شب دیر وقت از صدای تراکتور بیدار شدم.
مدرسه سپاه دانش سه اتاق سنگی تازه ساز بود بیرون آبادی نرسیده به تلمبه آب. اتاق سمت زمین های زراعتی خانه من بود. تخت سفری، میز و صندلی تاشو ارج، قاب عکس شاه، چراغ علاالدین، رادیو ترانزیستوری، چراغ قوه و مشتی کتاب و مجله فردوسی همه زار و زندگی ام بود. مدرسه دیوار و حصاری نداشت. غفلت میکردم گوسفندها میآمدند میرفتند توی اتاقم. شبها چراغ لامپا را تا صبح روشن میگذاشتم. تنهایی بود و ترس.
بلند شدم پوتین ها را پوشیدم، فرنچ را انداختم روی شانه هام و میانبُر زدم توی زمین های شخم زده پائین دست قبرستان. به تیررس نور چراغهای تراکتور که رسیدم از حرکت ایستاد.
- سلام سرکار
جلوتر رفتم و چراغ قوه را گرفتم روی صورتش
- سلام نادعلی
- خیر باشه سرکار ئی وخت بیوخت؟
نگفتم صدای تراکتور زابرام کرده
- خیره نادعلی بی خوابی زده به کله م.
رفتم نشستم بغل دستش روی گلگیر.
هوای شب پائیزی خوش بود. صدای موتور دیزلی دل شب را پاره میکرد. عبور نور چراغهای تراکتور از شیار های منظم زمین شخم خورده. بوی خوبِ خاک و تاریکی تا بی نهایت دشت، هارمونی گنگی بود که من خواب زده را بیدار و مست میکرد.
- سرکار دوس داری چار تا رج شخم بزنی تا برم ده نون و آبی بخورم و جلدی ورگردم؟
- باشه عیبی نداره اما...
حرف توی دهنم بود که نادعلی تراکتور را روشن گذاشت و در سیاهی شب گم شد. من ماندم و سکان قدرتمند ترین بیدار شب!
زمان زیر ناله تراکتور میگذشت. غرق افکارم بودم و داستانهایی که تا حالا از خاطرات سپاه دانش نوشته بودم و اینکه بعد از خدمت بدهم چاپخانه کوشش خیابان پهلوی اهواز برایم چاپ کنند و کتابم پشت ویترین کتابفروشی ها بیاید و مجله فردوسی در باره اش بنویسد و...
توی گرگ و میش هوا از همان پشت فرمان تراکتور نگاهی به قواره زمین انداختم دیدم واویلا! فقط پیکاسو را کم داشتم که بیاید و شیارهای درهم برهم زمین زراعتی مردم را روی بوم نقاشی پیاده کند.
بلد نبودم گاو آهن را بالا و پائین کنم، دنده عقب مصیبتی هم جا نمی افتاد. چپ اندر قیچی می رفتم و بعد میدانچه ای لازم داشتم برای دور برگشت که سر پیچ ها تکه ای از زمین مانده بود به امان خدا. موتور را خاموش کردم و سیگاری روشن و حالا نگران که نادعلی چی به سرش آمد اینقدر دیر کرده.
حاشیه آسمان داشت رنگ می گرفت که توی مه صبحگاهی پیدایش شد. سبد کوچکی انجیر کوهی برایم آورده بود.
اینجا بود که چشمم به حنای کف دستهاش افتاد. نادعلی یک هفته ای می شد عروسی کرده بود.
محمد حسین زاده
چقدر زیبا. به دل نشست.
ممنون JJ جان. هر وقت خاطره ای آفتابی شود بیادت هستم.
جناب بختیار فرشته ای در تاریکی برای نادعلی بودید ، قطعا در حال شخم زدن به عروسش فکر میکرده که خدا ارزوشو براورده کرد ،چه حال خوبیه اون لحظه ، سلامت باشید
میم نون گرامی. وقتی صحبت از امداهای غیبی می کنند خوب یعنی همین دیگه!