عکس بهشت ما در شاهرود

 

ما بازی کردیم، ما بازی خوردیم

نگارمن

 

نسل من یهو بزرگ نشد، ما یواش‌یواش بزرگ شدیم! ما یه عالمه لباس کج‌ومعوج برای عروسکامون دوختیم، یه عالمه پلوی خام توی قابلمه‌ی مامان‌بازیامون پختیم و با لذت خوردیم و بعدش‌ام از دل‌درد مردیم. ما سر سینی‌های لواشک روی پشت‌بوم رفتیم، واسه مورچه‌ها خونه درست کردیم. ما سوار الاغ شدیم و باهاش حرف زدیم، ملخ‌ها رو روی برگ گل لادن نشوندیم تا لذت موج‌سواری توی حوض آبی رو بفهمن.

\ما جای بوته‌های زرشک و تمشک ده «نگار من» رو بلد بودیم و خودمون ازشون می‌چیدیم و تیغ‌شون دستامونو زخمی می‌کرد، بهاشو می‌دادیم. ما توی دشت «دل‌بر» از این کوه تا اون کوه، با شقایق‌های وحشی غلت می‌زدیم. اسم‌ها برامون معنا داشتن، رفیق شدیم با هم، «جنگل ابر»…

ما هیچ‌وقت پشت کسی قایم نشدیم، ما رفتیم لابلای گندم‌زار، پشت درخت به، پشت بوته‌ی گل یخ، ما برای دیده‌نشدن قوانین بازی رو بهم نزدیم.

ما توی پشه‌بند‌های بهارخواب تا صبح از جن‌ و پری گفتیم و خودمونم از ترس سرامونو از زیر لحاف بیرون نیآوردیم. ما با بزرگترامون ورق‌بازی کردیم و جرزنی و برنده همیشه شادی‌شو تقسیم می‌کرد!

ما توی سینما آب‌نبات‌چوبی گرفتیم جلو چشمامون تا فیلمو رنگی ببینیم و روزی که بدجنسی کردیم و به پسربچه‌ی کارگر خونه آب‌نبات‌چوبی سه‌رنگ پرچم ایران رو دادیم و اون با سرگیجه و شکایت رسید خونه، پدرم تنبیه‌مون کرد و برای مدتی هیچ‌کس فیلم ندید.

ما از درخت رفتیم بالا که گیلاس بچینیم و میوه‌های سرشاخه‌ها همیشه سهم پرنده‌ها بود و زیاده‌خواهی ممنوع شد! ما با گل‌برگ شمعدونیا از دستای مامانامون تقلید کردیم. چه‌قدر گریه کردیم که اجازه بگیریم شب رو خونه‌ی عمومون بخوابیم. تموم بعدازظهرای تابستون خودمونو به خواب زدیم و بعدش‌ام یواشکی در رفتیم خونه‌ی عمه‌مون کمک آب‌حوضی.

ما خیلی پر طاووس گذاشتیم لای کتاب‌فارسی‌مون، روش شکر ریختیم و فکر می‌کردیم برای داشتن عشق، شعر و شکر کافی‌ست! ما فکر می‌کردیم زندگی یعنی سفر با قایقی که سرنشینانی قهرمان و  از یک‌جنس دارد که در جریان رودخانه‌‌ای آرام در حرکت است و هم‌سفرانت تو را تا پایان مسیر در آغوش گرفته‌اند تا در فصولی که شانس برای همه به تساوی تقسیم شده، خاطرت امن بماند.

ما از همون اولم باور داشتیم که یک با یک برابر است چون دریچه‌ای برای تماشای دروغ، ریا، تبعیض و حق‌کشی نداشتیم. ما به شیوه‌ای ساده زندگی رو تمرین کردیم، با بازی‌کردن. تا این که شروع کردیم به بزرگ‌شدن و به اون سال‌هایی رسیدیم که یکی‌یکی از هم جدا شدیم.

شب آخر تا دم‌دمای سحر خونه‌ی اون مسافری بودیم که خاطره‌های این سال‌ها بازی رو با بار سفرش بسته بود و کرده بود توی چمدون. از اون‌جا هم که چندتایی می‌رفتیم فرودگاه و همیشه هم در راه برگشت با چشم‌های قرمز و صدای بغض‌کرده بهم قول می‌دادیم که ما نریم ولی مسافر بعدی یکی از همین چشم قرمزا بود!

ما بازی کردیم، ما بازی خوردیم ولی نسل من نسل بی‌ادعایی بود…