پیکار در پیکار: من و جنبش چپ

مجید نفیسی

 

دو. در پیکار

ج. جرات به اندیشیدن

 

حزب جمهوری اسلامی در 28 بهمن 1357 با تائید خمینی از سوی پنج ملای بنیادگرا: بهشتی, رفسنجانی, اردبیلی , خامنه‌ای و باهنر تاسیس شد و پس از هشت سال در 11 خرداد 1366 انحلال یافت. این حزب بویژه پس از اشغال سفارت آمریکا در تهران بدست کسانی که بعدا خود را "دانشجویان پیرو خط امام" نامیدند در 13 آبان 1358 و سقوط دولت لیبرال بازرگان دو روز پس از آن, نیرو گرفت و با عزل بنی‌صدر از ریاست جمهوری در اول تیر 1360 بصورت حزبی بلامنازع درآمد. حزب توده و فدائیان اکثریت که وابسته به شوروی بودند, حزب جمهوری اسلامی را انقلابی و ضد امپریالیست شمرده, از آن در برابر "لیبرالهای آمریکایی" دفاع میکردند. برعکس سازمان پیکار که سازمانی مستقل بود, اشغال سفارت آمریکا در تهران و جنگ ایران و عراق را بعنوان اقدماتی عوام‌فریبانه و جنگجویانه محکوم کرده, هر دو جناح رژیم خمینی, یعنی حزب جمهوری اسلامی و لیبرالها را ضد انقلابی میدانست. با این همه, درون سازمان پیکار, موضع‌گیری واحدی در باره‌ی ماهیت طبقاتی حزب جمهوری اسلامی وجود نداشت. برخی آنرا نماینده‌ی بورژوازی تجاری سنتی میدانستند و برخی نماینده‌ی بورژوازی کلریکال دولتی.

در پائیز و زمستان 1359 مرکزیت سازمان به ترتیب دو رساله‌ی تحلیلی پیرامون ماهیت طبقاتی حزب جمهوری اسلامی برای بررسی و شور درونی در اختیار اعضای سازمان گذاشت: یکی به نام "حزب جمهوری اسلامی و ماهیت طبقاتی آن" در بیست تا سی صفحه که به دیدگاه اول باور داشت و دیگری بنام "حزب جمهوری اسلامی با دو شمشیر زنگزده: کلریکالیسم و سرمایه‌داری دولتی" در 151 صفحه که به دیدگاه دوم. نویسنده‌ی جزوه‌ی نخست کاظم اعتمادی عیدگاهی  با نام مستعار "حسین ملک" بود و نویسنده‌ی رساله‌ی دوم من, مجید نفیسی با نام مستعار "احمد". رساله‌ی دوم اکنون در سامانه‌ی "باشگاه ادبیات" به رایگان در دسترس همگان قرار دارد. نویسنده, ابتدا اهمیت درک ماهیت طبقاتی رژیم حاکم و دو جناح عمده‌ی آن را در تعیین تاکتیکهای مبارزه نشان میدهد و در این زمینه به فدائیان اکثریت و بخشی از رزمندگان اشاره میکند که اولی خمینی را نماینده‌ی "خرده‌بورژوازی خلقی و ضد امپریالیستی" میداند و دومی "خرده‌بورژوازی ضد خلقی و ضد امپریالیست" اما در عمل هر دو به دنباله‌روی از خمینی کشیده میشوند. نویسنده معتقد است که اولا اصطلاح "بورژوازی سوداگر" یا "بورژوازی تجاری سنتی" از لحاظ تاریخی به عصر فئودالی و جامعه‌ی نیمه فئودالی مربوط است و به کار بردن این اصطلاح برای جامعه‌ی سرمایه‌داری ایران یک نابهنگامی تاریخی می‌باشد و ثانیا حتی اگر پسوند "سنتی" را از پشت "بورژوازی تجاری سنتی" حذف کنیم, در عصر انحصارات, جدا کردن بورژوازی به تجاری و صنعتی نادرست است. او حزب جمهوری اسلامی را سخنگوی بورژوازی کلریکال دولتی میخواند که از یک طرف خواهان آخوندسالاری و خداسالاری است و از سوی دیگر, خواهان دولتی کردن اقتصاد و انحصار آن در دست مافیای یک دولت مکتبی.

پس از سقوط دولت بازرگان در آبان 1358, لیبرالها امید خود را به بنی‌صدر اولین رئیس جمهور ایران بستند. به مرور که جدایی‌سریهای او آشکار شد حزب جمهوری اسلامی به ریاست بهشتی با تائید خمینی, در صدد مهار کردن قدرت او برآمدند. کشمکش بین دو جناح رژیم سرانجام در 14 اسفند 1359 به نقطه‌ی عطفی تازه رسید وقتی بنی‌صدر به مناسبت سالمرگ مصدق مراسمی انبوه در دانشگاه تهران برگزار کرد که شعار مهم آن "مرگ بر بهشتی" بود و در برابر آن مخالفان حزب‌الهی, توده‌ی و اکثریتی شعار میدادند: "ابوالحسن پینوشه/ ایران شیلی نمیشه".

در تظاهراتی که سازمان دانشجویان و دانش‌آموزان پیکار در 31 فروردین 1360 روبروی دانشگاه تهران در سالگرد مقاومت دانشجویان در برابر انقلاب فرهنگی اسلامی خمینی ترتیب داده بود, پاسداران نارنجکی ساچمه‌دار در میان جمعیت انداختند که به قتل سه پیکارگر ایرج ترابی, آذر مهرعلیان و مژگان رضوانیان و زخمی شدن و دستگیری ده‌ها نفر دیگر انجامید. در 30 خرداد 1360 تظاهرات گسترده‌ای از جانب مجاهدین خلق در تهران برگزار شد که مورد حمله‌ی خونین پاسداران قرار گرفت. فردای آن روز, سعید سلطانپور شاعر و هنرمند سرشناس از اقلیت, محسن فاضل مبارز قدیمی از پیکار و 21 زندانی سیاسی دیگر در زندان اوین تیرباران شدند.

در این شرائط, در بیانیه‌ای که در پیکار هفتگی شماره‌ی 110 مورخ 25 خرداد 1360 تحت عنوان "پیرامون اوضاع و تحولات سیاسی جدید" منتشر شد, مرکزیت سازمان پیکار شعار محوری سازمان "علیه حزب جمهوری اسلامی, علیه لیبرالها, زنده‌باد پیکار توده‌ها" را در شرائط جدید, تاکتیکی چپروانه خواند, و بجای آن تلویحا شعار "علیه حزب جمهوری اسلامی, زنده‌باد پیکار توده‌ها" را نشاند, با این توجیه که حزب جمهوری اسلامی در حال تصفیه‌ی کامل لیبرالها از حکومت است, لیبرالها دیگر نیرویی سرکوبگر نیستند و به هم‌سویی با نیروهای انقلابی ضد رژیم رسیده‌اند. این تغییر تاکتیک با مخالفت بسیاری از هواداران سازمان مواجه شد: آیا سازمان رفرمیست شده و دیگر نمی‌خواهد کل حاکمیت را سرنگون کند؟ یا این کار برای شکاف انداختن بین بالایی‌ها است؟ آیا این تغییر شعار به معنای هم‌سویی با مجاهدین خلق نیسه در حمایت از بنی‌صدر "لیبرال" دست به شورشی مسلحانه زده‌اند؟ در واقع, سرمقاله‌ی پیکار 110 پر بود از حرفها و رهنمودهایی متناقض که نتیجه‌ی آن به سردرگمی کشاندن پیکارگران بود. 

در هفتم تیر 1360 به جلسه‌ی مشاوره‌ی مرکزیت سازمان خوانده شدم که در دفتر پیکار هفتگی برگزار می‌شد. من در آن جلسه, مخالفت خود با بیانیه‌ی پیکار 110 و تغییر شعار و تاکتیک سازمان را اعلام کردم. وقتی به خانه باز‌میگشتم خبر انفجار ستاد حزب جمهوری اسلامی در شهر منتشر شده بود. روزنامه‌فروشهای دوره‌گرد فوق‌العاده‌های خود را جار می‌زدند و چاقوکشهای خمینی در خیابانها راه افتاده هر کس را می‌خواستند, لت‌و‌پار میکردند. در اول تیر ماه, خمینی, بنی‌صدر را از ریاست جمهوری عزل کرده, به سرکوب خونین هر گونه اعتراض و مخالفت پرداخته بود. در برابر, سازمان مجاهدین خلق که نسبت به دیگر سازمانهای مخالف رژیم خمینی از پایه‌ی توده‌ای وسیعتری برخوردار بود, به دام تحریکات حاکمیت افتاد و با اقداماتی تروریستی به شورشی زودرس و خودویرانگرانه دست زد. این تاکتیک بر گروههای دیکر نیز اثر گذاشت که آخرین جلوه‌ی آنرا میتوان در حرکت مسلحانه‌ی گروه "سربداران" وابسته به "اتحادیه کمونیستهای ایران" در آمل بتاریخ 5 بهمن 1360 دید.

من عمیقا بر این باور بودم که پیکار بیش از هر چیز باید نیروهای خود را حفظ کند و به دنباله‌روی از تاکتیکهای ماجراجویانه‌ی مجاهدین خلق نیفتد. حذف "علیه لیبرالها" از شعار محوری سازمان, عملا  به تائید ضمنی تاکتیکهای خشونت‌بار مجاهدین خلق میکشید که با بنی‌صدر "لیبرال" یکی شده بودند.

در تابستان 1360 پیکار مانند دیکر گروههای چپ انقلابی چون راه کارگر و اقلیت از جانب نیروهای امنیتی مورد تهاجم قرار گرفت و بسیاری از اعضا و هوادارانش دستگیر و تیرباران شدند, از جمله همسرم عزت طبائیان با نام مستعار "سیمین" که از مسوولان کمیته‌ی تهران دال دال بود در 29 شهریور 1360 دستگیر و در 17 دی همان سال در زندان اوین تیرباران و در گورستان کفرآباد یا خاوران دفن شد. چند روز پیش از دستگیریش, در باره‌ی جلسه‌ای که قرار بود بین کمیته‌ی دال دال تهران با دو تن از مرکزیت تهران پیکار آرش -نام مستعار- و داوود طالبی‌مقدم با نام مستعار "اسد" در خانه‌ای در آریاشهر برگزار شود حرف می‌زدیم. وقتی پرسیدم: آیا کس دیگری هم آن خانه را می‌شناسد؟ مثل کودکی که میداند دارد کار بدی انجام میدهد خجولانه خندید و گفت که صادق -نام مستعار- نامی که از دال دال اخراج شده خانه را می‌شناسد و بیش از یک ماه است که از او خبری نداریم و بهمین خاطر این آخرین بار است که در آن خانه قرار می‌گذاریم. جلسه برگزار می‌شود و سر ظهر دو عضو مرکزیت تهران پیکار خانه را ترک میکنند. ساعت سه بعد‌از‌ظهر صادق همراه با ماموران دادستانی در را می‌کوبند. پاسداران دو تن از اعضای دال دال تهران یعنی قلی و امیر -نامهای مستعار- را دستگیر میکنند اما عزت میتواند از در پشتی بگریزد. پاسداری میخواهد به او شلیک کند ولی گلوله در لوله گل میکند. عزت به تصور اینکه محل در محاصره است پس از مدتی دویدن از دیوار خانه‌ای بالا میرود و خود را به داخل حیاط می‌اندازد و لگن خاصره‌اش می‌شکند. صاحبخانه, حزب‌الهی بوده و او را در اتاقی زندانی کرده به کمیته محل خبر میدهد. عزت وقتی تنها بوده از تلفن خانه استفاده کرده به دوستی زنگ زده میگوید: "به مجید بگوئید که همه رد‌پاها را پاک کند." او را به بیمارستان نامداران می‌برند. عزت با پرستاری دوست شده و از طریق او نامه‌ای را به دست خانواده‌اش میرساند. او وانمود کرده بود که سیاسی نیست و از دست شوهرش فرار کرده است. چند روز بعد, به خواهش من, فرامرز عدالتفام همراه با زن برادر و نوزادش بابک به بهانه‌ی آزمایش خون به بیمارستان میروند. وقتی که در صف ایستاده‌اند, فرامرز دری را باز میکند و عزت را می‌بیند که روی تختی خوابیده و ملافه تا روی گلویش کشیده شده. آهسته میگوید: "سیمین! سیمین!" اما عزت خواب بوده. پاسداران مسلح در حیاط از پنجره‌ی اتاق آنجا را زیر نظر داشته‌اند و فرامرز در را آهسته می‌بندد. چند روز بعد, عزت را به زندان کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری یا "شعبه 3000" در توپخانه می‌برند و در اول دی به زندان اوین, جایی که در 17 دی 1360 همراه با 50 مرد و یک زن دیگر تیرباران میشود.

در تاریخ 11 ژوئن 2020 پس از اولین گفتگوی تلفنی‌ام با میترا صراف که در هفته‌ی آخر زندگی عزت در کنار او در زندان اوین بوده شعر "شاهدی برای عزت" را سرودم:

فاتحان تاریخ را می‌نویسند
اما شاهدان از راه می‌رسند
با چشمهای نافذشان
که همه چیز را دیده‌اند.

می‌خواهم بدانم چه گذشت
در هفده دیماه شصت
ساعت یک‌و‌نیم بعد‌از‌ظهر
در زندان اوین
بند دویست‌و‌چهل‌و‌شش
اتاق شماره‌ی شش
وقتی راحله‌ی پاسدار
از بلندگو گفت:
"عزت طبائیان با کلیه‌ی وسائل!
عزت طبائیان با کلیه‌ی وسائل!"

کیسه‌ی تهی‌اش را برداشت
و کنار در اتاق ایستاد.
همان پیراهن چارخانه را به تن داشت
که در سحرگاه بیست‌و‌نه شهریور,
وقتی مرا در بستر تنها گذاشت
تا سر قراری رود
و دیگر باز‌نگشت.

سی زن گریان
گردش حلقه زدند
و همراه با پروین خواندند:
"امشب شوری در سر دارم..."
آنگاه او گفت:
"آوازتان را خواندید
و اشکتان را ریختید
میشود حالا بخاطر من
شعر"شرشر" رابخوانید؟"

اشکها با لبخندها درآمیخت
و همه با هم دست‌زنان
ترانه‌ی "بچه‌ی بد" را دم گرفتند
که با این بند آغاز میشد:
"یک روز بچه‌ای دیدم
سر دو پایم خشکیدم

کاسه‌ی سوپ را سر میکشید:
فرت, فرت"
و با این بند پایان می‌یافت:
"یک شب از خواب پریدم
شتر دیدم, نترسیدم
ولی تو جام باران آمد:
شر, شر."

پس همبندان تا در بند
"بچه‌ی بد" را بدرقه کردند
و او به سوی قتلگاهش رفت.

در ساعت هفت شب
صدای رگبار گلوله
از سوی تپه‌ها برخاست
چونان فروریختن بار آهنی.
آنگاه همبندان در خالی اتاق
صدای تک‌تیرها را شمردند
که از پنجاه درگذشت

و های‌های گریستند.

عزت خوب من!
برخیز! برخیز!
از گورستان کافران برخیز!
شاهدی از راه رسیده
میترای چشم‌آبی
که آخرین نگاهها و واژه‌ها
بوسه‌ها و قدمهایت را
چونان کوزه‌ی شهدی
بر دوش دارد.

برخیز! برخیز!
شاهدان تاریخ را می‌نویسند.
فاتحان, نه!
شاهدان تاریخ را می‌نویسند.

این تازه آغاز تلفات سنگین سازمان پیکار بود که در سالهای آینده, اعدامی‌های آن از مرز 500 تن فراتر رفت. من در شعرها و مقاله‌هایم علاوه بر عزت طبائیان در مجموعه‌ی "گنج عزت" که در سامانه‌ی "باشگاه ادبیات" قابل دسترس است, خاطره‌ی برخی از این یاران را که از نزدیک می‌شناختم زنده نگاه داشته‌ام: ارژنگ رحیم‌زاده در شعر "خاطره‌ی سوزان", مرتضی قلعه‌دار در شعر "من یک پناهنده‌ام", وازگن منصوریان در شعر "جلفای اصفهان", محمد علی پژمان در شعر "علی کاکو", حمید حیدری در مقاله‌ی "نامه‌های زندان", صادق اخوت در شعر "مظلمه‌ی خون سیاوش", حسین اخوت مقدم در شعر "دستخط", حسین اخوت پوده‌ای در شعر "حسینا", فرامرز عدالتفام و حمید ندروند و روحالله تیموری در شعر "شور میاندوآب". از دیگر تیرباران‌شدگان سازمان پیکار نیز این پیکارگران را شخصا می‌شناختم و از هر یک خاطراتی در ذهن دارم: اکبر آق‌باشلو, کاظم اعتمادی عیدگاهی, مسعود پورکریم, ادنا ثابت, مسعود جیگاره‌ای, حسین متولد اراک با نام مستعار علی خاوری, احمد علی روحانی, جلال روحانی, حسین احمدی روحانی, منصور روغنی, علیرضا سپاسی آشتیانی, فرزانه سلطانی, غلامحسین سلیم آرونی, محمد علی صمدی, قاسم عابدینی, محسن فاضل, بهمن محمودی, مرتضی محمودی, شهرام محمدیان باجگیران, بهجت مهرآبادی, کوچک آقا محمد نمازی, داوود طالبی مقدم, بیژن هدایی , منیژه هدایی و درگذشتگان در تبعید: مهدی فیروزکوهی (از گروه آرمان), پوران بازرگان و تراب حق‌شناس.

سرانجام در پائیز 1360 من, محسن -نام مستعار- و محمد علی صمدی که به ترتیب همراه با گروه‌های "کارگران مبارز", "دانشجویان و روشنفکران کمونیست" و "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" در تابستان 1358 به سازمان پیکار پیوسته بودیم, بیشتر از این انتظار را جایز ندانسته از مرکزیت خواستار "مبارزه‌ی ایدئولوژیک علنی" شدیم. شرائط بحرانی بود و دیگر نمی‌شد از طریق راههای عادی چون مبارزه ایدئولوژیک درون‌سازمانی با مشکلات روبرو گشت. بعلاوه, تجربه‌ی من در دو مقطع اشغال سفارت و آغاز جنگ ایران و عراق به من نشان داده بود که از آنجایی که در سازمان ما مسوولیت فردی مانند امضای شخصی پائین نوشته‌ها یا ضبط اظهارنظرها وجود ندارد افراد به سادگی, خط عوض می‌کنند بدون اینکه پاسخگوی کردار خود باشند. علنی کردن هم به سرعت , سهولت و عمومی شدن مبارزه ایدئولوژیک کمک میکرد و هم افراد را مجبور می‌ساخت که مسوول گفتار و کردار خود باشند. نویسندگان سرمقاله‌ی پیکار 110 همان افرادی بودند که پس از اشغال سفارت در بیانیه‌ی مرکزیت پیکار مورخ 20 آبان 1358 تحت عنوان "مرگ بر امپریالیسم آمریکا دشمن اصلی خلقهای ایران" تقاضای استرداد و محاکمه‌ی شاه را "حرکت شورای انقلاب و خمینی در هماهنگی با بخش ناچیزی از خواسته‌های ضد امپریالیستی خلق ما" ارزیابی کردند. (پیکار هفتگی شماره 29, 21 آبان 1358). آنها در کنگره‌ی دوم سازمان در تابستان 1359 مقاله‌ی "زیگزاگهای ضد انقلاب" را که مبین خط انقلابی پیکار در برخورد به گروگانگیری بود به این بهانه که خرده‌بورژوازی مرفه را صرفا ضد انقلابی خوانده و نه ضد خلقی, تخطئه کردند, بهنگام آغاز جنگ ایران و عراق در 31 شهریور 1359 به دفاع‌طلبی درغلطیدند و سرانجام در یک تندپیچ تاریخی دیگر به جای حفظ نیروهای انقلابی, آنها را به همراهی خجولانه با شورش زودرس و خودویرانگرانه‌ی مجاهدین خلق کشاندند.

مطالبه‌ی "مبارزه‌ی ایدئولوژیک علنی" را باید نخستین قدم من به سوی بلوغ فکری و جرات به اندیشیدن خواند که امانوئل کانت در نوشته‌ی کوتاه ولی پرمغز خود "روشنگری چیست؟" در 1784 از آن سخن میگوید. شوربختانه, مرکزیت سازمان پیکار که در سرمقاله‌ی 110 دم از دفاع از آزادیهای دموکراتیک در برابر تعرض انحصارطلبان حزب جمهوری اسلامی در ساحت جامعه می‌زد, خود در عمل, آزادیهای دموکراتیک را درون سازمان محدود کرد زیرا مبارزه ایدئولوژیک علنی را نپذیرفت و آن را فراکسیونیستی و تروتسکیستی خواند و طی نامه‌ای از ما سه تن احمد, محسن و مهدی -نام مستعار محمد علی صمدی رسما خواست که به هسته‌های خود برگردیم و مبارزه ایدئولوژیک را از درون سازمان ادامه دهیم. در آبان یا آذر 1360 مرکزیت از من و محسن خواست که در نشست آنها شرکت کنیم و دوباره همان درخواستی را که کتبا اعلام کرده بود حضورا تکرار کرد. اما من گفتم که برخورد فکری ما تنها میتواند به صورت علنی انجام گیرد و ما راه رفته را دوباره نمی‌آزمائیم. برخوردها از هر دو سو دوستانه بود و من در باره‌ی چگونگی دستگیری عزت با آنها سخن گفتم. در این نشست, علاوه بر مرکزیت, جلال ایجادی ملقب به "کمال" از نویسندگان پیکار هفتگی نیز حضور داشت.

طولی نکشید که سازمان دچار تجزیه و انشعاب گردید, بویژه پس از اینکه سه تن از اعضای مرکزیت پنج نفره‌ی آن از جمله علیرضا سپاسی آشتیانی در بهمن 1360 دستگیر شدند. من برای آخرین بار سپاسی را دو هفته پیش از دستگیریش به طور غیر منتظره‌ای دیدم. در اوائل بهمن 1360 در خیابان حافظ منتظر تاکسی ایستاده بودم تا به میدان شاپور بروم. زنی که بالاتر از من نیز منتظر تاکسی ایستاده بود برای ماشینی که از کنار ما میگذشت دست بلند کرد ولی راننده جلوی پای من ایستاد. همین موضوع شک مرا برانگیخت ولی بهر حال سوار شدم. راننده راه افتاد و بلافاصله از من پرسید: "تو پیکاری نیستی؟" من خود را به کوچه علی چپ زدم ول او گفت: "حالا به کمیته میرویم تا معلوم شود پیکاری هستی یا نه." تازه دو هفته از تیرباران همسرم عزت میگذشت و مرا ناگهان حس شیرینی فرا‌گرفت که دارم به سوی مرگ میروم به آغوش دلدارم. اما پس از چند لحظه بر حس مرگزدگی خود چیره شدم. ماشین داشت از روی پل حافظ پائین می‌آمد. وقتی به خیابان رسید, من عینکم را توی جیبم گذاشتم, دکمه‌ی کتم را بستم, در را باز کردم و همچنان که ماشین در حال حرکت بود به پیاده‌رو پریدم. هر لحظه منتظر شنیدن صدای گلوله بودم ولی خبری نشد. با سرعت خود را به کوچه‌ای رسانده و وارد یک موسسه‌ی فرهنگی شدم و به دربان گفتم که میخواهم به دستشویی بروم. ولی او مرا از ساختمان بیرون کرد. وقتی از پله‌ها پائین می‌آمدم دیدم همان ماشین جلوی پایم ترمز کرد و راننده داد زد: "احمد! احمد! من دائی هستم." دانستم که سپاسی است که وقتی سوار ماشینش شدم خیال میکرده من او را شناخته‌ام وگرنه این شوخی خطرناک را با من نمیکرد. با هم کمی در باره‌ی انشعاب درون پیکار حرف زدیم و او گفت: "تا ششماه دیگر روشن میشود که حق با کدام یک از ما بوده است." وقتی مرا به میدان شاپور رساند, پیاده شد و دست مرا محکم فشرد. دو هفته نگذشت که همراه با مسعود جیگاره‌ای و همسرش منیژه هدایی و چند تن دیگر دستگیر شد و میگویند زیر شکنجه جان داد. او همراه با باقر عباسی, محمد مفیدی و عباس آقا زمانی ملقب به "ابوشریف", یکی از بانیان سپاه پاسداران, نخست گروه "حزب الله" را به وجود آورد و سپس به مجاهدین خلق پیوست. او همراه با دو تن دیگر, در 2 مرداد 1351 سرتیپ سعید طاهری رئیس پلیس تهران, یکی از سرکوبگران شورش 15 خرداد 1342 را ترور کرد. سپاسی در چند تظاهرات مهم سازمان علیه ربودن مجتبی طالقانی , اشغال سفارت و انقلاب فرهنگی و مانند آن شرکت کرد و با وجود اینکه از مرکزیت بود از به خطر انداختن جان خود پروایی نداشت.

مسعود جیگاره‌ای با نام مستعار "جلیل" جوانترین عضو مرکزیت, پس از مارکسیست شدن سازمان به آن پیوسته و در پیکار "کمیته‌ی کارگری" را اداره می‌کرد. زود صمیمی می‌شد و از ته دل می‌خندید. من, او و منیژه هدایی را که در دال دال کار میکرد یکبار به گلابدره, بالاتر از دربند, بردم و با یکدیگر آشنا کردم. منیژه دانشجوی پزشکی بود و همسرم عزت که دانشجوی فیزیوتراپی بود او را از سابق می‌شناخت. منیژه همراه با ارژنگ رحیم‌زاده, شهلا شفیق, نبی و قلی -نامهای مستعار- و چند نفر دیگر تشکیلات "دانشجویان مبارز در راه آزادی طبقه کارگر" را می‌گرداند که سلف دال دال بود با این تفاوت که اولی به کل "خط سه" تعلق داشت و دومی به سازمان پیکار. برادر بزرگتر منیژه, پرویز هدایی چریک فدایی بود ولی پیش از انقلاب به گروه تورج حیدری بیگوند پیوست که در آستانه‌ی انقلاب خود را در روزنامه‌ی کیهان "گروه منشعب از چریکهای فدایی خلق پیوسته به حزب توده" نامیدند, و در واقع, بصورت سازمان مخفی تشکیلات جدید حزب توده درآمدند. برادر کوچکتر منیژه, بیژن هدایی با نشریه‌ی دانش‌آموزی پیکار "13 آبان" همکاری میکرد. من یکبار به خانه‌ی خانوادگی منیژه رفته بودم و مادرش برایمان ترشی گردو با پوست سبزش آورد که حلاوتی داشت. در شب عروسیشان, جلیل بچه‌های مرکزیت و مرا با چشم بسته به باغی نزدیک کرج آورد. آنگاه یکراست توی پشه‌بند بزرگی رفتیم که روی تختی بر پا کرده بودند و پس از نیم ساعتی طعامهای رنگین بر خوان نهادند برای شام ما. نه دیگر مهمانان می توانستند ما را ببینند نه ما آنها را. تنها صدای فواره‌های آب را می‌شنیدیم و پرندگانی که بر سر درختان آماده‌ی خواب می‌شدند. فضا رویایی بود و مرا به یاد داستان "گنبد سیاه" از منظومه‌ی "هفت پیکر" نظامی گنجوی می‌انداخت که در آن راوی داستان توسط مرغی افسانه‌ای به سرزمینی میرود که همه در آن سیاهپوشند و پس از پایان ماجرا توسط همان مرغ در چشم‌بهم‌زدنی به شهر خود در هندوستان باز‌میگردد بهمان صورت که جلیل ما را چشم بسته به عروسی خود به باغهای کرج برد و چشم بسته به خیابانهای تهران برگرداند. ایکاش همه‌ی این وقایع یک داستان بود و من هنوز جلیل و منیژه را در کنار خود داشتم.

یکبار که جلیل میخواست برای کاری تشکیلاتی همراه با حمید حیدری از اعضای قدیمی بخش منشعب مجاهدین خلق و عضو کمیه‌ی کارگری پیکار به شمال برود مرا هم با خود برد تا در راه سه نفری در باره‌ی راههای سازماندهی در میان جنگزدگان حرف بزنیم. هیچ نمی‌دانستم که روزی مقاله‌ای در باره‌ی نامه‌های زندان حمید و همسرش خواهم نوشت. آنها در سال 1363 در تهران دستگیر شدند و حمید در قتل عام زندانیان سیاسی تابستان 1367 در جواب قاضی‌القضات گفت "مرتد" و تیرباران شد. بلندبالا بود با لبخندی بر لب و کم‌حرف با لهجه‌ی ترکی. نامه‌هایی که این دو دلداده در زندان اوین به یکدیگر نوشته‌اند زیبا و شاعرانه است و با زبانی کنایی از عشق و امید می‌گوید. هنگام بازگشت از شمال, کنار رودخانه‌ای ایستادیم و سه‌تایی لخت شده و به آب زدیم. چه صفایی داشت آن آب‌تنی با بوی شالیزار در هوا!

در پایان کنگره‌ی دوم هنگام رای دادن مخفی برای تعیین مرکزیت جدید, جلیل از من پرسید: "آیا میخواهی همراه با جواد عضو جانشین مرکزیت شوی؟" که من نپذیرفتم. از پنج عضو مرکزیت جدید و یک عضو جانشین آن, سه نفر از مجاهدین قدیمی بودند: سپاسی, روحانی و قادر -نام مستعار- که از زندانیان سیاسی زمان شاه بود, و سه نفر از نسل جوانتر بخش منشعب مجاهدین: جیگاره‌ای, بهرام -نام مستعار- و محمدیان باجگیران. اگر من هم به آنها اضافه شده بودم نماینده‌ی کسانی می‌شدم که پس از انقلاب به سازمان پیکار پیوسته‌اند. پس از پایان کنگره, قاسم عابدینی روی سکویی رفت و ادای بچه‌ها خصوصا سپاسی را درآورد و پانزده دقیقه‌ای خوشمزگی کرد و ما همه خندیدیم. حسین متولد اراک با نام مستعار علی خاوری; از محافظان کنگره و مامور حفظ امنیت آن بود. خنده‌رو و مهربان.

سه دسته‌ی عمده پس از انشعاب در پیکار شاخص شدند: جناح انقلابی یا فراکسیون, کمیسیون گرایشی, و پیکار کمونیست که هر یک به ترتیب خواستار: مبارزه‌ی ایدئولوؤیک علنی, مبارزه‌ی ایدئولوؤیک درون‌سازمانی , و پیوستن به گروه سهند و مآلا به کومله بودند. جهتگیری سه عضو دستگیر‌شده‌ی مرکزیت روشن نیست, اما از اعضای باقیمانده‌ی مرکزیت, قادر به کمیسیون گرایشی  پیوست و بهرام و شهرام محمدیان باجگیران که عضو جانشین بود به گروه سهند. به باور من, شهرام محمدیان باجگیران که پس از مسعود جیگاره‌ای جوانترین عضو مرکزیت بود در میان مسوولین پیکار که از بخش منشعب سازمان مجاهدین خلق آمده بودند در نگارش متون تحلیلی و جدلی از دیگر بچه‌های بخش منشعب سر بود. اگر چه در هر سه مقطع اشغال سفارت, جنگ ایران و عراق و شورش مجاهدین خلق بهنگام عزل بنی‌صدر مواضع او و من مخالف یکدیگر بود. باجگیران در دانشکده‌ی پزشکی دانشگاه تهران به مجاهدین خلق پیوست و سپس مارکسیست شد و در 6 شهریور 1355 در ترور سه مستشار نظامی آمریکا دانلود اسمیت, رابرت کرونگارد و ویلیام کاترل نزدیک میدان وثوق در تهران که بدست چهار نفر از اعضای بخش منشعب مجاهدین خلق انجام گرفت شرکت داشت.

همانطور که پیشتر اشاره شد, من و شهرام محمدیان باجگیران هر دو در نگارش مقالات "پیکار تئوریک" شماره‌ی اول که به جنگ ایران و عراق اختصاص داشت همکاری کردیم: او بخش تاریخی اش را نوشت و من بخش جدلی اش را. شهرام محمدیان باجگیران در مهر 1362 در راه کردستان دستگیر و در 24 تیر 1364 تیرباران شد. پسرش امید در زندان اوین به دنیا آمد.

در بهار 1361 جناح انقلابی کنفرانسی برگزار کرد که من در آن حضور نداشتم. برای من, مبارزه ایدئولوژیک علنی مهم بود نه تشکیل یک گروه جدید, حال اینکه محسن جناح انقلابی را تنها سنگر باقیمانده از جنبش کمونیستی در سطح جهانی میدانست! پس من رساله‌ی "گذشته چراغ آینده" را نوشتم و در آن به این نتیجه رسیدم که کوشش ما باید تمرکز روی کار تئوریک و بررسی علل شکست سازمان و انقلاب باشد و برای این کار لازم است که به خارج از کشور رفت زیرا جو شدیدا پلیسی شده بود. محسن نظرات مرا "منفعلانه" شمرد و با شتاب روابط و امکانات جناح را تا جایی که میتوانست از من گرفت. برخوردی که محسن در آن زمان به من کرد بسی ناگواراتر از برخورد مرکزیت پیکار با جناح انقلابی بود. در نتیجه‌ی این محدودیتها, تهیه‌ی مقدمات گریز به خارج نزدیک به یک سال طول کشید.

در پائیز 1361 توسط یکی از خویشاوندانم که پیکاری بود اما به هیچ یک از سه طیف انشعابی جهتگیری نداشت با معصومه آشنا شدم و اتاقی در نزدیکی میدان خراسان در کوچه‌ای بنام "نفیس" شبیه به نام خانوادگیم اجاره کردیم. پدر و مادر معصومه هر دو کارگر بودند و خود او از فعالان جنبش کارگری از جمله در خانه کارگر شمرده می‌شد و همراه با گروه "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" به پیکار پیوسته بود. برادرش در جریان تظاهراتی که سازمان دانشجویان و دانش‌آموزان پیکار در 31 فروردین 1360 به مناسبت سالگرد مقاومت دانشجویان در برابر انقلاب فرهنگی اسلامی خمینی در روبروی دانشگاه تهران بر پا کرده بود جزو زخمی‌شدگان و ساچمه‌خوردگان بود که پس از دستگیری به هفت سال زندان محکوم شد. همچنان که قبلا اشاره کردم, پاسداران نارنجکی ساچمه‌دار را درون تظاهرات‌کنندگان انداختند که منجر به کشته شدن سه پیکارگر و زخمی شدن ده‌ها نفر گردید. ما در طبقه‌ی دوم خانه زندگی میکردیم اما در طبقه‌ی پائین صاحبخانه سکونت داشت که زن دلاوری بود بنام فاطمه خانم که مرا بیاد قهرمان نمایشنامه‌ی "ننه دلاور و فرزندانش" اثر برتولت برشت می‌انداخت, همراه با مادرش که اهل گلپایگان بود و دخترش که شاگرد دبیرستانی. او در تیمارستان امین‌آباد رختشویی میکرد, از دشنام گفتن به خمینی ابائی نداشت و هر غروب که به خانه می‌آمد به رادیو عراق به زبان فارسی با صدای بلند گوش میداد به طوری که صدای آن به چند خانه آن طرفتر هم می‌رسید. همسایه‌ی ما هم یک پاسدار بود اما احترام فاطمه خانم را نگاه میداشت. مرا در این خانه, و همچنین سر کار, بنام اوستا عزیز می‌شناختند چون میخواستم نامی شبیه به عزت داشته باشم.

آن زمان اسدالله لاجوردی دادستان انقلاب تهران تازه "طرح مالک و مستاجر" خود را پیاده کرده بود برای نظارت نیروهای امنیتی بر دفاتر مستغلات و به دام انداختن مبارزان مخفی و بهمین جهت ما میخواستیم تا ممکن است از آن خانه پا نشویم. تا این که اتفاقی افتاد که نزدیک بود آنجا را ترک کنیم. یک غروب پس از این که از محل کارم در آب منگل در شرق تهران درآمدم تا به خانه بازگردم به سر قرار یکی از بچه‌های سازمان رزمندگان رفتم که او را هرگز ندیده بودم. جای قرار ما در خیابانی باریک و یک طرفه شرقی-غربی موازی با جاده خاوران بود که در سابق جهان‌پناه نامیده می‌شد و امروزه عجب‌گل. او قرار بود با موتور سیکلتی به سر قرار آید. چند بار رفتم و برگشتم و او را ندیدم تا اینکه بالاخره مرد جوانی را دیدم که با موی کوتاه و بادگیری به تن سوار بر موتورسیکلتش کنار خیابان نگاه داشته بود. تصور کردم که شخص مورد نظرم است و بدون اینکه چیزی بگویم رفتم و پشت موتورش نشستم. او که از حرکت من جا خورده بود بلافاصله یک ته‌گاز داد تا مرا از ترک موتور به پائین اندازد که متوجه اشتباهم شده و گفتم: "مگر شما شاگرد فلانی نیستید؟" و وانمود کردم که آمده بودم تا در رابطه با کارم به مغازه‌ای در همان نزدیکیها سر بزنم. او حالا داشت در جهت عکس حرکت ماشینها با سرعت می‌راند و من داشتم در ذهن خود حساب میکردم که آیا باید خود را زیر ماشینها بیندازم تا زنده به دست شکنجه‌گران نیفتم. چند هفته پیش از آن به خیال اینکه راننده‌ای میخواهد مرا به کمیته ببرد از ماشینی در حال حرکت خود را به پیاده‌رو انداخته بودمو آن زمان نیز آمادگی داشتم که دوباره همان کار را انجام دهم. سرانجام از مرد جوان خواهش کردم که مرا پیاده کند تا به مغازه‌ای مورد نظرم بروم و او مرا روبروی کوچه‌ای پیاده کرد که میدانستم راه دررو دارد. پس از اینکه توی کوچه رفتم از صدای حرکت موتورش دریافتم که مرا زیر نظر دارد. پس به در مغازه مورد نظر رفتم که بسته بود و پس از گذشتن از خیابان خاوران به آن سو رفته وارد کوچه‌ای شدم که از بد حادثه بن‌بست بود. وقتی به سر کوچه برگشتم آن مرد جوان را دیدم که با موتورش به سوی من آمد و گفت: "دستها بالا. تو باید یک خرابکار باشی." و شروع به بازرسی بدنی من کرد. من گفتم که چشمهایم نزدیک‌بین است و علت همه‌ی این سوتفاهمات همین است و اگر میخواهد میتوانیم به محل کارم در آب منگل برویم تا معلوم شود که من یک آدم عادی هستم. ولی او میخواست که به خانه‌ام برویم. اگر او را به خانه‌ام میبردم این خطر وجود داشت که نه تنها خود بلکه همچنین جان هم‌اتاقیم معصومه را به خطر اندازم. به او گفتم: "برادر! من در محل آبرو دارم. می‌رویم به خانه‌ی من, اما تو موتورت را نزد برادران پاسدار در مسجد محل بگذار و از آنجا با من پیاده به خانه بیا, که پذیرفت. موتورش را دم مسجد محل گذاشت و با هم به در خانه رفتیم و من معصومه را صدا کردم و او با معصومه حرف زد و سپس خداحافظی کرد و رفت. ما در خانه, کتابهای مارکسیستی را در داخل یک پیت نفتی نگاه میداشتیم که من در زمان شاه به یک حلبی‌ساز در خیابان سیروس سفارش داده بودم. در ته این پیت, دری بود که به محفظه‌ای باز میشد و نفت تنها از بالای پیت به قسمتهای باریک اطراف جداره می‌رفت. معصومه بلافاصله آن پیت را به زیرزمین برد و داخل اثاثیه صاحبخانه گذاشت. نیم ساعت بعد فاطمه خانم خبر داد که از مسجد محل آمده و از او و همچنین زن پاسدار همسایه در باره‌ی ما پرسیده‌اند و زن پاسدار گفته که اوستا عزیز خیلی چشم پاک است و وقتی از پله‌ها بالا میرود به داخل خانه‌ی همسایه نگاه نمی‌کند. با وجود این که آنها دیگر به سراغمان نیامدند, ولی ما از وضعیت خود نگران بودیم. پس دو روز بعد که جمعه بود با اتوبوس به زیارتگاه بی‌بی شهربانو در ورامین رفتیم تا ببینیم آیا کسی ما را تعقیب میکند یا نه. سرانجام به این نتیجه رسیدیم که همه چیز عادی است و تصمیم گرفتیم که در همان خانه بمانیم زیرا با توجه به طرح مالک و مستاجر لاجوردی هم یافتن خانه‌ی دیگری چندان آسان نبود. این واقعه به من نشان داد که بخت و اقبال چه عامل مهمی در مبارزه‌ی سیاسی است و گاهی به خاطر آن, فاصله‌ی میان خیانت و وفاداری چنان نازک میشود.

از تابستان 1361 تا اردیبهشت 1362 که از خوی در آذربایجان غربی به وان در ترکیه گریختیم آنچه مرا هم از انزوا و پریشانی هم از دستگیری و اسارت نجات داد در درجه‌ی اول, کار با دو جوان بیست‌ساله هوادار پیکار به نامهای امیر و جلال بود که زندگی علنی داشتند و من آنها را از طریق علی عدالتفام شناختم. ما صبحها در مغازه‌ی کوچکی که در آب منگل در شرق تهران قرار داشت به ساختن آباژور و جاسیگاری با مرمر برای فروش در فروشگاه‌های لوکس مشغول می‌شدیم. مغازه‌ی ما در ملتقای کوچه‌ی عریضی با خیابان آب منگل قرار داشت. در ملتقای آب منگل و خیابان ری, بستنی اکبر مشدی و بازارچه‌ی نایب‌السلطنه به چشم میخورد. . در راسته‌ی ما, مسجد کوچکی بود که روی دیوار آن بزرگ نوشته شده بود: "امام خمینی: منتظری ثمره‌ی عمر من است." ما تنها از آبریزگاه مسجد استفاده میکردیم. روبروی مسجد, گرمابه‌ی نواب خودنمایی میکرد که در فیلم "قیصر" ساخته‌ی مسعود کیمیایی دو تن از سه برادر خبیث آب منگل در آن به تلافی قتل "فرمان" بدست برادر کوچکترش قیصر کشته میشوند. ما چند بار به آن حمام قدیمی رفتیم که علاوه بر خزینه و دلاک, دوش هم داشت. در دست چپ مغازه, خانه‌ای خالی بود که برای مدتی یک معاود عراقی بعنوان خانه‌پا در آن زندگی میکرد که چفیه به سر و دشداشه بر تن داشت و فارسی را با لهجه‌ی عربی حرف میزد. صدام او و خانواده‌اش را از عراق رانده بود تنها به این جرم که سه نسل پیش نیاکانش از ایران به آنجا کوچیده بودند. روبروی دکان ما, یک سلمانی بود که برای اولین بار در عمرم ابروهایم را قیچی کرد بدون اینکه از من اجازه بگیرد. آن زمان سی سال بیشتر نداشتم. او معتقد بود که به زودی جنگ سوم جهانی رخ خواهد داد. تنها بود و در همان دکانش میخوابید. دست راستمان یک دکان کشکسابی بود که در ضمن کیسه نایلون هم میزد. یک بار یک ظرف بزرگ کشک ازش خریدم ولی پس از یک هفته کپک زد. بغل کشکسابی یک مسگری بود و یک نجاری که استاد آن افتخار میکرد که در زمان شاه یک خرابکار را بغل کرده که بگیرد و او گلوله‌ای به پایش زده و گریخته.

یک مدت محسن مخملباف را میدیدیم که شاید با الهام از فیلم "قیصر" میخواست اولین فیلم سینمائیش "توبه نصوح" را در آب منگل بسازد. او از همه‌ی ما مغازه‌داران میخواست که در مغازه بایستیم تا تصویرمان در فیلم بیفتد. اما ما در را از تو قفل میکردیم یا به بهانه‌ی فروش اجناس بیرون میزدیم. بارها وقتی میخواستیم با موتور از کوچه رد شویم باید توقف میکردیم تا او و فیلمبرداران و بازیگرانش کار خود را تمام کنند. ما گاهی آباژور و جاسیگاری مرمر خود را برداشته با موتور برای عرضه به فروشگاههای وسائل خانگی می‌بردیم. یک بار هم که پس از تیرباران عزت برای دیدن پدر و مادرش به اصفهان رفتم یگی از این جاسیگاریهای پایه‌دار مرمری را برایشان بردم. ظهرها معمولا به یک کاروانسرا میرفتیم نزدیک میدان شاه که محل پارک تاکسیهای ویژه شوش به میدان شاه بود و قهوه‌خانه‌ای داشت که برای نهار دیزی سر بار میگذاشت. نام یکی از راننده‌ها "حاجی قندی" بود که عینک ته‌استکانی داشت, چایش را از توی نعلبکی فورت میکشید و جواب شاگرد قهوه‌چی را نمیداد که یکریز متلک بارش میکرد که: " حاجی قندی, قندونش پره!" من گاهی پس از خوردن دیزی و چای, قلیانی هم میکشیدم که مرا به عالم لاهوت میبرد و حس میکردم که عزت دوباره بازگشته و کنارم نشسته است. پس از صرف نهار و چای به مغازه برمیگشتیم, در را از تو می‌بستیم, کتاب "سرمایه"‌ی کارل مارکس را از جاسازی درآورده با هم تا عصر میخواندیم و سرش بحث میکردیم. در کمتر از یک سال, هر سه جلد "سرمایه" را تمام کردیم و به کتابهای دیگر مارکس و انگلس رسیدیم. کار ما خواندن تئوری, حفظ خود و تهیه‌ی مقدمات گریز از ایران بود. دنبال جذب نیرو, جلسه‌بازی, قرارهای اضافی, پخش اعلامیه و برگزاری تظاهرات نبودیم. به قول امیر, در آن شرائط که هر روز خبر اعدام و دستگیری می‌شنیدیم, ما در آب منگل, آلونکی امن برای خود ساخته بودیم که همه‌ی نیازهای روحی, مادی و اجتماعیمان را برآورده میکرد. در آن زمان, کلاه شاپویی به سر میگذاشتم و ته‌ریشی داشتم که قیافه‌ی مرا شبیه دکاندارها میکرد. تا می‌شد به خیابانها نمیرفتم و همیشه از کوچه‌ها عبور میکردم تا به چنگ گشتی‌ها نیفتم. هر صبح, امیر مرا از کوچه‌ای با موتور برمیداشت و عصرها با موتور به همان کوچه میبرد.

امیر که میدانست ما میخواهیم به خارج فرار کنیم در یک مهمانی با یک مرد افغان آشنا شد که میگفت میتواند برایمان گذرنامه افغانی درست کرده ما را از طریق پیشمرگه‌های حزب دموکرات کردستان به ترکیه ببرد. من پول گذرنامه و سفر را از پدرم گرفتم و بدین ترتیب معصومه و من صاحب دو گذرنامه افغانی شده عازم سفر گشتیم. یک روز در اردیبهشت 1362 به اتفاق امیر به ترمینال اتوبوسهای مسافربری در میدان آزادی رفتیم. قرار بود مردی همراه ما در اتوبوس تبریز بنشیند بدون اینکه ما او را بشناسیم. در تبریز که پیاده شدیم او به ما نزدیک شده برای چند ساعتی ما را به مسافرخانه‌ای برد. سپس قرار شد با اتوبوس به شهر خوی برویم و فردای آن روز مردی را در بازار شهر ملاقات کنیم. در خوی در مسافرخانه‌ای جا گرفتیم و تنها یک بار برای گذراندن وقت به سینمایی رفتیم. روز بعد نزدیک غروب معصومه آن مرد را در بازار ملاقات کرد و او با ماشینش ما را به خانه‌ای نزدیک پلی خارج شهر برد. پس از صرف شام, صاحبخانه ما را به آن سوی پل برد و در تاریکی سوتی زد و از آن سو دو مرد کرد اسبسوار پیدا شدند یکی لاغر و دیگری چاق. ما هر یک پشت یکی از اسبسوارها نشستیم و تا نزدیک صبح راندیم و به دهی رسیدیم که سگهای آن اسبهای ما را دوره کردند ولی اسبها از عوعوی سگها نمی‌ترسیدند. روز را در خانه‌ای با خانواده‌ای کرد گذراندیم و شبانه به سوی ده دیگری راندیم. برف سنگین بود و برای مدتی از درون جویباری سنگلاخی پیش میرفتیم. یک بار تسمه‌ی زین اسب من پاره شد و من به روی برف افتادم. سرانجام در دهی با پیشمرگه‌های کرد ایرانی وداع گفتیم و آنها تومانهای ما را با لیره‌ی ترک تاخت زدند و ما را به دو بلد کرد اهل ترکیه تحویل دادند. آنها در ابتدا میخواستند آخرین ده مرزی را که در اختیار پیشمرگه‌های حزب دموکرات بود دور بزنند تا به آنها حق عبور ندهند و این بود که برای مدتی در کولاک برف گم شدیم. ده مجاور در دست پاسدارها بود و از آنجا توپ شلیک میکردند.

در اینجا شعر "به یکدیگر باز‌میگردیم" را میاورم که تصویری از آن آخرین ده مرزی در پائین کوه آرارات بدست میدهد. این شعر را در تاریخ 25 دسامبر 1993 سروده‌ام:

تو دست راستت را بر بالش من می گذاری
من گونه ی چپم را بر کف آن می نهم
تو چشم هایت را می بندی
و من بازوی راستم را حمایل تو می کنم.
پلک هایت بی مرزند
و گیسوانت مانند گذشته، پر غرور
حلقه ای از موهایت را به دهان می گیرم
و در تاریک روشنای اتاق تو را می بینم
که در کنار من اسب می تاختی
تا از مرز ترکیه بگذریم.

در کولاک برف
راه را گم کردیم.
تو از اسب پیاده شدی
و بی واهمه از برف
که تا نیمه ی ران هایت می رسید
افسار را به دست گرفتی
و ما را به سوی آخرین دهکده ی مرزی کشاندی.
پیشمرگه ها از بالای خاکریز دست تکان دادند
و سگ های هارشان را از نیمه ی راه باز گرداندند.
موهایت در آفتاب برق می زد
و برف از سر شانه هایت فرو می چکید.
من گالش هایم را کنار گالش های تو گذاشتم
و پاهای مرده ام را به آتشدان چوبی سپردم.
پیشمرگه ها مسلسلهایشان را روی قالی گذاشتند
و اتاق از لبخندها و دندان های طلا پر شد.
استکان چای را زمین گذاشتم
و اولین "مال تپه" ام را روشن کردم.

از اتاق دیگر صدای پیانو برمی خیزد
انگشتان کوچک پسرکمان را می بینم
که بر کوبه های سفید و سیاه می لغزند:
"میستر ترتل سی هیم گو
واکینگ دِر کایند آو اسلو
وادلینگ فرام ساید تو ساید
گوئینگ بک تو دِ سی."*
در دل می گویم: "پسرک شیطان!
کوکو را بنواز
کوکو را بنواز که در جنگل های دور
جفت دیرینه اش را صدا می کند."
موهای پرغرورش در آفتاب می درخشند
و لاک پشت های کوچک
از انگشتانش فرو می ریزند:
"میستر ترتل داره به دریا برمیگرده
می ـ رِ ـ دو ـ رِ ـ می ـ فا  ـ سو
فا ـ می ـ رِ ـ می ـ  رِ ـ  دو ـ می ـ رِ ـ دو
می ـ ر ـ دو ـ ر ـ می ـ  فا ـ سو
فا ـ می ـ  ر ـ  می ـ دو


* Mr. Turtle see him go/ walking there kind of slow/ waddling from side to side/ going back to the sea.

نگاه کن به آقا لاک پشته
که داره میره اونجا آهسته
قر میده از یک پهلو به پهلوی دیگه
داره به دریا برمی گرده

ادامه دارد

پیشگفتار
یک. پیش از پیکار 
الف. جنگ اصفهان
ب. کنفدراسیون
ج. دانشجویان غایب
د. کارگران مبارز
دو. در پیکار
الف. کمیته‌ی دموکراتیک
ب. پیکار تئوریک
ج.  جرات به اندیشیدن
سه. پس از پیکار
الف. فراریان و پناهندگان
ب. انسانگرایی و جستجوی شادی