شیدا محمدی

همیشه با فاصله می آمد و می نشست کنار درخت جاکاراندا، چون گربه ای خرامان، نرم نرمک از سوراخ های تنش بیرون می آمد و چون نی لبکی می نواخت با طلوع آفتاب و آواز سر می داد “ای سبدهاتان پر خواب! سيب آوردم سيب سرخ خورشيد” و نرم نرمک می نواخت که «نان من است او، آب من است او، هی مَکشیدش» و با گرمی زبانش، می کشید مرا از بخت و تخت بیرون و پایم را باز می کرد به کافه ها و دوره گردم می کرد در شهر در پی بوی خوش قهوه.

چشمانش کف کرده در زیر پاهایم می افتاد «راست چو کف برآورم بر کف او کف افکنم/ کف چو به کف او رسد جوش کند بخار من»؛ رمیده و کف کرده دستانش مهربان از تن درخت نورا بالا می رفت و یکباره می زد زیر آواز «باز نگار می کشد چون شتران مهار من» و چُنان  می رفت که بارقه از بدرقه های من می پرید و از این بدایه اشک می آمد در باور من.

این بهار اما پرباران بود “اینجا” و او رفته بود “آنجا”. خاکریزها و خونریزها. پر از شب های دل کندن، پر از شب های هراس، پر از خیره سرهای تندخو، و خبرهای هولناک. گفته بود به اینجا می گویند «وطن»! من اما شانه هایم پُر از بهار سوگوار بود. پُر از دریغا بر او دریغا با او. پُر از “زینهار از این بیابان، وین راه بی نهایت” پُر از پناهم ده درخت کُنار پناهم ده درخت صنوبر، درخت سرو. امانم ده ای نرمخو، ای پاکیزه خو.

آیینه اما مرهم بود. آفتاب که پرتوش را در نگاهم می دوخت، می خواند « باغ و بهار را بگو لاف خوشی چه می زنی/من بنمایمت خوشی چون برسد بهار من» و می رسید وُ جان مرا می شکافت از نور. از پاشنه های بلند پر فرار، از آواره های تبعیدی که در تارهای مویم آواز می خواندند وُ می رقصیدند وُ می گریستند که «برگ‌ریزان به همه حال فرو باید ریخت» و یکباره بادبیز فرو می ریخت جرقه های جانم را از داغِ دلِ برگریزانِ وطن که تن به تن طعنه زده بود به غربت چاقو، به قرابت سر، به بریدن طمع از جان که “مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت”.