از قطار جا مانده بودم

شیدا محمدی

 

از قطار جا مانده بودم. از قطار فصل ها. در ایستگاه « سن ژرمن» نشسته بودم با دامن کوتاه چین داری که در خیالم بنفش بود و در عکس سفید. مات مانده بودم به ساعت بزرگ «موزه دورسی» که در باران تند پاییزی، چنان خیس دور خودش می چرخید که من با شلوار جین و تی شرت قهوه ای در موج های «کورنا دلمار» می رقصیدم سماع وار و او مبهوت تماشایم می کرد با پُک های شادانه اش به سیگار. من و باران می رقصیدیم در دو فصل جدا از هم و در دو زمان نا متقارن٬ اما هر دو در یک زمان چون عقربه هایی روی هم افتادیم و دیگر به یاد نیاوردیم که چه فصلی از نادیدن ما گذشت. وقتی عقربه ها دیگر بیدار نشدند، مرا با فشار بسیار از روی او جدا کردند. چنان اشک می ریختم که کف های به جا مانده از ساحل. او از پله های مترو پایین رفته بود به سمت ایستگاه مرکزی. من در شعاعِ یکربع به سه مانده بودم در حالیکه نگاهم به سمت نُه و پانزده دقیقه صبح بود که او یک اسپرسو نوشیده بود با یک نان برشته و مربای تمشک، و چنان با اشتها دهانش را باز و بسته می کرد که دهانه های اُریب زیر پل سِن. من قطره قطره می چکیدم در قهوه سیاه روبرویم که دیگر بخاری از آن بلند نمی شد و چنان عصبی به آرواره های در حال جویدن او خیره بودم که مترسکِ «جادوگر شهر اُز».

« پوزئیدون» در حال بافتن توری بود در زیر آب های « آیگئا» تا مرا به همراه کشتی نوح در آن بنشاند و آن وقت طوری از تنگه «دووِر» بگذریم که باد از میان عقربه های برجِ ساعتِ موزه دورسی. وقتی از کافه سرخ کنار ایستگاه بیرون آمدیم - با آن صندلی های حصیری کرم رنگ با راه راه های قهوه ای- گفت

«در کالیفرنیا فقط دو فصل وجود دارد در حالیکه "اینجا" چهار فصل دارد. تو همیشه دو فصل غایبی.» بعد دست هایش را به شکل (ها) دور دهانش گرد کرد و با خلال دندان خرده های نان را جدا کرد. قهوه و سیگار زنگار زردی دور دندان هایش کشیده بودند. صدای سوت قطارها از زیر زمین شنیده می شد و شتاب کفش ها و چکمه ها و چترها در دو سوی پله ها بسیار دلهره آور بود. انگار همه عمر مسافر بودم. مسافر مرموز تا به تا شدن دل و دست هایم. از دو سوی خط استوا، دست هایم را می کشیدم تا دو سوی به هم نرسیده قطب ها. پا به پا شد، منتظر بود تا اضطراب ابرها از صورتم بگذرند. دستم را در دستش گرفت و گفت «هیچ می دانی دستانت شکل بوسه اند». من فقط یکریز می باریدم. ابری در آسمان نبود یا چشمان من نمی دید. فقط بریده بریده طوری که خودم هم هجای کلماتِ ناتمامم را نمی فهمیدم گفتم «حالا، اینجا، حوصله شعر ندارم اصلا.» گفت «شعر نمی گویم دیوانه، دستان تو را می گویم.» بعد از توی کوله اش یک واکمن در آورد با دو گوشی. یکی را در گوش من و دیگری را در گوش خودش گذاشت. صدای «لورا» در سرم پیچید. پالتو و چکمه های مشکی اش هنگام سوار شدن در تاکسی و نگاه خیره و منتظرش به پنجره که خیس از باران بود و حرکت آهسته دوربین که هماهنگ بود با ضرباهنگ قلب او و گریه هایش. انگار صدای خورشید بود. صدای تابیده شدنی پیش از تابیدن. چنان کلماتش در فضا شناور شدند که چون دیوانه ها به دنبال واژه هایش می دویدم. انگار در زمانی که هرگز نمی گذشت صدای او در یک نوار تکراری دایم می خواند در موازات ریل های قطار. و آن سو در زمانی دیگر، از شدٌتِ شتاب، من در پی واژه هایی می دویدم که از ذهنم می گریخت و نمی توانستم بگیرمشان. از من سریع تر می دویدند و بعد یکباره پرواز می کردند و من در هر جهش، روی شاخه ای می پریدم و آنها سر نوک درخت دیگری بودند. هر بار که داد می زدم، هجایی ادا نشده از من می گریخت و من فرصت هیچ حرفی را نمی یافتم که بگویمش که بگویمش که بگویمش و او گریخت. او گریخت. او گریخت. قطار رفته بود. فصل عوض شده بود و در هزاره ای دیگر ما را که خشک شده بودیم روی هم از یکدیگر جدا کردند. تن او اما هنوز خیس عرق بود. خیس دویدن. لهیده از فشار تنه ها. بی رمق و لهیده از زیر آوار ماندن تن هایی که هر بار بی طعنه ای لخت شده بودند روی او و هر بار که ساعت چرخیده بود روی نشان دوازده و دوازده بار جمع شده بودند دور هم، دور یوحنا، او را بریده بودند از سرشاخه اشارتی دیگر. من حالا، همین جا، این پایین، کنار مجسمه فیلی در حال پرواز دارم خودم را تماشا می کنم به هیبت عقربه ای که به قامت اااااااااااااااااااااااانتظاااااااااااااااااار در آمده بود و هر چه سعی می کردند دست ها و پاهای من که گیر کرده بود در همه ثانیه ها بیرون بکشند، باز انگشت و یا بند انگشت دیگری گیر می کرد لای دنده های ساعت و نمی خواست از خاطره بوی او، نفس او، صدای او جدا شود که جا مانده بود راس ساعت «به امیٌد دیدار». و این امید، امید لعنتی، امید آمدن، امید نیامدن، امید رهیدن، امید آن صدااااای یااااار که هی در تکرار در تکرار در تکرار بود که آرامش می یافت و این امید لعنتی که وارونه خویش بود و هر بار که کش می آمد از دهان دیگری تبدیل می شد به بختک که افتاده بود روی سی دهه از سال های سیاه طوبا، درختی که دیگر در بهشت نمی رویید، در دهان من می رویید و هر چه شاخه هایش را می زدند باز سبز می شد در کف دستان تو، کف دستان او، کف دستان ما وقتی می کوبیدند در دهانمان که شکلِ از شکل افتاده کلماتی بود که این همه سال در پی اش دویده بودیم.

خسته، حالا نشسته ام «اینجا» و هنوز دارم نگاه می کنم کارگران بیشماری را که دارند خاطره ما را که روی عقربه ها مانده از هم جدا می کنند. تو درست سمت دو و ده دقیقه خوابیده ای. من را بالاخره از روی تنِ زخمی و ورم کرده تو جدا می کنند و با چنگال جرثقیل های سنگین جُدا جُدا. با هر حرکت که از تو دورتر می شوم، سقف شیروانی موزه و مجسمه های سنگی هُره ها در باران می بارند. هربار که به چشمان کبود تو و دهان کف کرده ات که از شدت بی نفسی گرد مانده چون بوسه ای نگاه می کنم مرا به گریه می اندازد نگاه مغموم «آمفیتریته». ولی فرصتی نیست. «آتنا» خشمگین نگاهمان می کند. همین لحظه که دهانم را باز می کنم، از ارتفاع هاج و واج مرا پرتاب می کند آن سوی رودخانه که به اشتباه نه بر روی پل، بلکه به زیر پل می افتم و از شدت ضربه غلت می خورم روی سنگفرش هایی که روزی «پگاسوس» از روی آن گذشته. صدای سم ها شدیدتر می شود و من از شدٌتِ شدٌت می گریزم از پی خویش. موج به موج می غلتم با موج ها. صدای آب کم کم در ارتفاعِ کم، ساکن می شود. حالا حتی موج ها هم اینجا حرکنی ندارند. تنها حرکت سنگینی سنگ هاست که صدای «لورا» را آهسته آهسته نزدیک می کند. با هر ترنمِ محزونِ صدایِ او که چک چک می غلتد روی سطح آب، واژه های گریخته از من از پس هزارهِ پیش، سقوط می کنند در رودخانه «سِن» که در خیال من «زاینده رود» است.

 

شیدا محمدی

۲۹ مارس ۲۰۲۲