دسته از «لین» های کارگری شرکت نفت رد کرده و رسیده بود به دره آن سوی بازار که میوه گندیده و آت آشغالها را می ریختند و زمستانها سیلاب تویش راه میافتاد و بز و بره ها را آب می برد، که یکمرتبه غُلملی از عقب وانت چند بار داد زد: «مصیب اوهوی مصیب... منم اینجا توی وانت.»
 
مصیب با وجودیکه نزدیک وانت بود توی اون شلوغی اول نفهمید کی صدایش میزد اما بعد صدای غُلملی را شناخت و رفت کنار وانت که آهسته حرکت میکرد و گفت
 
- چیه شیر غران گرمته؟
- نه بابا اما باید برم دست به آب.
 
مصیب سرش را آورد جلو هاج و واج گفت
 
- توی این موقعیت! حالا نمیشه بخودت بگیری؟
- چی به خودت بگیری دارم می پُکم مرد حسابی!
 
مصیب دستپاچه دوید جلو دسته که با شیخ مهدی مشورت کند. شیخ گفت حالا که اینطور شده بهتر است سینه زنها سر جایشان سینه بزنند و آب و شربتی به گردانید تا مردم قدری مشغول باشند. شیر را هم طوری که کسی بویی نبرد ردش کنند برود توی دره کارش را بکند و برگردد. مصیب تند کرد طرف وانت و دو نفر دیگر هم آمدند کمک کردند تا شیر بیاید پائین و برود دست به آب.
 
غُلملی روی چهار دست و پا همانطور که دمش توی هوا قوس گرفته بود سرازیری سنگلاخها را گرفت و از دیدها ناپدید شد.
 
دسته ایستاده بود و بختیار زیر علم بازی میکرد و پسر شیخ مهدی سوار گردن حیدرقلی نوحه میخواند و خارجی ها هنوز عکس می گرفتند و آسمان صاف بود و کاهگل روی سرمان خشکیده بود و زنها تنگ های پلاستیکی پر از شربت خنک را میان مردم می بردند که توی آن گرما جگر را حال می آورد. مدتی طول کشید اما از شیر خبری نشد. پدرم و مش نجف رفتند توی دره ببینند چی بسر غُلملی آمده. دو دقیقه نشد که پدرم با عجله از سینه دره بالا خزید و با هر دو دستش اشاره کرد که دسته حرکت کند، بدون شیر حرکت کند! مصیب با تعجب دستها را برد توی هوا و چرخاند که یعنی چه حکایت چیه و در همان حال دوید طرف دره  و نگران از پدرم پرسید
 
- خیر باشه نکنه حالش بهم  خورده  توی  ئی گرما؟
- نه طوریش نیست فقط خیلی ترسیده اما پوست شیر دیگه بدرد نمی خوره. سگ ها چهل تیکه ش کردن!
 
مصیب معطل نکرد و به ملا نظر علامت داد که دسته راه بیفتد و همه بروند. مردم از جا کنده شدند و زنها یک دستی به سینه میزدند و شلوارهای چین دار و بلندشان خاک را جارو میکرد و می برد. ما دنبال وانت خالی شیر تعزیه میرفتیم که حالا گونی کاه کج شده بود و داشت میریخت بیرون و پیش رویمان شمر اسب را نگه داشته بود و داشت لیوان شربت را سر می کشید و دکل حفاری نفت بالای تپه روبرو سر به آسمان داشت و نور خورشید را می تاباند.
 
محمد حسین زاده
 
------------------------
«بخشی از یک داستان بلند»