد كه چشمهام كور بود كور بود كور بود و سرم سنگين بود سنگين بود سنگين بود و گوشهام كر بود تا لحظه اى كه صداى سارا رو شنيدم.

برين كنار، برين كنار، بذارين نفس بكشه...

هااااا....هووووووو....

نفسى رو كه نمى دونم چه مدت توى سينه ام حبس كرده بودم با صدا بيرون دادم و چشمهام رو باز كردم. خبرى از اون كون عظيم سفيد نبود، خبرى از مهمون هاى لخت نبود، خبرى از سارا نبود. دكترى قد بلند، اونقدر بلند كه سرش تقريبا به سقف رسيده بود با يك جفت پاى مصنوعى بالاى سرم ايستاده بود.

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم
فصل سوم
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم
فصل نهم

بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید