چرا من می نويسم؟

پيشگفتار زير را در دي ماه ۱۳۸۱ بمناسبت روز تولد مارتين لوتر كينگ (Martin Luther King) رهبر برجسته سياهپوست و خواهان برقراري تساوی حقوق بشر نوشتم و بدنبال آن نطق تاريخی آن آزاديخواه فقيد را به زبان فارسی منتشر كردم. در چند ماه اخير چند حادثه جنجال برانگيز در ايالات متحده آمريكا يكبار ديگر مسأله جامعه سياهان اين كشور را در صدر خبرها آورد.

ممكن است بعضی از خوانندگان بپرسند مسأله سياهان آمريكا چه ربطی دارد به نويسنده اي ايراني تبار و متولد ايران و تبعه ايران كه امروز فقط مقيم آمريكا است؟ شايد بتوانم جواب سؤال را از ديدگاه فيزيكدان معروف آلبرت انيشتين بدهم. وی در سال ۱۳۲۵ شمسی در يك سخنرانی تحت عنوان «مسأله سياهان»، كه بعداً بصورت يك فصل از كتابی بنام «در باب سالهاي آخرم» در سال ۱۳۲۹ منتشر شد، اينطور آغاز ميكند:

«من دارم بعنوان كسی كه در امريكا بيش از ده سال در ميان شما زندگی كرده است مي نويسم. و با قلمی جدّي و اخطاركنان مينويسم. ممكن است بسياري از آمريكائيان بپرسند انيشتين چه حقی دارد در باب مسائلی كه فقط مربوط به ماست و هيچ تازه واردی نبايد آنها را لمس كند ابراز نظر كند؟» سپس، انيشتين جواب ميدهد «بنظر من كسی كه بعنوان شخصی بالغ به اين كشور آمده باشد ممكن است با چشم بصيرت و مشتاقانه به چيزهاي ويژه و منحصر بفرد نگاه كند. بنظر من اين شخص بايد آنچه را كه می بيند و احساس می كند آزادانه بيان كند، براي اينكه با انجام چنين كاری شايد نشان دهد كه فردی مفيد است.» پس بدينسان اين دانشمند علم فيزيك به سخنرانی خود در مبحث نابرابری اجتماعي در زندگي سياهان ادامه ميدهد.

خب، شايد با نقل قول از انيشتين من وضعيت خودم را بغرنج تر كردم. اولاً، من كه مثل انيشتين معروف نيستم!! ثانياً، مخاطبان من در اين نوشتار كه شهروندان آمريكائي نيستند. من دارم براي ايرانيان و اصولاً فارسی زبانان مينويسم. ثالثاً، چه ضمانتی وجود دارد كه خود من در گذشته نسبت به جامعه سياهپوستان روی خوش نشان داده باشم؟ در عين حال، من در محدوده اين اقليت الويت هائی نسبت به انيشتين دارم كه فكر ميكنم به من اين بی پروائي و جسارت را ميدهد كه نظر خودم را بيان كنم. ولی قبل از اينكه آنها را رقم زنم هنوز در نتيجه گيری با گفته انيشتين سهيم هستم كه ميگويد «هر چه بيشتر با فرهنگ آمريكائی خو ميگيرم، اين موقعيت نيز بيشتر زجرم ميدهد و تنها از طريق بيان كردن است كه ميتوانم از اين احساس پيچيده فرار كنم.» من هم شاهد تعصبات ريشه ای و عميقي بر عليه سياهپوستان بوده ام كه به عنوان يك انسان از دانستن آنها شرم دارم. حالا ببينيم چه الويت هائی مرا از انيشتين خان جدا ميكنند.

اولاً، اگر انيشتين پس از ده سال اقامت در آمريكا با قلمی جدی و اخطاركنان مينويسد، من  ۳۵ سال در اين كشور زندگی كرده ام و به جرأت اقرار ميكنم هرچه بيشتر در اين مملكت بسر ميبرم بيشتر پی ميبرم چقدر تعصبات نژادي در ميان مردمش عميق است. ثانياً، انيشتين عمده دوران اقامتش در ‎آمريكا را در شهرهاي دانشگاهی پرينستون (ايالت نيوجرسي) و پاسادنا (ايالت كاليفرنيا) و در كنار دانشجويان، محققان و دانشمندان سفيدپوست گذراند. وی فقط از نظر بلوغ فكری و طي چند تماس كوتاه در بعضي از دانشگاه هاي مخصوص سياهان با آنها رابطه نزديك برقرار كرد. از طرفي من از ابتداي ورودم به آمريكا در یکی از مراكز سياهان كاليفرنيا، يعني همانا شهر اوكلند (Oakland)، و در بطن آن جامعه كار كردم و در همان شهر خانه و كاشانه داشتم. پس اين تجربه برای من نه تنها تماسي فكري و عقلانی است، بلكه تماسی محلي و فيزيكی يا بعبارتی واقعيت عيني نيز محسوب مي شود. ثالثاً، انيشتين در سال ۱۳۳۴ يعنی درست در آغاز نهضت حقوق مدنی سياهان آمريكا از اين دنيا رحلت كرد و دنباله تكامل اين حركت مردمی را نديد تا بتواند تاريخ را در عرض ۶۰ سال گذشته ارزيابي كند. ولی من برحسب تصادف  ۳۵ سال آخر از اين ۶۰ سال را بچشم خود ديدم و آن ۲۵ سال اولش را نيز بطور جدی در لابلای آثار تاريخي و مدارك موجود در طبقات و راهروهاي ساكت كتابخانه ها جستجو كردم. حداقل در اين مورد خاص، جمله معروف مادر خدا بيامرزم كه هميشه به پدرم نهيب ميزد «بالاخره جسدت را از داخل كتابفروشی الفی به خانه خواهند آورد» در من هم صادق بوده است.

پس چه بسا اگر بيشتر از انيشتين حق ندارم راجب به اين موضوع بنويسم، حق من كمتر از وی هم نيست. حتي وقتی به خوانندگان اين مقاله فكر ميكنم متوجه ميشوم مسأله تساوی حقوق مدني براي همه ايرانيان، چه برون مرزی و چه درون مرزی، يك خواسته شديداً همگاني است چنانچه هر ايرانی مصلح و آزاديخواهی به راستی و ضرورت آن ايمان دارد و از سر عقل و از صميم قلب خواهان برقراری هرچه زودتر آن ميباشد. حالا درست است كه در ايران سنگ محك رنگ پوست مردم نيست، ولي هنوز آرزوی تساوی حقوق مدنی از هر لحاظ و در همه شئون اجتماعی چون چشمه ای پاك و زلال در قلب هر ايرانی مي جوشد.

درست ده سال پیش، از روز تولد مارتين لوتركينگ در دی ماه تا سالروز نطق معروفش در شهريور چند اتفاق قابل توجه رخ داد. اول اينكه تير رئيس جمهور وقت بوش به سنگ خورد و ديوان عالي آمريكا در تصميمی عجيب و غيرمنتظره شرايط و مزايای ورودی داوطلبان سياهپوست به دانشگاه های كشور را كماكان چون ۴۰ سال گذشته بر طبق قانون اساسی امری لازم دانست و به ادامه اين مزايا رأي صادر كرد. در هفته تولد مارتين لوتركينگ، آقای بوش به وكيل قوه مجريه دستور داده بود تا بعنوان شاكی برای لغو اين امتيازات دانشگاهی در مقابل ديوان عالی حاضر شده و اقامه دعوی كند. پس از چند ماه شور و مشورت و در يك رأي گيری نزديك و تاريخی (۵ رأي موافق و ۴ رأي مخالف)، بالاترين دستگاه قضائي كشور شكايت اين وكيل و شاكيان اصلی را نادرست اعلام كرد و پنج قاضي اكثريت با نظريه ای پر نفوذ يكبار ديگر تصديق كردند تا زمانی كه تعصبات نژادی در تار و پود اين جامعه وجود داشته باشند، بايد مزايا و امتيازات مخصوص براي داوطلبان سياهپوست به دانشگاه ها همچنان پابرجا باقی بمانند تا آنها بتوانند براي تحصيلات عاليه وارد دانشگاه شوند.

گويا دست تاريخ هنوز جائی براي گوشمالي آرزوشكنان بجا گذاشته بود، چون درست در همان روزی كه رأی ديوان عالی صادر شد آقای سناتور استروم تورموند (Strom Thurmond)، سمبل نژادپرستی و تنها سناتوری كه هيچوقت از حركات و سخنان نژادپرستی خود معذرت خواهی نكرد، در سن ۱۰۰ سالگی فوت كرد. بدين ترتيب يك مظهر ديگر واپس گرائی و باقيمانده دوران تاريك اجتماعی آمريكا به زير خاك رفت. سپس فردای آنروز يكی ديگر از نژادپرستان بنام لستر مادوكس (Lester Maddox) كه روزی فرماندار ايالت سياه نشين جورجيا بود و معروف بود كه با تفنگ به شكار سياهپوستان ميرفت نيز در سن ۸۷ سالگی درگذشت. در مورد اين شخصيت همينقدر بس كه در روز تشييع جنازه مارتين لوتر كينگ در زادگاهش يعنی آتلانتای جورجيا حاضر نشد پرچم ايالت را بصورت نيمه افراشته درآورد.

كارنامه سناتور تورموند در ایالت كارولينای جنوبی كمرنگ تر از هم پالكی جورجيائيش نبود. وي يكماه قبل از اجتماع همه جانبه مردم در پايتخت واشنگتن و سخنرانيهای آنروز كه شامل نطق مارتين لوتر كينگ هم بود در جلسه علنی مجلس سنا بروي صحنه رفته و بسخنرانی كليشه ای و خنثی گري پرداخت. وی با عوام فريبی، دشنام و تهمت زدن سعي خودش را كرد كه همايش ملی آنروز را تعطيل كند. ولی نه تنها موفق نشد بلكه در آنروز گرم تابستانی در سال ۱۳۴۲ بيش از دويست هزار نفر در محوطه يادبود آبراهام لينكلن ظاهر شدند كه تا آن تاريخ همچنين گردهمائی در صحنه اجتماعی-سياسی اين كشور ديده نشده بود. در مورد اين همايش و اينكه چه كسي گرداننده و مدير برنامه ريزي اش بود بايد در آينده بطور اختصاصي نوشت. اين مأموريت خطير از آن زنده ياد آقای بايارد راستين (Bayard Rustin) بود. وي يك سياهپوست و يكي ديگر از غولهاي نهضت آزاديخواهی و تساوی حقوق بشر و نمونه والای انساندوستي و صلح خواهی بود. جالب اينكه بايارد جوان از برچسب خوردنهای سناتور تورموند در آن جلسه علنی مجلس سنا در امان نماند و زير آماج حمله های هموفوبيائی سناتور قدرتمند قرار گرفت، ولي در عمل اين روز همايش بود كه در تاريخ آمريكا ثبت شد.

بقول بايارد راستين نهضت آزادی و تساوی حقوق مدنی يك شبه به نتيجه نميرسد. بايد سير طبيعی خودش را طی كند. وی معتقد است اين نهضت مخصوصاً برای اقليت ها حركتی فطرتاً كند ولي خوشبختانه هميشه تكاملی است. نه به زور شمشير و نه با ارتش و نه با انقلاب خونين امكان پذير است. حقوق مدنی فقط با مبارزه منفی و وقتی همه مردم، از هر صنفی و هر سن و سالي، به آن درجه از واقعيت بيني ميرسند كه خودجوشانه تصميم مي گيرند در مقابل زور ايستادگی كنند به نتيجه مي رسد.

آرزوشكنان هنوز هم هستند، ولی ديگر رك و راست مداخله نميكنند، از سكوی مجلس سنا سخنان نژادپرستی ادا نمی كنند، و با اسلحه به شكار سياهپوستان نمی روند. امروز آنان از راه قانونی وارد كارزار ميشوند. از آن طرف ديگر نيز مبارزان و آرزوسازانِ خواهان تساوی حقوق مدنی بشری كماكان به سير تكاملی اهداف خويش ادامه ميدهند.

پيشگفتار

امروز درست پس از گذشت ۵۰ سال هنوز نطق تاريخی مارتين لوتر كينگ مصلح و رهبر تساوی حقوق بشر چون ستاره ای درخشان در آسمان تاريك جهل و تبعيضات نژادی آمريكا به وضوح ميتابد. هنگامی كه فقط ۲۶ سال داشت اعتصاب خطوط اتوبوسرانی شهر مونتگمری ايالت آلاباما توسط سياهان را براه انداخت. در ۳۰ سالگی سفری كوتاه به هند ميكند و نزد جواهر لعل نهرو اصول و مبادی مبارزه صلح جويانه بدون خشونت گاندی فقيد را فرا ميگيرد. در سن ۳۴ سالگی اين نطق «من يك آرزو دارم» را ايراد ميكند. در ۳۵ سالگی نا‍ئل به دريافت جايزه صلح نوبل ميشود. و ناگهان در بهار ۱۳۴۷ در سن ۳۹ سالگی و درست در عنفوان بلوغ فكری و روحی، ستاره تابناك وی خيلی زودتر از آنچه كه بايد به ضرب گلوله و بطور ناجوانمردانه خاموش شد. در آن روز شوم نهضت تساوی خواهی بدون خشونت مارتین لوترکینگ سقط جنين شد و ديگر هيچكس نتوانست جای خالی مبارزات صلح جويانه او را پر كند.

در ساليان بعد قوانين مدنی آمريكا يكی پس از ديگری بنفع تثبیت تساوی حقوق مردم سياهپوست تغيير كردند، ولی زنگی كه بر روی قلب نژادپرستان لايه بسته بود و شوربختانه از نسلی به نسل بعد منتقل ميشد زدوده نشد. كتابهای قانون عوض شدند، اما روح مردم متعصب همچنان تاريك باقی ماند. همينقدر كه مارشال تورگود، اولين سياهپوستی كه به والاترين مقام قوه قضائيه، يعنی قاضی ديوان عالی آمريكا انتصاب يافت، در مصاحبه ای در سال ۱۳۶۸ گفت «برای همين اندك آزادی كه تا بحال بدست آورده ايم خون بهای گزافی داديم.» نامبرده در سال ۱۳۶۹ بخاطر كهولت و مريضی ناعلاج از مقام مادام العمرش استعفاء كرد و در روز مصاحبه مطبوعاتی اش در حضور جمعيت بزرگی از خبرنگاران كه يكی از سالنهای ساختمان ديوان عالی را گوش تا گوش پر كرده بودند در جواب يك خبرنگار فرصت طلب كه از وی پرسيد «جناب قاضی، امروز اوضاع جامعه سياهپوستان را چگونه می بينيد؟» با بی پروایی جواب داد «اگر منظورت اينست كه سرانجام آزاد شديم، نخير، هنوز آزاد نيستيم.» قاضی پير و پرتجربه اين جمله اعتراضيه را درست در مقابله با نطق مارتين لوتر كينگ بيان كرد و جای هيچگونه شك و ترديد باقی نگذاشت كه از نظر وی آرزوی سياهان هنوز برآورده نشده است.

مارتين لوتر كينگ را برای اولين بار در ۱۳ سالگی در ايران و بر حسب تصادف در يك برنامه مستند تلويزيونی بنام «دهه ۱۹۶۰» شناختم. دست روزگار چنان ورق بازی كرد كه چند سال بعد به آمريكا رسيدم و تا بخود بيايم مشغول به كار كردن در محله سياهپوستان شهر اوكلند كاليفرنيا شدم و حالا مجبور بودم زندگی سخت آنها را از نزديك مشاهده كنم. وقتی دوران درس خواندنم در دانشگاه تمام شد و وارد دنيای كار حرفه ای شدم تصوّر كردم از اين شهر و صحنه های ناهنجارش دور شدم. پس الفرار. پس از چند سال كار در شركت های خصوصی در سال ۱۳۶۷به استخدام دانشگاه معتبر و معروف استانفورد در آمدم. در اينجا مثلا همه كارمندان وضع مالی نسبتاً خوبی داشتند، حتی كاكا سياهايشان. پس شانس ترقی برای بعضی از سياهپوستان وجود داشت. روابط انسانی ظاهراً بر مبنای احترام بود و همه ادعاها اين بود كه اينجا دانشگاه روشنفكران است و اين حرفها. در اين دانشگاه تعصب بی تعصب! مدينه فاضله يعنی دانشگاه استانفورد. تا اينكه در همان سال اول حضورم از فرط علاقه به پيام مارتين لوتر كينگ چون بزغاله ای ساده در روز تولد وی اين نطق را به تمام اعضای دپارتمان ايميل كردم و اين روز فرخنده را به همكاران آمريكائی ام تبريك گفتم.

فردای ‏‏‏آنروز كارگران سياهپوست بخش يكی يكی به دفترم آ مدند و از من تشكّر كردند. رئيسم هم از جسارتم كيف كرد. در ضمن نگاه های آشفته تنی چند از سفيد پوستان كه بسرعت از جلوی دفترم رد ميشدند خالی از لطف نبود. هنوز دو زاريم نيفتاده بود. جريان چی بود؟ تا اينكه نزديك همان ظهر ماريون رئيس اتحاديه كارگران كه سياهپوست هم بود وارد دفترم شد. او نيز از ايميل من تشكّر كرد و بعد نزديك من آمد و دست مرا فشرد. چقدر زورش زياد بود. ماريون گفت «من چندين سال است كه در اين دانشگاه كار ميكنم و تابحال هيچ همكاری تولد آقای كينگ را بما تبريك نگفته بود. آقا دستت درد نكنه.» آنروز دو چيز را فهميدم. اوّل اينكه به قدرت نفوذ ايميل پی بردم. دوم اينكه متوجه شدم زخم تبعيضات نژادی سطحی نيست بلكه خيلی هم عميق است. و من ساده لوح فكر ميكردم از چشم انداز اوكلند خلاص شده بودم. درست آنروز بود كه فهميدم قلبهای زنگ زده هنوز صيقل نخورده اند و تغییر قوانین نيز آنطوز که من تصور می کردم عمیق نبوده  است. امروز به جرأت ميگويم پس از گذشت ۲۵ سال از آن روز و با وجود اینکه رییس جمهور کشور یک سیاهپوست است، هنوز بسياری از اين قلبها زنگ زده باقی مانده اند.

از مارتين لوتر كينگ تا قاضی تورگود، و از  قاضی تورگود تا رییس جمهور اوباما، جامعه سياهپوست آمریکا راه طولانی و پردست اندازی را پيموده است. سياهپوستان هنوز هم يك آرزو دارند. همان آرزوئی كه مارتين لوتر كينگ در سال ۱۳۴۲ از دل بر زبان راند، گو اينكه حالا امروز به جرأت ميتوان گفت اين آرزو مختص به يك گروه نيست. بنظر من نطق «من يك آرزو دارم» در هر جای دنيا كه مردمش از شميم تساوی حقوق بشر و عدل و انصاف به شعف می آيند چون كاسه آبی فرح بخش تشنگی از لبان آن مردم می ربايد. پس به يادبود پنجاهمين سالروز نطق تاريخي مارتين لوتر كينگ قسمت آخر آنرا مرور ميكنيم كه صحبت از آرزويش ميكند.

یک نکته بسیار مهم این است که مارتین لوتر کینگ این بخش را از روی نوشته ای که از قبل تهیه کرده نخواند، بلکه در یک لحظه که مفسران تاریخ معتقدند گویی یک ندای الهی به وی وحی شد، این سخنان و این گفتار شفاهاٌ از زبانش جاری شدند.

من يك آرزو دارم

(نطق مارتين لوتر كينگ در محوطه يادبود آبراهام لينكلن در واشنگتن دی سی، ۶ شهريور ۱۳۴۲)

. . . . . دوستان، امروز بشما اعلام ميكنم كه عليرغم همه سختی ها و محروميت های اين لحظه من هنوز هم يك آرزو دارم. آرزوئی است كه در اعماق آرزوهای آمريكائی ريشه دوانيده است. من آرزو دارم كه يكروز اين كشور قيام خواهد كرد و در كنار معنی حقيقی اعتقاداتش زندگی خواهد كرد. اعتقادی كه ميگويد «ما اين حقايق را مدرك مستند قرار می دهيم كه همه برابر و مساوی خلق شده اند.» من آرزو دارم كه يكروز بر فراز تپه های قرمز رنگ ايالت جورجيا بچه های بردگان قبلی و بچه های برده داران گذشته قادر خواهند بود با همديگر سر ميز برادری بنشينند. من آرزو دارم كه يكروز حتی ايالت می سی سی پی، ايالتی كه از بابت حرارت بی عدالتی ها و ستم ها خيس عرق شده، به چشمه ای پر از آزادی و عدالت تبديل خواهد شد. من آرزو دارم كه يكروز بچه های كوچكم در كشوری زندگی خواهند كرد كه نه بخاطر رنگ پوستشان بلكه بخاطر محتوای رفتارشان مورد قضاوت قرار خواهند گرفت.

امروز من يك آرزو دارم. آرزو دارم كه روزی در ايالت آلاباما، با آن نژاد پرستان شرور و خبيث و آن فرماندارش كه از لبانش كلمات سوء طرفداری و بی اثرسازی می چكد، پسرها و دخترهای كوچولوی سياه قادر خواهند بود دست به دست پسرها و دخترهای سفيد بدهند و با همديگر مثل برادر و خواهر قدم بزنند.

امروز من يك آرزو دارم. آرزو دارم كه روزی هر درّه ای سرافراز و سربلند شود، تپّه ها و كوهسارها از ميان برداشته شوند، جاهای سخت و پر فراز و نشيب به دشت ها و جلگه ها تبديل شوند، و اماكن كجرو سرمنزل راستی و درستكاری شوند، و شكوه و عظمت الهی آشكار شود، و همه مردم با همديگر به نظاره آن بپردازند.

اين اميد ماست. اين ايمانی است كه با آن به جنوب باز خواهم گشت. با اين ايمان قادر خواهيم شد از كوه یأس و نااميدی گوهر اميد بتراشيم. با اين ايمان قادر خواهيم شد صداهای ناهنجار و ناموزون كشورمان را به سمفونی زيبای برادری تبديل كنيم. با چنان ايمان و اعتقادی قادر خواهيم شد با هم كار كنيم، با هم دعا كنيم، با هم كوشش كنيم، با هم بزندان برويم، و با هم از برای آزادی بپاخيزيم، واقف به اينكه سرانجام يك روز آزاد خواهيم شد.

اين روزی خواهد بود كه همه فرزندان خداوند قادر ميشوند با معنی جديدی بخوانند:

خداوندگارا، سرزمين من از برای تو است
سرزمين مهربان آزادی، من از برای تو ميخوانم
سرزمينی كه نياكانم در آن جان سپردند
سرزمين غرور و افتخار مهاجرين نخستين
بگذار زنگ آزادی از هر كوهساری نواخته شود

و اگر قرار است آمريكا كشوری باعظمت باشد اين كلمات بايد به حقيقت زيبنده شوند. پس بگذاريد ندای آزادی از تپّه های عظيم نيوهمپشاير نواخته شود. بگذاريد ندای آزادی از كوهستان پرهيبت نيويورك نواخته شود. بگذاريد ندای آزادی از كوه های بلندبالای اَلِگانی در پنسيلوانيا نواخته شود. بگذاريد طنین آزادی از قله های پوشيده از برف راكی در كلرادو نواخته شود. بگذاريد زنگ آزادی از بلنديهای خوش قواره و لذّت بخش كاليفرنيا نواخته شود.

اما نه فقط اينها، بلكه بگذاريد زنگ آزادی از كوهستان استون در جورجيا نواخته شود. بگذاريد زنگ آزادی از كوهستان لوك آت در تنسی نواخته شود. بگذاريد زنگ آزادی از هر تپّه و هر بلندی خاكی در می سی سی پی نواخته شود. بگذاريد ندای آزادی از طرف هر كوهساری نواخته شود.

وقتی كه ما اجازه داديم زنگ آزادی نواخته شود، وقتی كه ما اجازه داديم طنين آزادی از هر روستا و هر دهكده ای، از هر ايالت و هر شهری نواخته شود، آنوقت قادر خواهيم شد به روزی كامياب شويم كه همه بندگان خدا چه سياه و چه سفيد، چه كليمی و چه غيركليمی، چه پروتستان و چه كاتوليك، موفق خواهند شد دست در دست يكديگر گذاشته و با كلمات آن مناجات قديمی کاکا سياه بخوانند:

سرانجام آزاد
سرانجام آزاد
خدای قادر شكر ترا
سرانجام آزاد شديم

 

Martin Luther King Speech: I Have a Dream

 

Martin Luther King Speech: I Have a Dream