اول:
سی و دو سال پیش بیست و دو ساله بودم و دانشجوی سال آخر کارشناسی مامایی و مادر دو فرزند.

دوم:

سی و دو سال پیش زایشگاه دانشگاه کرمان و زایشگاه بیمارستان تامین اجتماعی، هر دو بهترین و مجهزترین زایشگاه کرمان بودند. بهترین پزشکان زنان کرمان در این دو زایشگاه کار می‌کردند نه در بخش خصوصی. برخلاف فضای الان، تمایل اندکی بین مردم برای زایمان در بیمارستان های خصوصی شهر که محدود و کوچیک بودن وجود داشت. و البته فاصله ی طبقاتی مثل الان زیاد نبود .

هر دو زایشگاه برای تمام زائوها فقط یک اتاق درد ِپیش از زایمان که بهش اتاق لیبر میگن داشتند. تخت بیماران در صورت نیاز ِمعاینه با پرده و پاراوان از هم جدا می‌شد ولی در حالت عادی مامای اتاق لیبر قادر به دیدن همه ی زائوها بود و این یک پروتکل علمی در همه ی دنیا بود و هنوز هم هست .

سوم:
سی و دوسال پیش در یک شب زمستانی من در زایشگاه دانشگاه کرمان شیفت آخرین روزهای کارورزیمو می گذروندم . شب نسبتا آرامی بود . سر شب دو زائو که از شیفت عصر زایمان کرده بودن ، به بخش منتقل شده بودند. و یک بیمار تحت نظر داشتیم که درد نداشت ولی مشکوک به پارگی کیسه ی آب بود. صدای زیبای سکوت برقرار بود.
ولی هرگز نباید از خلوت بودن زایشگاه خوشحال بود. در کسری از چند دقیقه میتونی از یک شیفت آرام بیفتی وسط یکی از شلوغ ترین شیفت ها. زائوها بی خبر میان همانطور که کوچولوهای توی دلشون بی خبر هوس به دنیا اومدن میکنن.

چهارم:
سی و دو سال پیش ، اونشب حدود ساعت نه و نیم شب دو تا زائو با هم همزمان به زایشگاه مراجعه کردن . هر دو جوان و یک حدود سنی ، هر دو شکم اول و به دلیل شروع درد مراجعه کرده بودند. زائوی اول همراه همسر و خانواده ی خودش و همسرش اومده بود و مامای اتاق پذیرش هیچ جوری حریف همسر و مادر خودش و مادرشوهرش نشد که با زائو وارد پذیرش نشن. زیبا بود، شیک هم پوشیده بود و همون لحظه ی ورود خانواده ش ریختن دورش به قربون صدقه رفتن . معاینه که می‌شد، یک دستش توی دست همسرش بود و یک دستش توی دست مادرش. راحت معاینه شد. مامای شیفت گفت: “چه مریض خوبی، چه خانم، آفرین! “ همسرش و مادرها دوباره قربون صدقه ش رفتن. مامای شیفت سرگرم لباس دادن و تکمیل پرونده و بستری کردن بیمار شد. دردهای زایمانی شروع شده بود.
من رفتم سراغ بیمار بعدی . اونم زیبا بود . تر و تمیز و مرتب پوشیده بود ولی نه شیک و گرون. هیشکی همراهش نبود. داشت مثل بید میلرزید. ترسیده بود. ازش پرسیدم: “همراه نداری؟”
—نه، مادرم هست ولی رفته دنبال تشکیل پرونده .
براش در مورد معاینه توضیح دادم و خواستم دراز بکشه . میترسید. با اصرار دراز کشید و برای معاینه همکاری نمیکرد ، و موقع معاینه خیلی داد کشید. مامای شیفت بهش گفت: “از اون مریض های لوسی ها. این یکی مریض رو ببین. صداش در اومد؟ اونم مثل تو. “ همراهان اون یکی بیمار لبخند زدن و مادرش گفت: “خیلی خانمه دخترم!”
دخترک اما فقط میلرزید. دلم میخواست به مامای شیفت یه چیزی بگم ولی من فقط یه دانشجو بودم. دخترک رو کمک کردم لباس مخصوص لیبر رو بپوشه . پرونده اش رو تکمیل کردم. همسرش نبود که اونم امضا کنه. اون روزها اجباری بود. دخترک فقط گفت: “نیست.” و یک قطره اشک از گوشه ی چشمش ریخت. گفتم: “طوری نیست. پدرت هم میتونه امضا کنه.” گفت:” پدرم مرده.”
گفتم: “خدا بیامرزش. طوری نیست. یه کاری می‌کنیم.”
مامای شیفت بهم تند شد: “چیو یه کاریش میکنی فرهمند؟ من باید دو روز دیگه جواب بدم. “
—مادرش بیاد باهاش حرف میزنم.
هر دو‌بیمار در اتاق درد یا لیبر بستری شدند. درست کنار هم. بیمار اول آشنا داشت. از همون اول برخلاف قوانین سفت و سخت اتاق زایمان ، مادرش هم اومد کنارش. و یکسره با هر درد دستش رو گرفت، صورتش رو فوت کرد و با دست بادش زد و قربون صدقه ش رفت. بیمار درد رو تحمل می‌کرد. داد نمیزد. ولی اون یکی با هر درد دادش به آسمون میرفت و بین ِ هر درد فقط هی میپرسید: “مادرم اومد؟”
مادرش بالاخره اومد. گفت رفته پول بیاره. بهش گفتم باید پرونده رو همسرش و یا پدرش به عنوان ولی امضا کنه. مادرش گفت: “ نیست. زنگ زدیم هم پیداش نکردیم.”
—یعنی اصلا نمیاد؟
—نمیدونم. قهره.
با خودم فکر کردم پسر کوچولوی خرس گنده ای که داره پدر میشه قهره.
به مادرش گفتم که پس من میگم مسافرته. چون قبول نمیکنن.
سرشو با غم تکون داد و پرسید بچم خوبه؟
—اره خوبه. نگران نباشین.
ولی دخترک با هر درد اینقدر بلند داد میکشید و ضجه میکشید که صداش همه جا رو برداشته بود. مادرش هم میشنید. همه کلافه شده بودن. درست برعکس اون یکی بیمار که با هر درد دست مادرش رو میگرفت و با قربون صدقه های اون صداش در نمیومد. تو این فاصله سه بار هم شوهرش با پارتی بازی اومده بود تو و صد بار بهش گفته بود عاشقشه و بهش افتخار میکنه و براش یه گردنبند خوشگل خریده واسه چشم روشنی بچه دار شدنشون.
دست اون یکی بیمار رو گرفتم و سعی کردم آرومش کنم. بهش گفتم چقدر خوشگله و حتما بچه ش به خودش میره. بهش یاد دادم موقع درد نفس های عمیق بکشه و دست منو محکم فشار بده. لبخندی زد و همش گفت: “چشم، چشم!” ولی درد که شروع شد دست منو پرت کرد کنار و بلند تر از قبل داد کشید. .
مامای اتاق زایمان سرش داد زد: “سرمون رفت . یه ذره حرف گوش کن. صدای قلب بچه میفته اینقدر بالا و پایین میشی. نفس عمیق بکش و اینقدر داد نزن. به این یکی مریض نگاه کن . یه کم از این یاد بگیر. “
مادر اون یکی مریض هم بلافاصله ادامه داد: “اره یه جوری ساکتش کنین. دختر من به این خانمی روحیه شو از دست میده این که داد میزنه.”
دیگه کفرم در اومد. دانشجو بودن رو فراموش کردم. به مادر بیمار گفتم: “اینجا اتاق زایمانه. میخواهین اگر خیلی اذیت هستین، بیرون باشین که صدای بیمار اذیتتون نکنه.”
مادر بیمار بهم چشم غره رفت. مامای شیفت بهم تذکر داد: “آشنای آقای دکتر…هستن.”
—خب پس فرض کنیم این یکی هم آشنای منه. بریم مادر اینم بیاریم.
مامای شیفت خندید: “چه آشنای مهمی!! برو اونم بیار فرهمند ببینم دیگه حرف حسابت چیه.”
رفتم و مادر اون یکی بیمار رو هم آوردم. تا اومد ، بیمار ازش پرسید: “اومد؟؟” هر دو میدونستم کیو میگه. مادرش گردنش رو کج کرد و آروم گفت: “نه پیداش نکردیم. خواهرت هی داره زنگ میزنه.” دخترک گریه شد. بهش گفتم: “ بهتر! به درک اصلا. ما که هستیم.”
خودم میفهیدم مزخرف میگم ولی باید یه چیزی میگفتم. دخترک خندید.
معجزه شد. دخترک با درد بعدی داد نزد. مادرش مثل اون یکی بلد نبود قشنگ قربون صدقه بره و یا بادش بزنه و وعده ی کادو بده. ولی دست دخترش رو گرفته بود و پیشونیشو میبوسید. دخترک با هر درد ناله می‌کرد ولی دیگه داد نمیزد. دلم سوخت. رفتم کنارش: “ببین اگر دلت می‌خواد داد بزن. کسی چیزی نمیگه.” و خندیدم و گفتم: “ آشنای منی اخه. نترس. داد هم بزنی طوری نیست.”
ولی داد نزد.
به مامای شیفت گفتم: “این یکی هم خیلی خانمه. مگه نه؟”
مامای شیفت دیگه عصبانی نبود: “آره انصافا!”
—آشنای منه آخه!
مامای شیفت خندید و زد پشتم ولی مادر اون یکی بیمار بهم چشم غره رفت. خندیدم!
هر دو‌ بیمار به فاصله ی کمی از هم نزدیک های سحر زاییدند. زایمان اوله و کمی طولانی! خوب زایمان کردند خداروشکر! نوزادان هر دو خوب بودند. هر دو دختر زاییدن. دو تا دختر خوشگل! تا حالا هرگز نوزاد  زشت ندیدم. خود ِخود ِزندگی هستن…
بعد از دو ساعت کنترل خونریزی هر دو‌بیمار رو بردیم بخش زنان. درست دم تعویض شیفت بود. لباس که عوض کردم برم ، رفتم به آشنام سر بزنم. اون یکی مریضه دورش شلوغ بود . شوهرش به همه بخش شیرینی داده بود. ذوق زنون داشتن نوزاد رو میدیدن. ولی کنار تخت آشنای من فقط مادرش بود. نوزاد رو آورده بودن. بغلش بود ولی داشت گریه می‌کرد، و شر شر اشک میریخت. رفتم پیشش، تا منو دید گفت: “هنوز نیومده.”
—به درک!
مادرش با غم گفت: “ حالا دخترم زاییده دیگه اصلا نمیاد. “
دخترک هق هق کرد. یه لحظه دلم خواست کله ی مادرش رو بکنم.
هر چی که اون لحظه به ذهنم رسید بدون فکر کردن به دخترک گفتم:
—شانس آوردی پسر نیست. ببین پسرا با پدرشون می‌رن. دخترا به مادرشون. ببین چه خوشگل هم هست . بزرگ میشه و هر دو به هم افتخار میکنین. میشه مثل خودت خانم و خوشگل.”
یکی از پشت سرم گفت: “ آخه آشنای فرهمندی.”
برگشتم. مامای شیفت دیشب بود. داشت میخندید. به دخترک گفت: “دختر تو از اون یکی خوشگل تره. دخترت پوستش عین برگ گله.”
دخترک بالاخره خندید: “اسمش رو میخوام بذارم شکوفه.”
—مبارکه، چه قشنگ!
از بیمارستان که بیرون میومدم دونه های ریز برف میبارید ولی من به شکوفه ها فکر میکردم…

پنجم:
سی و دو سال پیش یه شب سرد زمستونی من یاد گرفتم که آدم‌ها از درد فریاد و ضجه نمیزنن. آدم‌ها از تنهایی داد میزنند، ضجه میکنن. آدم‌ها برای غم هاشون فریاد میزنند. و این زن و مرد نداره، سن و سال نداره، به هیچ چیز ربطی نداره غیر از قلب ِآدم ها. وقتی آدم‌ها داد میزنن دستشون رو بگیرین. همین!

ششم:
از سی و دو سال پیش در طی تمام سال‌هایی که کار کردم هرگز به هیچ بیماری برای فریاد زدن و از درد نالیدن اعتراض نکردم. خودم هم پیش اومد که فریاد زدن برای درد کوچیکی رو تجربه کردم. و به خودم گفتم: “خیلی خانمی مژگان!” و توی دلم خندیدم.

هفتم:
از سی و دو‌سال پیش فکر می‌کنم که شکوفه اسم بسیار زیباییه. همه ی شکوفه ها زیبان. نوید ِاومدن ِبهار رو میدن حتی توی یه روز برفی…

#مژگان
October 29, 2021