پیکار در پیکار: من و جنبش چپ

مجید نفیسی

 

دو. در پیکار
ب. پیکار تئوریک

 

کنگره‌ی دوم از مرکزیت خواست که گاهنامه‌ای بنام "پیکار تئوریک" درآورد. تا پیش از آن, مطالب نظری یا بصورت کتاب و جزوه جداگانه چاپ میشد یا اگر کوتاهتر بود در پیکار هفتگی و ضمیمه‌هایش انتشار می‌یافت. من خود پیش از کنگره‌ی دوم, همچنان که قبلا اشاره شد, جزوه‌ی "در باره‌ی جنبش دانشجویی و مساله‌ی دانشجویان مبارز" را بهنگام تشکیل دال دال نوشتم و مقالات "چگونه کنتراتچی‌های حزب توده در جنبش کارگری اخلال میکنند" را در باره‌ی خانه کارگر و "زیگزاگهای ضد انقلاب و انعکاس یکجانبه‌ی آن در صف انقلاب" را در باره‌ی اشغال سفارت در پیکار هفتگی چاپ کردم. علاوه بر اینها, در نقد سازمان چریکهای فدایی خلق مقاله‌ی "بحران انقلابی و مشی چریکی" را نوشتم که در شماره‌ی 17 پیکار هفتگی مورخ 29 مرداد 1358 به چاپ رسید. سازمان چریکهای فدایی خلق بخاطر برخورد بهنگامش در قیام بهمن میان چپها محبوبیت زیادی یافته بود بی‌آنکه نسبت به مشی چریکی خود در گذشته برخورد ریشه‌ای کرده باشد. مسعود احمدزاده چون رژی دبره, هسته‌ی چریکی را همان حزب طبقه‌ی کارگر می‌شمرد, و هسته‌های سیاسی بیژن جزنی اثری جدی در توده‌ای کردن خط جدا از توده‌ی چریکها نمی‌گذاشت. بعلاوه, جزنی با اتخاذ شعار "نبرد با دیکتاتوری شاه" بجای مبارزه با کلیت رژیم, راه را برای مانورهای اصلاح‌طلبانه‌ی شاه باز می‌گذاشت. نویسنده از چریکهای فدایی میخواست که مشی چریکی را نقد کرده و بجای آن خط مشی توده‌ای انقلابی را بگذراند تا چون گروه تورج حیدری بیگوند منشعب از چریکهای فدایی به دامن حزب توده نیفتند. 

شاید بخاطر همین نوشته‌ها بود که مرکزیت جدید مرا بعنوان یکی از مسوولین انتشار پیکار تئوریک برگزید و خیلی زود در یکی دیگر از تندپیچهای تاریخی, این قلم بکار آمد.

همان هفته که کنگره‌ی دوم سازمان پایان گرفت, جنگ ایران و عراق در 31 شهریور 1359 آغاز شد. بعد از ظهر آن روز با همسرم عزت به مغازه‌ای در میدان انقلاب رفته بودم تا عزت شلوار جینی برای خود بخرد که ناگهان دو هواپیمای جنگی عراقی نزدیک به زمین از روی خیابان انقلاب گذاشتند. مغازه‌دار که میخواست خود را روی زمین بیندازد, عزت را هل داد و میخی از چوبی در ران عزت فرو رفت. جنگی که برای رژیم خمینی بقول خودش برکت داشت, آغاز شده بود.

شب همان روز, عضو جانشین مرکزیت شهرام محمدیان باجگیران با ماشین دنبال من آمد تا مرا با چشم بسته بعنوان مشاور مرکزیت به خانه‌ی آنها ببرد. خود او نسبت به جنگ, موضعی دفاع‌طلبانه داشت, به این معنا که معتقد بود بخاطر خاک میهن, و نه رژیم حاکم, باید در برابر نیروهای متجاوز سلاح برداشت. اما من صدور انقلاب اسلامی به میان شیعیان عراق توسط مبلغین خمینی را همانقدر تجاوزگرانه میدانستم که تجاوز جتهای جنگی صدام پان عربیست به خاک ایران. این جنگ از هر دو سو, غیر عادلانه بود و مردم هر دو کشور را موظف میکرد که علیه جنگ و رژیمهای خود بپاخیزند. مرکزیت در کل مخالف جنگ بود و از من خواست که در این باب مقاله‌ای بنویسم.

بخاطر تهدید هواپیماهای عراقی, همه‌ی پنجره‌ها را با پتو پوشانده بودند تا نور بیرون نرود, و من در پرتو شمع تا نزدیک صبح با چشمهای کم‌سویم مقاله‌ی "جنگ ایران و عراق به نفع توده‌های دو کشور نیست" را نوشتم که دو روز بعد بصورت ضمیمه‌ی پیکار هفتگی 73 در تاریخ دوم مهر 1359 درآمد. با وجود اختلاف عقیده, من و شهرام محمدیان باجگیران هر دو در نگارش مقالات "پیکار تئوریک" شماره‌ی یک مورخ آبان 1359 که به جنگ ایران و عراق اختصاص داشت همکاری کردیم. این شماره, به جز مقدمات, شامل دو بخش می‌شد: یکی بخش تاریخی آن که به قلم شهرام محمدیان باجگیران بود و از یک سو به اختلافات مرزی ایران و عراق و توافق الجزایر بین شاه و صدام می‌پرداخت و از سوی دیگر به ریشه‌های تاریخی پان اسلامیسم خمینی و پان عربیسم صدام. بخش دوم به قلم من بود که جدل با نظرات شوونیستی و دفاع‌طلبانه‌ی دیگر سازمانهای چپ چون فدائیان اکثریت و اتحادیه کمونیستها را در بر میگرفت. موضع ضد جنگ پیکار منفعلانه نبود, به این معنا که تنها به صدور اعلامیه علیه جنگ اکتفا نمیکرد. بر عکس, پیکاری‌ها در سازمان دادن گروه‌های امدادی چون پزشکی و آذوقه‌رسانی در مناطق جنگزده فعال بودند و با حضور در کنار مردم شعارهای ضد جنگ خود را به میان آنها می‌بردند. پیکار بدین ترتیب, بویژه میان مهاجران جنگی که از خوزستان به استانهای دیگر چون فارس و اصفهان کوچ کرده بودند محبوبیت یافت. سازمانهای حامی رژیم خمینی چون حزب توده یا گروههای دفاع‌طلب چون اتحادیه کمونیستها هواداران خود را به نام‌نویسی در بسیج و سپاه ترغیب میکردند, بی‌توجه به اینکه آنها با این کار بصورت گوشت دم توپ خمینی در می‌آیند. من خود یکی از این قربانیان بنام شاهرخ را که از سابق در آمریکا می‌شناختم پس از آمدن به لس‌آنجلس در اواخر دهه‌ی هشتاد میلادی دوباره ملاقات کردم. شاهرخ که از اعضای اتحادیه کمونیستها بود داوطلبانه به جنگ رفته و اسیر نیروهای عراقی شده و تنها پس از تحمل نه سال شرائط طاقت‌فرسای اسارت توانسته بود با کمک نیروهای امدادگر جهانی از عراق به آمریکا سفر کند.

عراق به سرعت خرمشهر را تصرف کرد و تا سه ماه در خاک ایران پیشروی داشت ولی پس از آن به عقب رانده شد و ایران در فاصله‌ای کمتر از دو سال در خرداد 1361 نیروهای عراقی را به پشت مرزهای خود راند. در آن زمان, شورای امنیت سازمان ملل برای پایان دادن جنگ, قطعنامه‌ی 514 را تنظیم کرد که صدام آنرا پذیرفت ولی خمینی که منظور اصلیش صدور انقلاب اسلامی بود نه دفاع از خاک کشور, زیر بار نرفت و جنگ را بیش از پنج سال و نیم دیگر ادامه داد. جنگ به خمینی امکان داد که مخالفینش از چپ و لیبرال را سرکوب کند, شور شهادت‌خواهی و مرگ‌پرستی خود را در میان توده‌ها ترویج دهد و بختک آخوند را با شبکه‌ی امامان جمعه, مداحان, قاریان, روضه‌خوانها, خدام مساجد, متولیان امامزاده‌ها, محتسبهای گشت ارشاد, ملا ممیزهای اداره‌ی سانسور و انگلهای دیگرش را بر مردم ایران مستولی سازد. وقتی که بالاخره خمینی جام زهر را سرکشید و در مرداد 1367 پس از هشت سال جنگ بین دو رژیم, آتش بس اعلام شد بیش از نیم میلیون انسان کشته شده بودند و بیشتر تلفات از جانب ایران که از تاکتیک امواج انسانی و کشاندن کودکان بروی مینها استفاده میکرد. خسارت مالی دو کشور را نیز به یک تریلیون دلار برآورد کرده‌اند. جام زهری که خمینی سرکشیده بود براستی بر مزاج او تاثیر گذاشت. او در چند ماهی که از زندگیش باقی مانده بود هزاران زندانی سیاسی را اعدام کرد, جانشین خود حسینعلی منتظری را که به اعدامهای او اعتراض کرده و بخاطر آن از مقام خود استعفا داده بود عملا خانه‌نشین کرد, در قانون اساسی نظام خود دست برد و پسوند "مطلقه" را به "ولایت فقیه" افزود و فتوای قتل سلمان رشدی, ناشران و مترجمان کتاب "آیه‌های شیطانی" را صادر کرد.

دفتری که من در آن جا مرکزیت و مشاورانش را برای تهیه‌ی پیکار تئوریک ملاقات میکردم در ساختمانی نزدیک دانشگاه تهران قرار داشت با چند اتاق  و چند قفسه‌ی کتاب و میزهای تحریر جداگانه برای هر نویسنده. نهار را معمولا با هم میخوردیم و هر روز یکی داوطلب تهیه‌ی غذا می‌شد تا اینکه یک روز نوبت به من رسید و من تصمیم گرفتم که عدس پلو پخته و آنرا با خرما سر میز آورم. یکی از بچه‌ها قبلا عدس را خریده بود و من هم آنرا شسته و پس از نیم‌پخت شدن با برنج سر بار گذاشتم و چون آماده شد آنرا در دیسی ریخته و سر میز آوردم. وقتی که بچه‌ها دور میز نشستند یکیشان گفت: "احمد چون گوشت بره نداشته عدسها را با همان شپشکهایشان پخته تا گوشت هم داشته باشیم!" معلوم شد که این عدسها را دوست ما از یک بقالی در میدان شوش خریده و آنها احتیاج به پاک کردن داشته‌اند و من چون چشمهایم خوب نمی‌دیده متوجه‌ی شپشکزدگی آنها نشده‌ام. باری, بیشتر بچه‌ها از پلو عدس با شپشک نخوردند و خودشان را با خرما و نان و ماست سیر کردند.

شماره‌ی دوم پیکار تئوریک مورخ بهمن 1359 در بر گیرنده‌ی قطعنامه‌های کنگره‌ی دوم و مقالات گوناگون از جمله یک مقاله‌ی مفصل بنام "مقدمه‌ای بر رویزیونیسم و سوسیال‌امپریالیسم" بود که به سلطه‌ی رویزیونیسم بر حزب کمونیست شوروی و احیای سرمایه‌داری در آن کشور می‌پرداخت به قلم من و بر اساس کار مشترک هسته‌ای چهار نفره متشکل از وازگن منصوریان که هم فرانسه میدانست هم ارمنی با خط سیرالیک , محمد علی پژمان ملقب به "علی کاکو" که آلمانی میدانست و من و دوستی دیکر با نام مستعار رضا که انگلیسی میدانستیم و در نتیجه میتوانستیم از منابع گوناگون به همه‌ی این زبانها استفاده کنیم.

سازمان پیکار, اتحاد جماهیر شوروی را سوسیال‌امپریالیست میدانست به این معنا که در آن یک حزب سوسیالیست در حرف و امپریالیست در عمل در راس قدرت قرار داشت که جامعه را از طریق یک نظام سرمایه‌داری دولتی می‌گرداند. مخالفان این نظریه می‌گفتند که سوسیالیسم برگشت‌ناپذیر است و از آن جایی که مالکیت خصوصی بر وسائل تولید در شوروی الغا شده دیگر در آن کشور امکان احیای سرمایه‌داری وجود ندارد! آنگاه برای توضیح وجود انحرافاتی چون استالینیسم درون حزب حاکم بر آن کشور, یا چون لئون ترتسکی آنرا ناشی از دیوانسالاری یا انحطاط دولت کارگری می‌شمردند یا چون نیکیتا خروشچف آنرا از کیش شخصیت فردی استالین میدانستند. ما برعکس استدلال میکردیم که صرف دولتی کردن مالکیت بر وسائل تولید به دولت, خصلتی سوسیالیستی نمی‌بخشد چنانچه فردریک انگلس دولتی کردنهای بیسمارک در آلمان را سوسیالیستی نمی‌شمرد و فردیناند لاسال سوسیال‌دموکرات را که پشتیبان صدر‌اعظم محافظه‌کار بیسمارک شده بود نکوهش میکرد.

برخی از پیکاری‌ها هم پایشان سر موضع سوسیال‌امپریالیسم می‌لنگید. مثلا می‌گفتند: ما شوروی را چون چین , رویزیونیست میدانیم اما سر سوسیال‌امپریالیست خواندنش مساله داریم. معمولا اتخاذ چنین موضعی بعنوان اولین گام در جهت غلطیدن به دامن حزب توده تلقی می‌شد. به یاد دارم که در پائیز 1358 که داشتیم دال دال را تشکیل میدادیم یکی از دانشجویان هوادار پیکار از نق‌نق سر سوسیال‌امپریالیسم شروع کرد و در اندک مدتی کتابی انتشار داد با عنوان "چرا از سازمان پیکار انشعاب کردم و به حزب توده پیوستم". البته این لغزیدن به دامن حزب توده میتوانست از مواضع دیگر هم آغاز شود. نمونه‌ی آن را میتوان در نظریه‌ی سازمان رزمندگان نسبت به خمینی دید که او را پس از اشغال سفارت نماینده‌ی "خرده‌بورژوازی ضد خلقی ضد امپریالیستی" نامید. شاید همین نظریه‌ی متناقض بود که سرانجام باعث شد سه تن از اعضای آن سازمان دیرهنگامانه اعلامیه‌ای صادر کردند که در آن خود را جویبار خردی خواندند که سرانجام از سنگلاخها گذشته به دریای مادر حزب توده پیوسته است! جلسه‌ی هسته‌ی تئوریک ما معمولا در خانه‌ی وازگن منصوریان در خیابان نادرشاه تشکیل میشد. او در نوجوانی با داشناکها که حزب ملیگرای ارامنه است همکاری داشت ولی پس از رفتن به فرانسه برای ادامه‌ی تحصیل به مارکسیسم گروید و با پیوستن به گروه "دانشجویان و روشنفکران کمونیست" یا "درک" و ادغام آن در سازمان پیکار به عضویت پیکار درآمد. وازگن در آن زمان تنها زندگی میکرد زیرا همسر و پسر شش ساله‌اش ناربه هنوز از فرانسه بازنگشته بودند. من سالها پس از تیرباران وازگن, ناربه را که به جوانی برومند بالیده بود دوباره در لس‌آنجلس دیدار کردم و شعر "جلفای اصفهان" را که به یاد پدرش در 29 ژانویه 1986 سروده بودم برایش خواندم:

شاه عباس تو را
چون زنجیر خاجی
به گردن شهر آویخت:
با کلیسا و میدانچه سنگی ات 
با پیاله فروشی ها و زرگرخانه هایت
و با گونه های سرخ دخترانت.

شهر برای تو
همیشه آن سوی رود بود
و تنها شاعران آخر شب
درهای میخانه هایت را میکوبیدند
و کوهنوردان دم صبح
چک چک "آب خاجیک" ات را می آشفتند
صدها سال در برابر هم روئیدیم:
تا عاقبت "مادی" های زاینده رود
دل هامان را به هم آمیخت
و خون وازگن
در رگ من جوشید

جلفای ارمنی!
ستمگران از تو زنجیر خاجی میخواستند
اما تو چون مسیحی مصلوب
دوباره به پا خاستی.

چند هفته‌ای پیش از دستگیری عزت, ما چند روزی را در خانه‌ی وازگن گذراندیم. آن روزهایی بود که مجاهدین خلق هنوز در خیابانها تظاهرات موضعی بر پا میکردند و مرگ بر خمینی می‌گفتند. یکبار من و عزت سوار اتوبوس از نزدیکی خانه‌ی وازگن در خیابان نادرشاه عبور میکردیم که شاهد یکی از همین تظاهرات از جانب نوجوانان دبیرستانی بودیم. صحنه‌ی غم‌انگیزی بود که اشگم را برانگیخت. داخل اتوبوس بیشتر مسافران خاموش بودند ولی یکی دو نفر به تظاهرات‌کنندگان ناسزا می‌گفتند و می‌خواستند پیاده شوند تا حسابشان را برسند. در بیرون, پاسداران بچه‌ها را دوره کرده و در حال دستگیری همه‌شان بودند.

من و عزت چند روزی را هم در شهرک اکباتان در خانه‌ی علی کاکو گذراندیم. محمد علی پژمان زاده‌ی شیراز بود و از همین رو "علی کاکو" نامیده می‌شد. او از اعضای اصلی گروه "پیکار خلق" در مونیخ آلمان بود که در تابستان 1358 با سازمان پیکار وحدت کردند. علی کاکو اهل ذوق بود و به شعرها و تصنیفهای دوران انقلاب مشروطیت علاقه داشت. او در زندان دچار سرطان شد و بدست "هیات مرگ" خمینی در تابستان 1367 تیرباران گردید. شعر "علی کاکو" را در 11 ژانویه 2022 به یادش سروده‌ام:

خانه امن است
و من قفس را
از پنجره آویخته‌ام.
پس چرا نمی‌آیی؟

قناری‌ها
در اتاق آفتابگیرت
همچنان می‌خوانند
و مادرت در آشپزخانه
"دو‌پیازه‌آلو" سرخ می‌کند.

می‌دانم رفته‌ای
تا برای من و عزت
خانه‌ای امن بیابی.

می‌دانم رفته‌ای
سر قرار دختری بلندبالا
با خطی از "عشقی" زیر لب.

من به قناری‌ها 
آب و دانه داده‌ام.
مادرت سفره را چیده
و حافظ را گشوده.
بوی نارنج شیراز می‌آید
و صدای کفشهای پاشنه‌بلند.

کاکو جان, کجایی؟
پس چرا نمی‌آیی؟

در دوره‌ی پیکار تئوریک احساس تنهایی میکردم زیرا بر خلاف دوره‌ی کمیته‌ی دموکراتیک که با ده‌ها و گاهی صدها دانشجو و دانش‌آموز تماس داشتم, حالا بیشتر وقتها سر‌و‌کارم با کتابها بود. بعلاوه, عزت را کمتر میی‌دیدم و این آزارم می‌داد. آن زمان در خانه‌ای دو‌طبقه در نزدیکی میدان نواب زندگی میکردیم. شبهایی که او با دو عضو دیگر کمیته‌ی تهران دال دال در طبقه‌ی پائین جلسه داشت من به تک‌اتاق طبقه‌ی بالا می‌رفتم. این اتاق را دوست داشتم زیرا دو پنجره‌ی بزرگ داشت و روزها میتوانستم به تماشای مرد همسایه بنشینم که کبوترباز بود و دردانه‌هایش را در آسمان بیکران پرواز میداد. اما شبها گاهی تنهایی مرا میگرفت. در اتاق را کمی باز میکردم و به صدای عزت, قلی و امیر -نامهای مستعار- گوش میدادم. اما زود از این کار خود شرمنده شده در را می‌بستم. یک روز عزت به تنهایی به شهر اراک رفت تا به بچه‌های دال دال در آنجا رسیدگی کند. از آنجایی که نشانی درستی نداشته تا دیروقت در کوچه‌ها سرگردان می‌ماند و حتی تصمیم میگیرد که شب را در خرابه‌ای به روز آورد. عاقبت خانه را پیدا میکند ولی اتاق بسیار سرد بوده و تنها وسیله‌ی تولید گرما, پلوپز برقی‌ای بوده که تویش آب را جوش آورده و با برداشتن در آن از بخارش گرم می‌شده‌اند. تازه, وقت خواب هم برای چهار نفر فقط یک پتوی نازک داشته‌اند. من خود یکبار با عزت به اراک رفته بودم برای دیدن یکی از خویشاوندانش که پیکارگر بود و به زندان افتاده بود. پس از دستگیری عزت, آن خویشاوند نیز در اصفهان دستگیر شد و سالها در زندان ماند.

نوروز 1360 قرار بود با گروهی از یاران دال دال به اردو برویم به جنگلهای شمال. ولی صبح خواب ماندیم و در جستجوی آنها با مینی‌بوسی به سمت شمال رفته و دم راه مالرویی پیاده شدیم ولی چون نشانی را نمی‌دانستیم کنار جوی آبی نشستیم تا تصمیم بگیریم چه کنیم که گروهک کوهنوردی پیدا شدند و از ما هم دعوت کردند که به آنها به پیوندیم. عزت دوست داشت با آنها برویم شاید از بچه‌های خود نشانی بیابیم اما من این کار را درست نمی‌دانستم. پس به تهران برگشتیم و همان شب با اتوبوس به اصفهان رفتیم. نمی‌دانستم که این آخرین بار است که باجناق یا بقول اصفهانیها همریشم محمد جواد-کلباسی را می‌بینم. او از بچه‌های "راه کارگر" بود و در 17 مرداد 1360 همراه با محمود طریق‌الاسلامی و دو عضو دیگر در اصفهان تیرباران شد. او را در گورستان تخت پولاد دفن کردند و آقا‌جواد پدر عزت خودش جای سه گلوله را در سر و سینه او دیده بود.

محمد و من همگلاسی بودیم در دبیرستان هراتی. گاهی خبرنامه‌های جبهه‌ملی سوم و اعلامیه‌های خمینی را برایم می‌آورد. در سال 1347 او و من تظاهراتی از بچه‌های دبیرستانی در میدان مجسمه ترتیب دادیم در اعتراض به بالا بردن حد نصاب نمره قبولی از هفت به دوازده. دانشجویان دانشگاه اصفهان هم به ما کمک کردند. این اولین تجربه‌ی ما در سازماندهی یک تظاهرات بود. فکر میکردم میدان از آدم پر می‌شود ولی تنها شصت نفر آمدند و زود هم با تهدیدها و فحشهای رکیکی که رئیس کلانتری یک نثارمان کرد, و اندرزهایی که فراش دبیرستان که آقای عجمی رئیس دبیرستان هراتی فرستاده بود, پراکنده شدیم. بعدا محمد به دانشگاه تبریز رفت تا این که در رابطه با یک گروه اسلامی, احتمالا "مهدویون" دستگیر شد و تا آستانه‌ی انقلاب در زندان ماند. در همان جا به مارکسیسم گروید و پس از آزادی به سازمان "راه کارگر" پیوست. شنیدم کسی که تیرباران او را اجرا کرده یکی از دوستان سابقش در آن گروه اسلامی بوده. خانه‌ی مخفی‌شان را هم که می گویند مادر محمود طریق‌الاسلامی لو داده بود. در 12 مارس 1986 شعر "دفینه‌های خاموش من" را به یاد محمد جواد-کلباسی سرودم:

در پشت سکوت بعد‌از‌ظهرهای باغ
در کنار قلمه‌های رو‌به‌رشد
و در دل خاک رازهای سر‌به‌مهر
دفینه‌های خاموش من انتظار می‌کشند.

شما بگوئید ای ریشه‌های درختان آلوچه.
کودکان پاپتی تابستان
و بره‌های پرسه‌زن پائیز که شاهد نبودند.
شما بگوئید
از تخم کلماتی که خیس خوردند
تا شکوفه دهند,
از عطر کاغذهایی که پوسیدند
تا جان تازه دهند.

آیا انگشتان هیچ یک
لبهای بسته‌ی کتابهای مدفون مرا نگشود؟
نگوئید که چرا در سینه‌های رازدار پنهانشان نکردی.
سینه‌ها را که دریدند.
می‌خواستم تا جوانه‌های شک
در گلشن همیشگی نسلها بماند.

از مرز که می‌آوردمشان
شما اگر نبودید
کودکان پاپتی پشت پنجره‌ها که بودند.
در ایستگاه "رازی"
چشمهای خیره‌ی بازرسها
عمق چشمان من را نکاوید
و کتابهای ممنوع من
در هوای میهن بال زدند
تا شوق پرواز را بیاموزند.
امروز از گورستان خاوران بپرسید
که چند پرنده به پرواز درآمدند.

در دل خاک رازهای سر‌به‌مهر
دفینه‌های خاموش من انتظار می‌کشند. 

خبر تیرباران محمد را بصورتی غیر مترقبه شنیدیم. پدر و مادر و چند تا از خواهران و برادرانم به ویلایی در کلارآباد رفته بودند و قرار شد که من و عزت هم به آنها به پیوندیم. سر ظهر آنجا رسیدیم. همه دور سفره توی ایوان نشسته بودند. سلام کردیم و خواستیم از پله‌ها بالا برویم که یکی گفت: "عزت! شنیدی که محمد را هم تیرباران کردند؟" رنگ عزت پرید و دیدم که مثل فانوس دو تا شد و روی زمین افتاد. بلندش کردم و در آغوشش گرفتم و پس از مدتی رفتیم سر خیابان و از تلفن عمومی به خواهرش زینت در اصفهان زنگ زد که از محمد, پسری دارد بنام روزبه. غم بزرگی بود. با این همه دریا ما را به شادی می‌خواند. در 30 مه 2005 شعر "شنا در خزر" را با یاد عزت در آن زمان نوشتم:

تنها يك بار به دريا رفتيم
و گذاشتيم تا آب بر پوست تنمان دست بكشد
و ما را از همه ی پوششها تهی كند.
خزر چون آبگيری آرام بود
و درِ همه ی گنجينه هايش را
بر ما گشود.
كُپورهای كنجكاو بگرد ما چرخ می زدند
و خزه های دريايی روی آب شناور بودند.
گوش ماهی ها در زير آب می درخشيدند.
ما گوش می داديم، گوش می داديم
انگار ميخواستيم كسی از آن سو با ما سخن گويد
و از توفانی كه در راه بود آگاهمان سازد.

آنگاه من دستهايم را چون تخته شنايی گشودم
و تو بر روی آن شناور شدی.
آه چه شيرين بود
تماس دست من
با شكم صاف و تختِ تو!
چشمانت در غروب آفتاب می درخشيد
و آب بجای من
بر سُرين و پستانهايت دست می كشيد.
تو چون كودكی كه تازه شنا می آموزد
دستها و پاهايت را تكان می دادی
و با شتاب پيش می رفتی.
من گاهی دستهايم را می دزديدم
تا تو خود سبكباری ی آب را دريابی.

نه! هيچ كس نمی توانست
اين لحظه را از من بگيرد.
در برابر ما دريا آغوش گشوده بود
و سايه ی هيچ ابری در آسمان ديده نمي شد.
در پشت سر، تنها جنگل سبز
از فراز كوه خم شده
نگران به ما نگاه می كرد.

وقتی از شمال به تهران برگشتیم قرار شد او اول به خانه برود و من زنگ بزنم تا اگر خانه امن بود من هم به او به پیوندم. این خانه‌ی جفتی رشتی بود از دوستان علی کاکو . ماهی کپور و باقلاقاتوق خانم خانه بی‌نظیر بود و نرمشی که صبحهای زود دسته‌جمعی میکردیم به یادماندنی. برای یک ساعت هر چه زنگ می‌زدم کسی گوشی را برنمی‌داشت و من فکر میکردم عزت را گرفته‌اند تا بالاخره دریافتم که شماره را اشتباه میگیرم. وقتی به خانه رفتم برای اولین بار بطور جدی در باره‌ی موقعیتی حرف زدیم که یکی از ما ممکن است در آن هنگام تیرباران شده باشد و دیگری بازمانده. عزت گفت: "من هرگز پس از تو با مرد دیگری وصلت نمی‌کنم." من گفتم: "من هم همین حس را دارم اما منطقا اگر قرار است زندگی را ادامه دهیم همان عواملی که من و تو را بیکدیگر پیوند داد دوباره عمل خواهند کرد و ما را به وصلت دیگری می‌کشانند." تا یک سال پس از تیرباران عزت, مطلقا نمی‌خواستم به زن دیگری نزدیک شوم. اما پس از آن, کم کم جای خالی زنی را در زندگی خود حس کردم. 

ادامه دارد

پیشگفتار
یک. پیش از پیکار 
الف. جنگ اصفهان
ب. کنفدراسیون
ج. دانشجویان غایب
د. کارگران مبارز
دو. در پیکار
الف. کمیته‌ی دموکراتیک
ب. پیکار تئوریک
ج.  جرات به اندیشیدن
سه. پس از پیکار
الف. فراریان و پناهندگان
ب. انسانگرایی و جستجوی شادی