جهانشاه جاوید

 

دوستم گلنار و شوهرش اخیرا از آمریکا آمده بودن پرو. تو شهر کوسکو چند روز خونه من موندن و رفتن به ماچوپیچو و دره مقدس و کلی بهشون خوش گذشت.

یه روز من و گلنار نشسته بودیم گپ می‌زدیم.

«ببین یه دوستی دارم می‌خواد قبل از اینکه کار جدیدش شروع بشه بره سفر. می‌خوام بهش پیشنهاد کنم بیاد خونه تو بمونه.»

«قدمش رو چشم. بگو بیاد. اتاق خواب اضافی هست.»

«آره ولی زن مجرده، سی و هفت هشت سالشه.»

«خب باشه. چه اشکالی داره؟»

«خب تو هم مجردی، می‌ترسم یه لحظه‌ی می‌توو Me Too پیش بیاد و گندش دربیاد.»

«لحظه‌ی می‌توو؟! مگه من چیکارش دارم؟ الکی نباف واسه خودت.»

همون شب خواب عمه جان عزیزم رو دیدم.

«گلنار خدا بگم چکارت نکنه! دیشب تو خواب با عممم لحظه‌ی می‌توو داشتم.»

«دیدی گفتم! هاها!»

«زهر مار! حالا این فکرو تو مغزم کاشتی و بیرون نمی‌ره!»

البته از گلنار چه پنهون، چند ماه قبل یه ماجرایی تو این مایه‌ برام پیش اومد.

هر سال که می‌رفتم مکزیک به خواهرم سر بزنم، یه دوست ایرانی داشت به اسم «آذر» که این ور اون ور توی مهمونی‌ها می‌دیدمش. من اهل حرف زدن نیستم ولی آذر همیشه می‌آمد جلو و باهام گپ می‌زد. خیلی محتاط بودم چون از نظر سنی می‌تونستم جای پدرش باشم.

یه بار گفت داره می‌ره ایتالیا سفر. گفتم «چه عالی! می‌ری اونجا یه مرد خوش تیپ زود تورت می‌زنه.»

چند وقت گذشت و ازش پیام گرفتم که داره می‌یاد پرو سفر. خوشحال شدم و گفتم می‌تونه خونه من بمونه. آمد و یکی دو روز جاهای دیدنی کوسکو رو نشونش دادم و یه شب هم مهمونی گرفتم و برای دوستام غذای خیلی خوش مزه درست کرد. اون شب قبل از اینکه بره بخوابه، روسری حریر دور گردنش رو باز کرد و داد بهم.

«می‌خوام اینو یادگاری از من داشته باشی.»

خیلی تشکر کردم و رفتم اتاقم خوابیدم. با هزار تا فکر.

روز بعد پیشنهاد کردم بریم به استخر آب گرم. قبول کرد و گفت اول باید بره مایو بخره. با هم رفتیم به مال و مایو خرید و موقع برگشتن توی تاکسی سرش رو گذاشت روی شونم. هم هیجان‌زده شدم هم وحشت ورم داشت که نکنه خیالاتی بشم و کار دست خودم بدم.

دستشو گرفتم.

ماشین کرایه کردیم که بریم به استخر آب گرم «لارس» که حدود سه ساعت راه بود. توی مسیر سرش روی شونم بود و دستش توی دستم. رسیدیم و رفتیم توی استخر. بعد از چند دقیقه آب بازی، پشت به دیوار استخر کنار هم ایستادیم. برگشتم و شونه شو بوسیدم. اخماش رفت تو هم. گفت: «من اصلا حال این کارا رو ندارم!»

مات موندم. می‌خواستم همونجا برم زیر آب دیگه بالا نیام. به خودم گفتم حقته! گه می‌خوری با دختری که سی سال از خودت کوچیکتره لاس می‌زنی!

هیچی نگفتم. شدم عین برج زهرمار. از استخر آمدم بیرون. چند دقیقه بعد آذر هم آمد و سوار تاکسی شدیم و رفتیم طرف ماچوپیچو. همچین سفت به در ماشین تکیه داده بودم که مطمئن شم هیچ جای بدنم بهش نخوره. سکوت محض.

سر راه باید یه شب هتل می‌موندیم. وارد لابی که شدیم سریع گفتم «لطفا دو تا اتاق تکی.»

صبح پاشدم رفتم به رستوران هتل برای صبحونه. آذر هم چند دقیقه بعد آمد. حالش خراب بود. هم سرما خورده بود هم پریود بود. من اصلا حال و حوصله همدردی نداشتم. هیچ حرکتی نمی‌خواستم بکنم که برداشت غلط بکنه. یه بار غلط کردم بس بود.

رفتیم ایستگاه قطار که بریم ماچوپیچو. توی کافه منتظر نشسته بودیم تا قطار بیاد. آذر روی گوشی تلفن داشت ویدیو نگاه می‌کرد.

«ببین این شعر چه قشنگه. داستان اون پسرس که میره از دیوار باغ همسایه بالا که سیب بدزده و عاشق دختر همسایه میشه…»

هیچی نگفتم.

قطار رسید و سوار شدیم رفتیم. به ماچوپیچو که رسیدیم حال آذر خراب‌تر شده بود. توی خرابه‌های قلعه هر ده قدم روی سنگ می‌نشست، سرش رو خم می‌کرد و شکمش رو می‌گرفت. من هم عکاسی می‌کردم.

گفت بیا بشین چند دقیقه. آمدم کنارش ایستادم.

«می‌دونی، ما ایرونی‌ها آدمای سردی هستیم. طول می‌کشه گرم بگیریم و احساسات خودمونو نشون بدیم.»

هیچی نگفتم.

موقع برگشتن توی قطار بقدری حالش بد بود که فکر کردم ممکنه غش کنه. دلم براش می‌سوخت ولی ترجیح می‌دادم کاری نکنم. از بی‌رحمیم متنفر بودم.

رسیدیم کوسکو و رفتیم به خونم. ملایم‌تر و دوستانه‌تر شده بودم ولی با حفظ فاصله. یکی دو روز بعد آذر برگشت مکزیک.

روسری حریرش پشت در آویزونه.