زمستانِ سخت و پُر مشغلهای را گذراندم، آنچنان که از آغاز بهار تا به اَلان جز نگاشتنِ چند تکّه مقالهٔ ادبی برای این و برای آن و نقاشی کِشی کارِ دیگری نکردم. از وین خداحافظی کرده و به پاریس بازگشتم، هنوز گزارشِ سفرم به عربستان سعودی(از نوامبر ۲۰۰۱ میلادی به این کشور ممنوع الورود بودم، با مرگِ سلطان عبدالعَزیز این ممنوعیّتِ مُضحک بپایان رسید!) را حاضر نکردم، پایان نامهای خاّص نیز برای پروژهٔ همه سربازانِ چرچیل( یک مستند تلویزیونی بزرگِ اروپایی که ساختِ آن از سالِ ۲۰۰۹ آغاز شد و چندی پیش با گرفتنِ آخرین سِکانسها در برلین بپایان رسید، بنده افتخارِ همکاری درین سریال را داشتم) ارائه نکردم، دلشورگی و دلواپسی همچنان بدنبالم هستند، نمیدانم دلیلَش چیست که چندان امیدی به تغییرِ وضعیتِ ایران ندارم، اگر ریشهٔ اِسلامیون از ایران خشک و نابود نشود؛ به سرزمین خود باز نخواهم گشت، سالها میگذرند و هر سال دریغ از پارسال،... خوش رنگترینِ رنگها به پیشَم رو میبازند و با سکوت و عشقی پُر رمز و راز زندگی را به جلو میبرم.
گفتم که در پاریس هستم، درین شهر براحتی میتوانی از میانِ هَمَگان بگذری و با حسّی بی تفاوت کسی را بدنیای خود راه ندهی، مثلِ همیشه بهترین محلها و اَماکنی که به آدمی آرامش میدهند کلیساهای قدیمی هستند و گورستانهای شهر که بدونِ هیچ چشم داشتی درانجا میتوانی به کارَت برسی و هیچ مزاحمتی برایت پیش نیاید، از سالهای بسیار دور در هر شهری که هستم به اینجور مناطق رفته و درانجاها کتاب میخوانم و یا نقاشی و طراحی میکنم، یکی از بهترین جاها برایم گورستانِ پِرلاشز در پاریس است، برای من آرامش در قطعهٔ هشتاد و پنج واقع شده است.
درین قطعهٔ هشتاد و پنج گورستانِ پرلاشز صادق هدایت بدون رعایت تشریفات اسلامی دفن شده است و این گورستان مسیحیان استراحتگاه پدر لاشز ، كشيش مورد اعتماد لويي چهاردهم بود توسط شهرداری در سال ۱۸۰۳ میلادی خريداری و در اختيار آلكساندر تِئودور برونيار ، معمارِ معروف آن زمان قرار گرفت و در بيست و يكم مه ۱۸۰۴ میلادی گشوده شد. بدان که پرلاشز به هيچكدام از گورستان هاي دنيا شبيه نيست. این گورستان در شرق پاريس به سبك باغهاي انگليسي ساخته شد ، ولي به مرور زمان و با مدرن شدن پاريس تغيير كرده است. حال در اين باغ ۴۴ هكتاري، حدود ۵ هزار درخت وجود دارد و بزرگترين پارك پايتخت فرانسه است.
گفتههای زیادی از او را بخاطر میآورم بمانندِ این:
فقط با سايهٔ خودم خوب ميتوانم حرف بزنم ، اوست كه مرا وادار به حرف زدن مي كند ، فقط او ميتواند مرا بشناسد ، او حتماً مي فهمد ... مي خواهم عصاره ، نه ، شراب تلخِ زندگي خودم را چكه چكه در گلوي خشكِ سايه اَم چكانيده به او بگويم: این زندگی من است.
تمامی قَجَر زادهها با هم نسبت و قوم و خویشی دارند، یک نسل بالا و یک نسل پایین از همه لحاظ به همدیگر شباهتهای رفتاری و شخصیتی دارند، هر چند که هر سال که بجلو میرویم تعدادِ نسلهای قدیمیتر از بنده کمتر و کمتر شده و نوادگان و نتیجههای امروزی چندان شباهتی به ما ندارند، گذشته را نمیدانند و بزرگترها در گفتنِ آن سهل انگاری میکنند، مملکتِ اجدادی خود را نمیشناسند و درد و غمِ تبعید ما را نیز تجربه نکردند و همدرد نیز نیستند.
هر وقت در پاریس هستم به گورِ شازده سری میزنم، معمولاً صبحهای خیلی زود میروم، مامورِ مربوطهٔ آنجا مرا میشناسد، دلم نمیخواهد در آنجاها هیچ کسی را ببینم، به خصوص ایرانیهای دیگر را که واقعاً باعثِ شرم آوری هستند، از رفتار و حرکاتِ زشت اینها فراری هستم، نمیدانم چرا این سبک مردمان به خودشان زحمت داده و بدانجا میآیند، بیشترینِ این افراد یا آدمهای معمولی هستند که مزارِ صادق هدایت را محلِ تفریح میدانند و یا برای عکس گرفتن میآیند تا تصویرِ خودشان را با گور بدیگران نشان دهند و پُز دهند، بیشترینِ ایرانیان اینگونه هستند که عمیقاً برای اینها متاسفم و امیدوارم این چنین اَعمالی برای عزیزانِ خودشان پیش نیاید چرا که مُردگان نمیبایستی جوابگوی دلقکی یک عّده بیشعور و بی فرهنگ باشند.
اگر کسی از صمیمِ قلب علاقمند به ایشان است، این چنین رفتاری را از خود نشان نمیدهد.
در کنارِ مزارِ هدایت که هستم میدانم او آنجا نیست، پیکرَش حالا مخلوطِ خاک و گیاهانِ آنجا شده و از دردهای زمینی و فریبهای زندگانی رها گشته است، مگر نه اینکه میگفت:
ما بچّهٔ مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگانی نجات می دهد.
تا بحال در ۳ مورد سعی کردم با روحِ ایشان با همکاری چند واسطهٔ روحی برجسته(آمریکا، فرانسه و آلمان) تماس بگیرم، سالهای ۹۵ ـ ۹۹ و ۲۰۰۴ میلادی اما موفق نشدم، ایشان بشدت در رابطه با مذهب و دیگر مسائلِ مربوط به آن منفی بودند و قضایای ماورای طبیعت را به اندازهای محدود به آن زمان میشناختند، همیشه برین تصورم که شاید این تنها راهی باشد که بتوان با او رابطهای برقرار کرده و بنحوی از حال و اوضاعَش باخبر باشیم.
هنوز دلیلِ اصلی خودکشی او مشخص نیست، صادق هدایت با یک ویزای پزشکی دو ماهه که او را بیمار روحی معرفی میکرد به پاریس آمده بود، بقولِ برادرزادهاَش ایشان اُمید داشت تا از فضای خَفهکنندهٔ ایران دور شده و بقیهٔ عمر را به دور از لَکاتهها و خنزرپنزریها بگذراند و از طرفی کتابهای خود را در فرانسه چاپ نموده و به شُهرت و جایگاهی که لایق آن است برسد و با درآمدِ حاصل از آن زندگی مُستقلی که در آن زیر دِیْنِ خانوادهاَش نباشد، تشکیل دهد.
اما دران زمان دو جریان پیش آمد، در ابتدا شوهرِ خواهرَش(حاجیعلی رزمآرا، او بدستِ خلیل طهماسبی ترور شد) را از دست داد و سپس بیماری دوستَش حسن شَهید نورایی بود که در شُرُف مرگ قرار داشت و هر روز از هدایت میخواست بر بالینَش حاضر شود، شاید همهٔ اینها با همدگر بُر خوردند تا شازده دست از زندگی بکشد.
هنوز آپارتمانِ ایشان در شمارهٔ سی و هفتِ خیابانِ شَمپیون واقع است.
امشب با انجمنِ اِسپریتوالیسمها قرار دارم، یازده سال از آخرین تلاشِ من برای ارتباط با صادق هدایت گذشته است، سعی خواهم کرد محّلِ تماس با ایشان آنگونه باشد که شازده دوست میداشت، یک اتاق نه چندان روشن و عاری از تجمّلاتِ اَشرافی و آلات و ادواتِ اضافی، شرابِ موردِ علاقه ایشان را بروی میز خواهم گذاشت، بهمراهِ چند قطعه تصویرِ خانوادگی و صفحهٔ پیانوی شوپن را به روی گرامافون قرار خواهم داد.
او رفت و دلِ ما را شکست آنگونه که خود پیش بینی میکرد امّا یادَش همیشه در بینِ دوستدارانَش با دوام است و راستی آرامش در قطعه هشتاد و پنج را دوست دارم.
بهارِ بی حوصله و پُر از دلشورهٔ سالِ ۲۰۱۵ میلادی.
آیا تا بحال کس دیگری با روح صادق هدایت ارتباط بر قرار کرده است، یا مدعی انجام این کار شده است؟
خبر دارید؟
علی خان، قبل از انقلاب در مجلهٔ جوانان مطلبی چاپ شد که از گروهی در تهران صحبت بمیان میآورد که شبِ جمعهها اِحضارِ اَرواح میکردند، نامِ شازده نیز دران میان دیده میشد اما بنده دران شّک دارم!
شازده جان،
این نوشته شما قدری نا امید کننده و یاس آلود است.
امیدوارم که احوالتان بهتر باشد و زندگی برایتان درهای روشنتر و فرداهای خوشتری بسازد.
شراب قرمز گرامی،
آن ایرانیهای سطحی را نادیده بگیرید. متاسفانه از این گونه افراد که قبر را شناخته و کتاب را نشناخته اند زیاد است. به نظر مخلص زندگی اکثر افراد پنج در صد محنت است و نود و پنج در صد خوشی ولی گاه ما زیاد خود را درگیر آن پنج در صد میکنیم.
درست میفرمائید که صادق هدایت زود و ناگهانی رفت و هنوز پس از این همه سال زخم از دست دادن آن مرد بزرگ التیام نیافته. چه گنجینه های دیگری که می توانست به این فرهنگ هدیه کند اگر قدرش را چنان که باید دانسته بودند و با ما مانده بود. آن چه از کتابها و افکار او بر می آید این است که به هیچ نوع از ماوراءالطبیعه اعتقاد نداشته که به نظر حقیر شامل احضار ارواح نیز میشود و مجله جوانان لای دست پدرش خندیده که این چیزها را سر هم کرده. هر چند که او در این خرافات و فرهنگ عامیانه نیز تحقیقات وسیعی کرده بود و حتی بعید نیست که از جهت تحقیق به چنین محافلی رفته باشد. یادش گرامی و کام شما شاد.
شازده جان حالم خیلی خوب نیست، نمیتوانم بی تفاوت نسبتِ به مسائلِ مربوط به ایران باشم، کاری نیز از دستم بر نمیآید... اما یزدان را سپاس.
خیلی ممنون که بیادم بودی.
دیوانه جان هدایت در بعضی از مکاتباتَش با دوستانِ خود در زمینهٔ احضارِ ارواح (دران سالها بتازگی مُد شده بود!) صحبت و اظهارِ نظر کرده است. ولی در مجموع با شما هم عقیده هستم.
همیشه سلامت باشی دوستِ عزیزم.