اول/ بیست و پنج سال پیش:
مینا مادر همکلاسی شروین بود. دوستان خوبی بودیم. آدم خیلی خوبی بود. مغز اقتصادی خوبی هم داشت. یه روز زنگ زد:
--با من چک و چونه نمیزنی و اینبار اسم مینویسی . نه نگو مژگان!
اون روزها تازه موبایل وارد ایران شده بود و مخابرات تنها اپراتور موبایل بود و سیم کارت با نوبت شیش ماهه تا یک ساله میفروخت. باید ثبت نام میکردی. هر سیم کارت پانصد هزار تومن. خیلی پول بود اونوقت ولی ملت صف می‌بستن برای ثبت نام چون توی بازار آزاد هر سیم کارت  تا یک میلیون تومن خرید و فروش میشد.
سری اول مینا به من گفت ولی من ثبت نام نکردم. دلیلی برای داشتن گوشی موبایل نمیدیدم و برای درآمدزایی هم این روش رو درست نمیدونستم.
واسه همین باز به مینا گفتم:
--من گوشی موبایل لازم ندارم.
--نداشته باش ولی بیا بنویس. شیش ماهه پولت دوبرابر میشه.
--نمیخوام!
--مژگان این دفعه باید بنویسی. حتما!
زدم به یه راه دیگه :
--من تو صف برو نیستم. از صبح تا شب.
--تو نمیخواد بری صف. برادرم صد تا مینویسه و گفته واسه تورو اون مینویسه.
--صد تا؟
--کاسبه. بازاریه خب.
اینقدر فرداش و پس فرداش اصرار کرد که من یه دونه ثبت نام کردم. اون نوبت رو زود دادن. چهار ماه بعد پونصد هزار تومن من شده بود یک میلیون. و هیچ جای دیگه دنیا این اتفاق نمیفته.
مینا دوباره اصرار کرد که این دفعه دو تا بنویس. آدم به کار اشتباه، به درآمد کاذب و نادرست عادت میکنه، خیلی زودتر از اونی فکر کنی.
به مینا گفتم باشه. برادرش زحمت ثبت نامم رو باز کشید.
مینا اصرار داشت که این دفعه یکی از سیم کارت ها رو برای خودم نگه دارم ولی منم اصرار داشتم که احتیاجی به گوشی موبایل ندارم. میخواستم چکار؟ 

دوم / بیست و پنج سال پیش :
اونوقتا مثل الان همه ی قیمت ها اینقدر عجیب نبود. با اینهمه هر سال درست نزدیک نوروز در ماه اسفند در نمایشگاه بین المللی تهران یه گردهمایی بزرگ از تولیدکنندگان مختلف دور هم جمع می‌شدند و انواع پوشاک و خوراک و... به قیمت تولیدی می‌فروختند. خیلی خوب بود. خیلی استقبال میشد. منم سعی می‌کردم هر سال برم. بخصوص یه عالمه لباس با قیمت های مناسب از اونجا برای بچه ها میخریدم و خب اقلام دیگه هم البته. نمایشگاه ده روزه بود.

اون سال همکاران درمانگاه بهم اصرار کردن که یک روز مرخصی بگیریم و با هم بریم خرید. من ولی خیلی مردد بودم چون اگر وسط هفته میرفتیم شاهین که کلاس پنجم دبستان بود ظهر زودتر از شروین می‌رسید خونه و چند ساعت خونه تنها بود. و تنها گذاشتن شاهین حتی یک ساعت میتونست خطرناک باشه چه برسه به چهار ساعت. خیلی خیلی شیطون بود.

سوم / بیست و پنج سال پیش:
شاهین خیلی خیلی شیطون بود. کارای خطرناک زیاد می‌کرد. و تمام خانواده ی خودم بدون استثنا معتقد بودن که شاهین به من رفته. مادرم میگفت: "عین بچگی های خودته."
و من خودم معتقدم بودم و هنوز هستم و امیدوارم که خواهم بود که من خیلی آدم آرومی هستم. خیلی خیلی آروم!
به نظر خودم شروین خیلی خیلی شبیه من بود. شروین بچه ی آروم و کم حرفی بود البته تا وقتی با شاهین به هم نمیافتادن. تنها که بود آروم بود. خیلی کم حرف می‌زد. با موچین باید از حلقومش حرف میکشیدم.
هر روز وقتی از مدرسه میومد،  ازش می‌پرسیدم :
--شروین جان امروز مدرسه چطور بود؟
و همیشه فقط جواب می‌شنیدم که:
--خوب بود.
--چکار کردین؟
--درس خوندیم.
و اگر بمب هم تو مدرسه منفجر شده بود اون چیزی برای تعریف کردن نداشت.
شاهین نقطه ی مقابل اون بود. از لحظه ای که از مدرسه میومد از من جدا نمی‌شد. هر جای خونه میرفتم اونم دنبالم می‌اومد و کلمه به کلمه هر چی توی مدرسه اون روز اتفاق افتاده بود با هیجان برام تعریف می‌کرد. و همیشه هم یه عالمه سوال داشت:
--مامان امروز کجا رفتی؟  مامان امروز چکار کردی؟  مامان چی خوردی؟  مامان چی پختی؟  مامان کی زنگ زد؟...
لحظه ای از من جدا نمیشد. و یکسره هم آتیش می‌سوزند و شیطونی می‌کرد و یه بلایی سر خودش می‌آورد.
شروین و شاهین با یکسال تفاوت خیلی با هم فرق داشتن.

چهارم / بیست و پنج سال پیش:
به شروین و شاهین گفتم فردا میرم نمایشگاه براتون لباس بخرم.
شاهین فوری گفت:
--منم میام مامان.
--نمیشه تو مدرسه ای ولی زودتر میرسی خونه. شاهین قول میدی شیطونی نکنی؟؟  خواهش میکنم.
تند تند حرف میزد:
--بله قول میدم. مامان لباس چی میخری؟ 
--هر چی دوست داری ولی قول بده دم پنجره نری،  به اجاق گاز و برق دست نزنی،  با مداد توی دستت ندویی. قول میدی؟؟
قبلا همه ی این کارا رو کرده بود آخه. پنجره ها رو قفل زده بودیم. شیر گاز اجاق گاز رو همیشه می‌بستم،  تمام پریز ها رو حفاظ زده بودیم ولی من باز میترسیدم. اون همیشه یه کار خطرناک جدید پیدا می‌کرد.
--قول میدم مامان. چه رنگی لباس برام میخری مامان.
--تو چه رنگی دوست داری؟ 
--سبز
--سبز میخرم ولی تو یادت باشه قول دادی ها.
--یادم هست.
--قول؟ 
--قول مامان،  قول!
شاهین ساعت دوازده و نیم می‌رسید و شروین ساعت چهار و نیم عصر. از شروین خیالم راحت بود. ازش پرسیدم:
--شروین جان برای تو چه رنگی بخرم؟
--هر چی مامان
--قهوه ای بخرم رنگ موهات؟ 
چشماش برق زد:
--بله
من تا فردا صبحش دویست بار دیگه از شاهین قول گرفتم و اون با اون دو تا چشم گرد شیطون بامزه اش دویست بار به من قول داد که شیطونی نکنه.

پنجم / بیست و پنج سال پیش:
نمایشگاه بین المللی با خونه ی ما خیلی فاصله داشت. ما غرب تهران زندگی می‌کردیم. با همکارام بدو بدو از این غرفه به اون غرفه و از این سالن به اون سالن می‌دویدیم. من عجله داشتم. همش میگفتم تند باشین زود تموم شه،  شاهین تو خونه تنهاست.
ساعت شده بود دو و نیم. دل تو دلم نبود. شاهین خونه تنها بود.

یه عالمه برای هر دوشون خرید کرده بودم. اندازه یه سال. و یه عالمه خوراکی هایی که دوست داشتن. قیمت ها خیلی خوب بود. خیلی ارزون تر از مغازه ها.
داشتیم توی محوطه، نایلون های خرید به دستمون، تند تند راه میرفتیم که از بلندگوهای نمایشگاه یکی گفت :
"خانم مژگان فرهمند اطلاعات / خانم مژگان فرهمند اطلاعات"
خندیدم و به همکارام گفتم:
--چه بامزه! یکی هم اسم من اینجا کار میکنه.
اونام خندیدن.
ولی دوباره چند دقیقه بعد یکی از بلندگوهای نمایشگاه گفت:
--خانم مژگان فرهمند اطلاعات / خانم مژگان فرهمند اطلاعات
یکی از همکارام گفت:
--فرهمند شاید با شماست.
بقیه همه زدیم زیر خنده. گفتم :
--دیونه شدی؟ وسط نمایشگاه بین المللی تهران منو از بلندگوها صدا میزنن آخه؟؟  کی منو اینجا میشناسه؟؟ 
ولی چند دقیقه ی بعد دوباره همون صدا از بلندگوهای نمایشگاه گفت:
--خانم مژگان فرهمند لطفا اطلاعات / خانم مژگان فرهمند لطفا اطلاعات / فوری فوری
این دفعه همه با تعجب همو نگاه کردیم. گفتم :
--آخه نمیشه. با من کار دارن؟  یعنی جی آخه؟ 
یکی از همکارام گفت :
--با شما نمیشه باشه ولی ضرر نداره یه سر بریم اطلاعات.
چند دقیقه بعد دم کیوسک اطلاعات نمایشگاه بین المللی تهران بودیم. سه نفر اونجا بودن. تا منو دیدن یکیشون گفت:.
--خانم فرهمند شمایین؟ 
—بله
--پس چرا اینقدر صدا میزنیم نمی‌آیین خانم؟؟
--با من کار دارین؟  چکار دارین؟ 
آقاهه خندید:
--تلفن باهاتون کار داره خانم.
--با من؟؟  کی؟؟ 
--بفرمایین جواب بدین.
گوشی رو از دست آقاهه گرفتم:
--الو بله بفرمایین.
به خداوندی خدا نزدیک بود سکته کنم وقتی صدای شاهین رو از اونور خط شنیدم :
--سلام مامان. لباس خریدی برای من؟  چند تا؟ 
--شاهین تویی؟؟
--آره مامان. چه رنگیه لباسم؟  کی میای؟؟ 
--طوری شده شاهین؟؟  تو کجایی؟؟ 
--نه طوری نشده مامان. من قولم یادمه. کی میای خونه؟؟
--تو جطور اینجا زنگ زدی؟؟
--مامان من زنگ زدم ١١٨ و به اون خانمه گفتم شماره ی اونجایی که این هفته همه ی مامانا میرن یه عالمه خرید بدین. اونم این شماره رو داد،  زنگ زدم گفتم با مامانم کار دارم. اسمتو گفتم.
زبونم بند اومده بود. داشتم شاخ در می‌آوردم. همکارام و اون سه نفر توی کیوسک اطلاعات فقط غش غش میخندیدن.
شاهین هم فقط هی سوال می‌کرد :
--مامان خوراکی هم خریدی؟؟  لباسم چه رنگیه؟  کی میای؟؟ 
--شاهین من میام تا نیم ساعت دیگه و تو فقط به من قول بده روی مبل بشینی و تا من میام اصلا تکون نخوری. من یه عالمه چیز برات خریدم. خب؟؟  قول؟؟ 
--قول!
--شاهین حتما؟ ؟ من میام. تو هیچکاری نکن،  هیچ جا نرو،  به هیچ چیز دست نزن تا من بیام. خب؟؟ 
--خب مامان. چند تا لباس خریدی؟؟ 
نمیفهمیدم گریه کنم،  بخندم.
وقتی گوشی رو گذاشتم همه میخندیدن و من به همکارام گفتم بدوین بریم فقط.
وقتی داشتم از کیوسک اطلاعات میومدم بیرون یکی از اون سه نفر صدام زد:
--خانم فرهمند
--بله؟؟
خندید و گفت:
--شما حتما یه موبایل بخر!
با خودم فکر کردم حق داره.

ترافیک بود. نصف العمر شدم تا رسیدم خونه. شروین هم از مدرسه اومده بود. هیچکس هم روی مبل ننشسته بود. هر دو پشت در منتظرم بودن:
--مامان چی خریدی؟؟ 
تمام نایلون ها رو همون پشت در گذاشتم جلوشون :
--بیایین ببینین. همش مال شما.
صدای جیغ و خوشحالی شون رفت هوا.

ششم / بیست و پنج سال پیش :
فردای اون روز مینا بهم زنگ زد :
--مژگان اسم‌های نوبت سیم کارت ها در اومده.  یکی از سیم کارت هات تو نوبت اوله. بگم برادرم بفروشه برات؟
--نه مینا. بگو بده به خودم میخوام موبایل داشته باشه.
--واقعا؟ ؟ آفرین! اینقدر من بهت گفتم گوش نکردی. کی قانعت کرد؟؟
--شاهین!
برای مینا تعریف کردم شاهین چکار کرده. فقط غش غش می‌خندید.

هفتم / امروز :
زنگ زدم به شروین،  احوالش رو بپرسم. بعد ازش پرسیدم :
--کارت خوبه شروین جان ؟
--بله خوبه. نگران نباش مامان.
--چه خبر؟  چکار کردین امروز؟ 
--کار کردیم مامان.
یاد مدرسه رفتنش افتادم. اونجا هم فقط درس میخوند. اونجا هم هیچوقت خبری نبود.

هشتم / امروز:
اینطوری شد که من موبایل خریدم و هنوز هم شماره ی من همونه. همون اولین سیم کارتم. به خاطر شاهین اون موبایل رو خریدم تا همیشه در دسترسش باشم و هر چی میخواد بپرسه.

نهم / امروز:
هر تماس تلفنی و شنیدن صدای آشنایی منو خوشحال میکنه، خیلی خوشحال،  ولی هنوز بیشترین کسی که به من تلفن میزنه شاهینه.

#مژگان
‏ August 3, 2022