پیکار در پیکار: من و جنبش چپ
مجید نفیسی
سه. پس از پیکار
ب. انسانگرایی و جستجوی شادی
بحرانی که در 1360 با آن روبرو شدم دو جنبه داشت: سازمانی و شخصی. بحران سازمانی از اردیبهشت آن سال با بیانیهی مرکزیت در پیکار 110 آغاز شد که من در پائیز همان سال در برخورد به آن از مرکزیت درخواست مبارزه ایدئولوژیک علنی کردم و پس از انشعاب سازمان و سپس تجزیهی جناح انقلابی, در اسفند 1360 با نوشتن رسالهی "گذشته چراغ راه آینده" برونرفت از بحران سازمانی را در کار تئوریک, حفظ نیروها و خروج از کشور جستجو کردم.
اما جنبهی شخصی بحران در درجهی اول به دستگیری و تیرباران دوستان و آشنایان برمیگردد که از تیرباران خویشاوندم صادق اخوت با آن لبخند زیبایش در 30 تیر 1360 و دفنش در گورستان خاوران آغاز شد و در ماههای پس از آن گریبان دهها رفیق دیگر را گرفت که از نزدیک میشناختم و درد از دست دادنشان را درمانی نیست. نزدیکترین کس در میان این یاران به من, همسر و همرزمم عزت طبائیان بود که در 29 شهریور 1360 در آریاشهر دستگیر, در 17 دی 1360 در زندان اوین تیرباران و در گورستان خاوران در گوری گروهی به خاک سپرده شد. عزت مرده بود ولی من میخواستم او را زنده کنم. خوشبختانه سه روز پس از تیربارانش, وقتی که شب از مراسم یادبودش با چند تن از یاران در گلابدره به خانه بازگشته بودم, نیروی آفرینندهی شعر به ناگهان پس از هشت سال غیبت, دوباره در من جوشید و در یک نشست, نه شعر نوشتم که در همان زمان توسط جناح انقلابی به صورت جزوهای زیر عنوان "عزت تیرباران شد" در تهران درآمد.
یکی از این شعرها "گوش کنید! داستانی دارم" نام دارد که در بخش پیوست اولین کتاب شعری که در تبعید چاپ کردم آمده است:
کارگران قرقره زیبا!
کارگران تلویزیون بلموند!
کارگران دارویی آی. دی. آی!
با شما هستم
گوش گنید! داستانی دارم.
پدرم یک قلمزن ساده بود
روزی شمایل مرجع تقلید را
بر صفحهای مسین حک کرد
و به دیوار خانه آویخت
و بهنگام قیام
در مساجد, سهراهی ساخت
و به سوی سربازان شاه پرتاب کرد.
من اما به راه پدر نرفتم.
در دانشگاه, کمونیسم را آموختم
و در کارخانه همراه شما کار کردم.
اکنون در ادامهی این راه
بدینجا رسیدهام:
یا باید به عقب برگردم
به پستوی خانهمان
و شمایل امام امت را
از نو به دیوار آویزان کنم
یا اینکه همراه با دیگر رفیقان
در تپههای اوین تیرباران شوم.
با شما هستم
گوش کنید! داستانی دارم.
پس از سرودن نه شعر "عزت تیرباران شد", تا چهار سال شعر دیگری ننوشتم تا اینکه در اول دی 1364 برابر با 22 دسامبر 1985 وقتی که در شهرک ونیس در کالیفرنیای جنوبی زندگی میکردم, شعر دوباره به سراغم آمد و تا چهار ماه شب و روز ادامه داشت که حاصل آنرا بصورت 111 شعر تحت عنوان "پس از خاموشی" در همان سال 1364 منتشر کردم. دومین شعری که در روز اول بازگشت شعر در کنار دریا نوشتم "نخستین درس آزادی" نام دارد که نشاندهندهی تحول فکری من در آن زمان نسبت به چهار سال پیش از آن است هنگامیکه در سال 1360 درون سازمان پیکار از ضرورت مبارزه ایدئولوژیک علنی سخن گفتم. در این شعر, دیگر نه از مبارزه بر سر ایدئولوژی, بلکه وداع با هر گونه ایدئولوژی سخن میگویم و بجای آن, باور به انسان و نیروی آفرینندگیش را مینشانم:
نه لقبهای قدیمی را میخواهم
نه عناوینِ تازه را.
مرا با همان نامِ آشنا
صدا کنید.
انسانم من
انسانِ دیروز و امروز
انسانِ امروز و فردا.
در چشمانم
ستارگان رنگ میبازند
و در دستانم
خورشید غروب میکند.
در لبخندم کودکی بهدنیا میآید
و از قلبم خونی سرخ، بخار میشود.
من خدای خویشتنم و با این همه
خود را دمی میدیدم
از روباهی دستار بر سر.
من مادر آفرینشم و با این همه
خود را مهرهای میدیدم
در چرخِ عقیمِ تولید.
برمیخیزم و از مهتابی خاموش
به درختانِ مرده در زمستان مینگرم.
خود را در شالی میپیچم که خواهرزادهام مرجان
برایم در زندان بافته
تا نخستین درسِ آزادی را
به طبیعت و تاریخ داده باشم.
این شعر هنگامی از من تراوید که چند ماهی بود که پس از چهار سال سکوت, آغاز به عرضهی دستاوردهای فکری خود به دیگران کرده بودم. آری, دومین گام من به سوی جرات به اندیشیدن امانوئل کانت در تابستان 1985 در لسآنجلس رخ داد وقتی بر آن شدم که کتابهای کارل مارکس را بر اساس تقدم تاریخی و بصورت نظامیافته بخوانم و نتایج آنرا در اتاقی در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی در اختیار دیگر ایرانیان مارکسیست در تبعید بگذارم. چنین شد که نه گفتار زیر عنوان "مارکس نه چون یک پیشوا" در فاصلهی ژوئن 1985 تا نوامبر 1986 از سوی من ارائه شد. چهار تای این گفتارها در همان زمان در مجلهی "تلاش" چاپ سوئد و سپس بصورت پیوست در کتاب "شعر و سیاست و بیستوچهار مقالهی دیگر" منتشر شد که اکنون در سامانهی "باشگاه ادبیات" قابل دسترس است: "دستنوشتههای پاریس و تئوری جوهر انسان", "مسالهی یهود و تئوری دولت سیاسی", "نقد اصل دولت هگل و بررسی شکل و محتوای دولت سیاسی" و "تزهایی در بارهی فویرباخ و نقد تئوری جوهر انسان".
اما تصمیم به خواندن مارکس و عرضهی نتایج آن در گفتارهایی زیر عنوان "مارکس نه چون یک پیشوا" خود پس از یک دوره خواندن برگزیدهی چهار جلدی لنین و پژوهش در مفهوم ساختمان سوسیالیسم صورت گرفت, که آن نیز به نوبهی خود در پی کار هستهی تئوریک پیکار روی مفهوم سوسیالامپریالیسم از پائیز 1359 آغاز شده بود. من پس از خواندن لنین به این نتیجه رسیدم که استالین نه انحراف از خط لنین, بلکه نتیجهی منطقی برداشتهای لنین از مارکسیسم و انقلاب اکتبر در روسیه میباشد.
این زمان در آمریکا زندگی میکردم و بخاطر دسترسی به هزاران هزار کتاب نواری که از سوی کتابخانهی کنگرهی آمریکا به رایگان در اختیار نابینایان و کمبینایان قرار دارد به آسانی توانستم محدودهی پژوهش خود را گسترش دهم و کتابهای بسیاری در زمینهی ماهیت دولت و جامعهی شوروی به زبان انگلیسی به قلم مارکسیستهای صاحب نظر بخوانم که به چهار تا از آنها در اینجا اشاره میکنم.
کارل کائوتسکی مارکسیست آلمانی در سال 1918 کتاب "دیکتاتوری پرولتاریا" را در نقد انحصار قدرت در روسیه بدست بلشویکها نوشت که لنین در پاسخ به آن کتاب "انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد" و ترتسکی کتاب "تروریسم و کمونیسم" را قلم زدند. کائوتسکی در کتاب خود, سوسیالیسم بدون دموکراسی را محکوم به شکست میداند و از اینکه بلشویکها, سوسیالیستهای انقلابی و منشویکها را از قدرت دولتی کنار گذاشتهاند انتقاد میکند. در نظر او, کاری که بلشویکها در روسیه میکنند شبیه کاری است که یسوعیهای مسیحی یعنی مبلغین کاتولیک در قرن هجدهم در دولتی دینی که در پاراگوئه در آمریکای جنوبی به وجود آوردند انجام دادند به این معنا که مالکیت وسائل تولید را به انحصار خود درآوردند و بومیان را به کارگران دولتی تبدیل کردند. کتاب دوم "طبقهی جدید" اثر ملووان جیلاس کمونیست یوگسلاوی است که همراه با تیتو در سال 1948 یوگسلاوی را از اردوگاه شوروی جدا کرده به سمت سوسیالیسمی مستقل سوق داد. جیلاس اما خود به زودی مغضوب تیتو شد و به زندان افتاد زیرا دم از سوسیالیسم دموکراتیک زده از دیکتاتوری تکحزبی تیتو انتقاد کرد. به نظر جیلاس, زمامداران کمونیسم شوروی یک طبقهی جدید را تشکیل میدهند که آزادی و نان را از مردم غیر حزبی سلب کرده آنها را مورد استثمار و سرکوب قرار دادهاند. کتاب سوم "مبارزهی طبقاتی در شوروی" اثر شارل بتلهایم مارکسیست فرانسوی هوادار مائو است که انحراف در دولت شوروی را از زمانی میداند که نیکیتا خروشچف, کیش شخصیت استالین را محکوم کرد و حزب را به رویزیونیسم و نظام را به سرمایهداری دولتی کشانید. چهارمین کتاب "سرمایهداری دولتی در روسیه" اثر تونی کلیف مارکسیست اسرائیلی-انگلیسی هوادار ترتسکی است که در نقد دیدگاهی که شوروی را یک "دولت کارگری منحط" یا "کلکتویسم بوروکراتیک" میخواند, نوشته و خود شوروی را یک سرمایهداری دولتی میخواند.
مجموع این مطالعات به مرور به من نشان داد که مشکل اصلی نظام شوروی در تز "دیکتاتوری پرولتاریا و حزب آن" و نقض دموکراسی در کشورهای کمونیستی نهفته است و باید از لنین و استالین گذشت و مارکس و انگلس را از همین زاویه با برداشتی مستقل و نقادانه خواند.
در آن زمان بچههای چپ مستقل که از گروههایی چون پیکار, رزمندگان, راه کارگر, توفان, وحدت کمونیستی, اقلیت و مانند آن میآمدند در یک اتاق عمومی در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی در لسآنجلس هفتهای یکبار تشکیل جلسه میدادند. هدف اصلی این گردهمایی, تشکیل یک گروه ضد جنگ بود که بتواند با برگزاری تظاهرات در لسآنجلس ایرانیان ساکن کالیفرنیای جنوبی را علیه جنگ ایران و عراق بسیج کند و در این رابطه با گروههای چپ آمریکایی نیز همکاری میکرد. اما به مرور در میان شرکتکنندگان این فکر شکل گرفت که علاوه بر بسیج مردم علیه جنگ, خوب است که در برخورد به شکست جنبش کمونیستی و انقلاب ایران نیز بدهبستان فکری داشته باشیم و هر کس بنا به علاقه و تجربهاش در این باب, سخن گوید. بدین ترتیب بود که من جرات کرده و از ژوئنن 1985 تا نوامبر 1986 سخنرانیهای "مارکس نه چون یک پیشوا" را در آنجا شروع کردم. تنها یکی از این گفتارها "مسالهی شرق و مستعمرات" در محل یک انجمن ایرانی در شمال کالیفرنیا صورت گرفت که در بخش گفتوشنود در پاسخ کسی که پرسید "آیا شما هنوز مارکسیست هستید؟" گفتم: "من مارکسیست نیستم اما مارکسیستها را دوست دارم" که یادآور حرف خمینی در بارهی ورزشکاران بود و همه خندیدند!
این نه سخنرانی در برخورد به این نه اثر مارکس تنظیم شده بود: دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی 1844, مسالهی یهود, اصل دولت در نقد فلسفهی حقوق هگل, تزهای فویرباخ, ایدئولوژی آلمانی, فقر فلسفه, هجدهم برومر لویی بناپارت, مسالهی شرق و مستعمرات, و نقدی بر برنامهی گوتا. "دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی" را مارکس در تابستان 18844 در پاریس در نقد نظریات "هگلیهای جوان" نوشت و مفهوم کلیدی در آن "کار از خودبیگانه" در جامعهی سرمایهداری است که بنا بر آن بخاطر مالکیت خصوصی بر وسائل تولید, کار آفریننده که جوهر انسان در آن نهفته است از لطف و آفرینندگی خالی شده و تنها در خدمت افزایش سود به کار میافتد. این دستنوشتهها در سال 1932 در مسکو منتشر شد و تنها در دههی شصت بود که با ترجمه به زبانهای دیکر اروپایی بر روشنفکران مارکسیست تاثیر گذاشت. گئورگی لوکاچ در مجارستان, گالوانو دلا ولپه در ایتالیا, اریک فرام و هربرت مارکوزه آلمانی تبار در آمریکا آنرا خوشامد گفتند و در آن راهی برای تلطیف انسانگرایانهی مارکسیسم دیدند, اما لویی آلتوسر در فرانسه مانند نظریهپردازان احزاب کمونیستی اردوگاه شوروی آنها را تنها دستنوشتههای "مارکس جوان" بیستوشش ساله شمرد که هنوز "بیانیه کمونیست" و "سرمایه" را ننوشته و مارکسیست نشده بود. من در سخنرانی اول خود, برین تاکید کردم که همانطور که مارکس در دستنوشتههای 1844 خود در پاریس میخواست به نقد نظریات هگلیهای جوان بپردازد, ما هم باید به آثار خود مارکس برگشته, مستقلانه آنها را بخوانیم و مورد نقد قرار دهیم. بعلاوه, این دستنوشتهها نشان میدهد که هدف نیروی کار انسان نه سود بیشتر یا پیشرفت اقتصادی بلکه تحقق جوهر انسان است. در شعری که بنام "چیستان" در 4 ژانویه 1986 نوشتهام این خصلت متضاد کار در نظام سرمایهداری را نشان میدهم:
ميوه نيستم كه بگندم
يا كالا كه بپوسم.
من, محصولِ كارِ خويشتنم.
مورچه نيستم كه به صف روم
يا كاربافك كه تنها تَنم.
من, آبستنِ جمعِ خويشتنم.
با اين همه, در محرابهاي پول
بر بتِ وارونهي خويش نماز ميگزارم
و در بازارهاي كالا به زنبيل ميكشم
از پارههای تنِ گرمِ خود.
حالا بگو كه كيستم
زنده يا مرده به چيستم؟
اين چيستانيست ساده و سمج
از پايِ كرسيِ شبِ يلدا:
آيا كار, نفرينِ آفرينندهي من است
يا داستانِ آفرينشم؟
در کتاب "مسالهی یهود" ماهیت دولت سیاسی مدرن بعنوان "اجتماعیت صوری" تعریف میشود که رادیکالهای سیاسی میخواهند آنرا با انقلاب قهری تسخیر کنند و رفرمیستهای سیاسی به تدریج با اصلاحات, حال اینکه هدف یک مارکسیست انسانگرا باید کنار گذاشتن این "اجتماعیت صوری" و تحقق اجتماعیت واقعی باشد. برابری در برابر قانون یک خواست بورژوایی است حال اینکه هدف یک کمونیست باید تحقق اجتماعیت واقعی باشد. در شعر "کلاهخود صد منی" که در 5 ژانویه 1986 نوشتم, توهم نسبت به دولت سیاسی را به کلاهخودی سنگین مانند میکنم که ما را به جنگ با یکدیگر کشانده است:
آه! این کلاهخود صدمنی را
چگونه از سر واکنیم؟
-آهنقراضهای که خود میسازیم
در قورخانهی سیاست
و بر سر مینهیم
در کارزارِ تصرفِ قدرت.
هر بار که همای سعادت
بر پهلوانِ نورسیدهای مینشیند
او داغودرفشِ کهنه در آستین، رخت نو به تن
سوگند میدهد طایفهاش را
که اژدهای هفتسر را رام میکند
و سهم میدهد همه را از غنیمت جنگی
از پست های کشوری و لشگری گرفته
تا پول چای و حوالهی خوشبختی.
آنگاه،مرد و زن
بیعت از پهلوان کهنه پسگیرند
و این کلاهخود سنگین را
با نامِ ناجی جدید بر سر نهند.
آیا زمان آن نرسیده که از همین امروز
این تل آهنپاره را به دره اندازیم
و کلههای آزاد از کلاهِ خودین را
به سوزِ تازهی کوهستان بسپاریم؟
شاید که عطسههای صبحگاهی
ما را از این توهمِ خونین رها سازد.
در رسالهی ناتمام "نقد اصل دولت در فلسفهی حقوق هگل" نقش کارکنان دستگاه دولتی یا بوروکراسی بعنوان صورت "اجتماعیت صوری" بررسی میشود و در "تزهای فویرباخ" که بر اساس کتاب مشهورش "جوهر مسیحیت" تنظیم شده, نقد ماتریالیستی از تیوری جوهر انسان بعنوان چکیدهی موقعیت اجتماعی او و نه یک مفهوم مجرد هگلی.
در میان شرکتکنندگان در جلسات دانشگاه کالیفرنیای جنوبی, من به دو فرد بیشتر نزدیک شده با هر یک جداگانه دست به همکاریهایی زدم. یکی کامران آفاری بود که با گروه آمریکایی "انسانگرایان مارکسیست" هوادار رایا دونایفسکایا فیلسوف روسی-آمریکایی کار میکرد و دیگری کامبیز سخایی که علاقمند به مارکسیست ایتالیایی گالوانو دلا ولپه بود. هر دو این نویسندگان آمریکایی و ایتالیایی تحت تاثیر دستنوشتههای اقتصادی-فلسفی 1844 مارکس قرار داشتند ولی در دو جهت مخالف. رایا دونایفسکایا بر هگل و تعمق در دیالکتیک او پامیفشرد و گالوانا دلا ولپه بر عکس, هگل را مشکل اصلی مارکسیسم پس از مارکس میدانست و خواهان پشت سر گذاشتن او بود. زیرا عقیده داشت که دولت سیاسی که چیزی جز "اجتماعیت صوری" انسان نیست, در دست هگل به صورت غایت کمال "ایده" درآمده و هگل آنرا چون بتی پرستش میکند.
من چند بار به جلسات گروه انسانگرایان مارکسیست که در مرکز شهر لسآنجلس برگزار میشد رفتم ولی آنرا چون یک فرقهی دینی یافتم. من و کامران یکبار برای پنج روز به هتلی در کنار اقیانوس آرام در میانهی راه شهر تیوانا به شهر اینسانادا در کالیفرنیای پائین در کشور مکزیک رفتیم تا جزوهای از رایا دونایفسکایا در تفسیر کتاب "خلاصهی علم منطق هگل" اثر لنین را از انگلیسی به فارسی ترجمه کنیم. او متن انگلیسی را جمله به جمله برای من میخواند و من آنرا در ذهن خود به فارسی برگردانده به او تقریر میکردم. بدین ترتیب جزوهی رایا دونایفسکایا به فارسی ترجمه شد ولی تا آنجا که میدانم منتشر نشد. در سال 1988 من در کنفرانس "میسا" یعنی "انجمن مطالعات خاورمیانه در آمریکای شمالی" که در لسآنجلس برگزار شد بعنوان سخنران شرکت کردم و فصل "مجتهد و جنسیت" از کتاب "در جستجوی شادی: در نقد فرهنگ مرگپرستی و مردسالاری در ایران" خود را که در نقد بخش زناشویی "رساله" خمینی نوشته بودم موضوع صخنرانی خود قرار دادم و کامران آفاری در ترجمهی آن مقاله به زبان انگلیسی به من کمک کرد.
با کامبیز سخایی و چند دوست دیگر از جمله دوستی که خود را با نام مستعار " شادی پایدار" میخواند و بهمین نام در شمارهی اول "دفترهای شنبه" داستانی چاپ کرده یک محفل کتابخوانی تشکیل دادیم و کتاب "دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی 1844" مارکس به زبان انگلیسی را خواندیم و در بارهی آن بحث کردیم. کامبیز در دوران تحصیلیش در ایتالیا با حزب توده کار میکرده ولی در آستانهی انقلاب از آن حزب جدا شده مجلهای مستقل بنام "قیام" منتشر میکند. او مشوق من در ادامهی گفتارهای "مارکس نه چون یک پیشوا" بود و ما با هم در پژوهش مارکسیسم, بدهبستان فکری خوبی داشتیم. اما راه ما, کمکم از یکدیگر جدا شد. او به سمت پیوند "علم و عرفان" رفت و من بر عکس, به نقد عرفان رسیدم چنانچه در دو فصل از کتاب "در جستجوی شادی: در نقد فرهنگ مرگپرستی و مردسالاری در ایران" به نامهای "عطار و شوق حلاج به مرگ" و "مولوی: عشق حق یا عشق خر؟" منعکس شده است.
یک شب در مهرماه 1366 برادر کوچکترم سعید را به خواب دیدم. پنج سال پیش از آن, او و همسرش فهیمه اخوت برای همیشه ناپدید شده بودند. در خواب داشتم اندیشههای تازهام را که پس از ایراد گفتارهای "مارکس نه چون یک پیشوا" ذهنم را به خود مشغول کرده بود برای سعید مینوشتم. من و او از دو سال پیش از انقلاب, بخاطر گرایشهای سیاسی متفاوتمان با هم حرف نمیزدیم. در خواب میخواستم به او بگویم که ما مبارزان چپ چه فدایی چه مجاهد در دههی پنجاه برای تحقق یک زندگی خوش همگانی در آینده مبارزه میکردیم, اما قادر نبودیم که از شادیهای کوچک زندگی چون بوئیدن یک گل, بوسیدن یک دلدار, دیدن لبخند یک نوزاد, حس یک شعر یا قطعهی موسیقی, کاشتن یک نهال, پختن یک خورشت خوشمزه و مانند آن لذت ببریم و چون من راوی شعر "دیر است گالیا" هوشنگ ابتهاج شادی و عشق را خشکاندیشانه تا هنگامی که دیگران, درماندهی نان شب خود هستند بر خود حرام میکردیم, از آزادی برای همگان سخن میگفتیم اما از مکتب و آرمان خود بت میساختیم و حاضر به گفتوشنید با مخالف خود نبودیم, و بالاخره خواهان برابری زن و مرد بودیم اما چشمهایمان تاب درخشش چهرهی زنان دلیر و اندیشمند را نداشت. در یک کلام, میان ما روشنفکران چپ مخالف شاه با مردمی که دنبالهرو خمینی شدند شباهتهای ذهنی زیادی وجود داشت. ما در جنبش مسلحانه, شهادت در راه آرمان را میستودیم و هر لحظه خود را برای آن لحظهی نهایی آماده میکردیم همانطور که خمینی با کیش شهادت حسینی خود پس از انقلاب مردم را برای صدور انقلاب اسلامیش دسته دسته به قتلگاههای جنگ با صدام پانعربیست فرستاد. اما فرهنگ مرگپرستی و مردسالاری تنها بعد سیاسی و مذهبی نداشت بلکه تا اندازهی زیادی نیز از شعر و نثر عرفانزده و خوشباشانه کهن ما تاثیر میگرفت. مرگ, مضمون اصلی شعر و ادب ماست که شاعرانی چون خیام و حافظ با پناه بردن به مستی انگوری میکوشند آنرا فراموش کنند و شاعرانی چون عطار و مولوی با مستی الستی , ریاضت تن و نفیوعلم و عقل. البته در کنار این خیل مرگپرستان, دل شاد سعدی را هم داریم که نه تنها از طبیعت و عشق زمینی میگوید, بلکه گوشه چشمی هم به مدارا و عقلانیت دارد.
در آن زمان, همسر دومم آبستن بود و من و او خود را برای تولد و زندگی پسرمان آزاد آماده میکردیم. هر روز در کنار دریا قدم میزدیم و در خانه, شعر و داستان میخواندیم. پس من تصمیم گرفتم این کتابخوانیها را در خدمت یک نقد فرهنگی از شعر و ادب فارسی قرار دهم و این شد که در طی آن چند ماهی که ما آمادهی تولد آزاد میشدیم, همسرم دیوان همهی شاعرانی را که میخواستم موضوع پژوهش خود قرار دهم به مرور برایم خواند و من آنها را به دقت ضبط کرده, پس از ضبط یادداشتها و مستخرجات, فصلهای نهگانهی کتاب "در جستجوی شادی: در نقد فرهنگ مرگپرستی و مردسالاری در ایران" را که به بابا طاهر, فائز دشستانی, خیام, عطار, مولوی, سعدی, حافظ, قصههای عامیانه در بارهی زنان نازا, و بخش زناشویی رسالهی خمینی را بتدریج نوشته و در مجلات ایرانیان در تبعید چون جنگ دبیره و اخگر در فرانسه, اندیشه آزاد در سوئد, امید و فروغ در لسآنجلس, هومن در انگلیس, و مانند آن چاپ کرده با افزودن متن دو سخنرانی " مرگپرستی پیش از انقلاب" بعنوان مقدمه و "چهرهی زن در شعر احمد شاملو" بعنوان پیوست, آنرا در 250 صفحه در سال 1991 از سوی نشر باران در سوئد منتشر کردم. بعدها این نقد فرهنگی را ادامه داده در کارهای نظامی, گرگانی و فردوسی دنبال کردم و بعلاوه, در دو مقالهی مفصل "چهار نگاه به مرگ در ادبیات کهن فارسی" و "چهار نگاه به عشق در ادبیات فارسی", کتاب "در جستجوی شادی: در نقد فرهنگ مرگپرستی و مردسالاری در ایران" را تلخیص کردم که مقالهی "چهار نگاه به مرگ در ادبیات کهن فارسی" آن خوشبختانه در مجلهی "نگاه نو" در داخل ایران نیز به چاپ رسید. رسالهی دکتری من "مدرنیسم و ایدئولوژی در ادبیات فارسی: بازگشت به طبیعت در شعر نیما یوشیج" که در سال 1997 به زبان انگلیسی در آمریکا به چاپ رسید, بر پایهی نتائج نقد فرهنگی کتاب "در جستجوی شادی" استوار است و برای تدوین تاریخ ادبیات فارسی از بدو ظهور آن در قرن دوم هجری تا دوران معاصر به ترتیب تاریخی قائل به پنج گفتمان: خرد, سخن, عشق, طبیعت و خلق میشود که شعر نیما به دو گفتمان اخیر آن برمیگردد.
در همان زمان که تازه کار خود را بر روی کتاب "در جستجوی شادی" آغاز کرده بودم خودسوزی نیوشا فرهی هوادار چریکهای فدایی خلق و صاحب یک کتابفروشی ایرانی در وستوود در شهر لسآنجلس رخ داد. آن روز 20 سپتامبر 1987 همان گروه ائتلافی ضد جنگ از چپ مستقل که سابقا در بارهی آن سخن گفتم تظاهراتی علیه جنگ ایران و عراق و حضور خامنهای رئیس جمهور اسلامی در مقر سازمان ملل متحد, در برابر ساختمان فدرال در وستوود برگزار کرده بود که من نیز در آن شرکت داشتم. نیوشا با الهام از سنت خودسوزی راهبان بودایی علیه جنگ ویتنام, از روی اعتراض خود را در این تظاهرات آتش زد و بسختی دچار سوختگی شد. در زمانی که ما منتظر ورود آمبولانس بودیم و او روی زمین خوابیده بود من پیش او رفته دستش را در دست گرفتم و با او گفتگویی ذهنی در بارهی کیش شهادت و مرگپرستی داشتم که شب همان روز در خانه به صورت شعری نوشتم. او بدبختانه 13 روز بعد در بیمارستان درگذشت و شعر من در مجلهی "جهان" ویژه نیوشا فرهی که زیر نظر برادرش پیام مورخ نوامبر 1987 منتشر شد به چاپ رسید. اینک شعر "خودسوزی نیوشا" که در تاریخ 20 سپتامبر 1987 سروده شده است:
از ناامیدی خود
امیدی ساخت
در ناامیدی،
کبریتی کشید و
خرمنی از آتش شد.
گفتم: "از زندگی بگو
از مرگ خسته ایم."
گفت:" باید مُرد
تا از زندگی سخن گفت."
گفتم:" جرأت به مرگ بس است
جرأت به زندگی ببخش."
گفت:" تا مرگ، زندگی ماست
از مرگ باید زندگی ساخت."
جمعیت، گرد بر گرد او کشیده بود
و می خواست از ناله های مرگ او
فریاد خشمی بسازد
سرکشیده تر از باروی مرگ.
گفتم:" شهادت بس است"
گفت:" خیانت به آرمان هم."
گفتم:" خونریزی بس است."
گفت:" تسلیم به خودکامگان هم."
جمعیت هوار می کشید
و می خواست از مرگ نیرو بگیرد.
به خود گفتم:
"باز هم نعشی در جلو
باز هم دسته ی عزایی از عقب."
افسوس! ما پاسدار زندگی بودیم
اما پاسداران مرگ
آنقدر کشتند
آنقدر کشتند
که زندگی در دهان ما
طعم مرگ گرفته بود.
پنجه ی سوخته اش را
در دست گرفتم
گفتم:" نیوشا برخیز!
تو دولت عشقی
این تابوت را به دولت مرگ واگذار."
فریادی کشید:
"من نیوشا نیستم
من ابراهیمِ آزَرَم
از آتش، گلی ساخته ام."
ملافه ی سفیدی بر او کشیدند
و چشم هایش را
از ما گرفتند.
جمعیت پا به زمین می کوبید
و مشت بر آسمان:
"ای مرگ آفرینان!
هفت سال جنگ بس است
ما صلح می خواهیم
ما صلح می خواهیم."
و نیوشا، انوشا بود
از ناامیدی خود
گل امیدی ساخته بود
فراتر از خاک ناامیدی.
از آن پس, من بصورت کوشندهی حقوق بشر و عرفگرایی یا سکولاریسم درآمدم چنانکه میتوان از عناوین برخی از مقالاتم دریافت: ترور لاجوردی و ضرورت لغو حکم اعدام, بهآذین و حق خاموشی, نمیتوانم ببخشم! به قاتلین همسرم, راز همجنسخواهی, فریدون فرخزاد و همجنسگرایی, صادق هدایت و برتری نژادی, سه کتاب مقدس, محمد مختاری و مبارزه برای آزادی بیان, آزادی بیان: تفسیری بر یک شعر برای فروهرها, شیرین عبادی و آزادی وجدان, ابن میمون: فیلسوف دینی یا مبارز اجتماعی؟, سایهروشن معلول بودن, زال بدنشان و توانخواهی, نابینایان و کوری آقای خوزه ساراماگو, کاوه داداشزاده و هنر سالمندان مهاجر, روان ملی ما, اسلام و ناسیونالیسم و دموکراسی, اسلام و غرب: نه ادوارد سعید! نه برنارد لوئیس!, و بهائیان: دادخواهی نه شرمخواهی.
اکنون که این خاطرات سیاسی را به پایان میرسانم بیش از یک ماه است که از جنبش انقلابی و فرهنگسازی که با قتل مهسا ژینا امینی آغاز شد میگذرد. پیشگامان این جنبش زنان, و شعار محوری آن "زن, زندگی, آزادی" است که دو ستون اصلی رژیم خمینی یعنی فرهنگ مرگپرستی و مردسالاری را نشانه گرفته است, و به باور من نیروی انقلابی آن از صرف تغییر قدرت سیاسی بیشتر است و ساختن فرهنگی زنگرا و زندگیخواه را نوید میدهد. اگر کتابهایی چون "در جستجوی شادی: در نقد فرهنگ مرگپرستی و مردسالاری در ایران" سی و چند سال پیش نوشته و چاپ نمیشد تا به ریشههای مرگپرستی و کیش شهادت در جنبش سیاسی و دینی و خطوط فرهنگی و متون ادبی ما بپردازد, بیشک زمینههای لازم برای رشد جنبش فرهنگساز اخیر فراهم نمیشد. پس کار نقد خود را جدی بگیریم و مطمئن باشیم که جامعه, دیر یا زود به آن پاسخ مثبت خواهد داد.
شعر "روسریهامان را برمیداریم" را برای جنبش انقلابی اخیر در 20 اکتبر 2022 سرودهام:
روسریهامان را برمیداریم
تا با آن برایت
کفنی بدوزیم.
نه! از دستارت
طناب داری نخواهیم بافت.
تو سالهاست
که مردهای.
میگوئیم: زن
میگوئیم: زندگی
میگوئیم: آزادی
و با سومین بانگ
خدای مردهمان
فرومیریزد.
پایان
پیشگفتار
یک. پیش از پیکار
الف. جنگ اصفهان
ب. کنفدراسیون
ج. دانشجویان غایب
د. کارگران مبارز
دو. در پیکار
الف. کمیتهی دموکراتیک
ب. پیکار تئوریک
ج. جرات به اندیشیدن
سه. پس از پیکار
الف. فراریان و پناهندگان
ب. انسانگرایی و جستجوی شادی
Janet:
Quite beautiful and so rich
Nasrin:
آفرین به همتت مجید جان