ونوس ترابی
حالا که بحث تجاوز و دستدرازی هنوز داغ است، بگذارید تکهای برایتان بگویم.
در اوایل شروع تجربه کاناداییام و شرکت در کلاسهای دانشگاهی، با مرد جوان دو رگهای مواجه شدم که کلامی بسیار روان و بیانی بیسکته و حاشیه داشت. صدایش آنقدر به اصطلاح استریوفونیک بود که انگار میکردی وقتی حرف میزند٬ یک خمره در حنجرهاش گذاشتهاند و صدایش در میان این غار منحنی٬ حجم و جلایی خواستنی به خود میگیرد. تز دکترایش روی اوتیسم بود اما حرف که میزد گمان میکردی کشیش رمان «پرنده خارزار» است که با همان روحانیت دارد کلهات را به دیوار میکوبد و گیجت میکند. موهای بلند مجعدی داشت و پوستی نسکافهای که بگویی نگویی انگار شیرش را زیادتر ریخته باشند همراه کمی خامه حتی! چهره «مَلکوم»، آمیختهای بود از صورت سرخپوستان و غرور سیاهان با رگهای از نگاه شیطنتآمیز مکزیک و لاتینو. از جمله دانشجویان سال بالایی بود که مثلن باید دست ما سال اولیها را میگرفت و تاتی تاتی در مباحثات و کنفرانسها و دیگر جمعهای دانشگاهی راهمان میبرد.
برخورد قابل ملاحظهای با ملکوم نداشتم. سرپرست دانشجویان تدریس کننده (به اصطلاح TA) دپارتمان Digital Humanities بود و من هم دانشجویی تازه وارد که ملکوم قرار بود برایم مِنتوری کند. مهربان بود و صبور. خوشلبخند با یک ردیف دندان عجیب صاف و سفید. چشمهای پر تیلهای نداشت اما نگاهش متفکر بود. شده بود آن الگو و بتی که همیشه در بند و بساط هر دپارتمان دانشگاهی پیدا میشود و دیگران زیر زیره حرکات و کلام و تریپش را میپایند تا مثلن در چشم اساتید یخ و بیمایه کانادایی نفوذ کرده باشند.
من به چشم یک نمونه از کاراکتری که شاید روزی روزگاری در یکی از داستانها از روی ملکوم بتراشم به سرتاپایش نگاه میکردم. کاری نداشتم شبیهش بشوم یا نه. اصولن در کانتکست عجیب کانادایی که به ترسی غریب برای اظهارنظر آمیخته است، یاد میگیری زیادی توی چشم بودن برای آدم دردسر ساز میشود. که هرگز هم یاد نگرفتم!
برای منی که هنوز نمیتوانستم به جوکهای «برفی» خنک و دوزاری همکلاسیهایم بخندم یا وقتی که در جمعهایمان، آبجوی کرونا سفارش میدهم و آن پسرک نسناس ۱۵۰ سانتی اهل میشیگان هارهار میخندد و اسلام را به آبجو ربط میدهد، نمیتوانم با کلامی کوتاه بالا و پایینش کنم چون پرچم رنگینکمانیاش آنقدر بالاست که تا خود کره ماه حاشیه امنی به این موجود نچسب داده است، ملکوم باوقار و آرام، پدیدهای دیگر بود. خاصه اینکه او هم مثل میچ میشیگانی، اهل آمریکا بود اما به جرئت میتوانم ادعا کنم با همکلاسی گی «بولی» باز من تومنی صدنارتوفیر داشت.
همیشه همسر خوشترکیبش را به مهمانیها و شامهای برفیمان میآورد. در کافه «کت کبوس» که جمع میشدیم٬ این ملکوم بود که نخ صحبت از هر دری را به زبان میمالید و میکرد در سوراخ چشمهای همیشه بهتزده کانادایی!
دستش لحظهای از دست زنش رها نمیشد. حتی در جوشترین نقطه بحث که متکلم وحده و لژنشین جمع بود.
ملکوم علاوه بر تدریس در دانشگاه خودمان٬ در کالجی دخترانه هم مشغول بود. دو پسر داشت و همسری شیرین. از بیرون که به قواره زندگیش نگاه میکردی، چیزی جز بوی لاوندر و یاس بنفش از لای پنجرهاش نمیآمد.
اما همه اینها میتواند در یک صبح بهاری ماه می سال ۲۰۱۸، یکباره ویران شود.
ملکوم میتوانست آن روز صبح بیدار شود و لیوان قهوهاش را بردارد برود حیاط پشتی. وقتی زنش دارد لاله میکارد، دولا شود و از کنار شقیقه تا رد گوشش که به استخوان گردن میرسد را ببوسد و یک نفس جانانه در هوای بینظیر نیاگارا بکشد. میتوانست سراغ پسرهایش را بگیرد بعد به دوستی تلفن کند و پنج دقیقهای با همان صدای خمرهای٬ حالش را بپرسد و قرار آبجو در پاب «مرچنت اِیْل هاوس» برای ویکند بگذارد. بعد برود سراغ وبلاگش و چند خطی بنویسد و طبق عادت روزانهاش٬ ۵۰۰ کلمه روی تزش کار کند.
همه اینها میتوانست ماجرای یک روز عادی ملکومی متفاوت باشد.
اما ملکوم شده بود هیروشیما. شده بود چرنوبیلی که یکهو در پی یک خطای مثلن انسانی٬ سوخت ذوب کند و رآکتور بترکاند و برود هوا. یک دانشگاه داشت حرفش را میزد.
روزنامه صبح شهر کوچکش٬ با آب و تاب از یک رسوایی تازه کشف شده نوشته بود و اسم ملکوم را مهر کرده بودند پای پچ پچه.
ملکوم دیگر آن جوان دو رگه آمریکایی که خوب حرف میزد و عمیق مینوشت و عیان دوست میداشت، نبود. حالا چرنوبیلی بود ویران شده در پس خطای انسانی. قصه از این قرار بود. ملکوم که سالها سابقه تدریس در آموزشگاهها و مدارس و کالجهای دخترانه را داشت، از قضا، فنای یک دختر ۱۵ ساله در یکی از مدارس آمریکا میشود و رابطهای عاشقانه و تنی را با دختر پشت پرده میبرد. تا یک سال این رابطه را در همان خفا حفظ میکند تا روزی که کسی از «فرنچ کیس» او و دختر حالا ۱۶ ساله عکسی میگیرد و ملکوم به خاک میرود. پروبیشنی که ملکوم برای «دست درازی به دختر زیر سن قانونی» میگیرد، تبعید به کاناداست!! تبعید به کانادایی که از قضا برای مرد جوان، پلههای ترقی میتراشد و ملکوم را به اوج میرساند. نزدیکترین شهر کانادایی به مرز آمریکا را لقمه میگیرد و چمدان میبندد و در همان ماههای اول ورود، نامش را تغییر میدهد. ظرف چند وقت، عاشق میشود و برای دکترا ثبتنام میکند. پیش از صبح روز بیست و پنجم می ۲۰۱۸، ملکوم متیوز هنوز همان جوان موفق و همسر دوستداشتنی و پدری مهربان است.
تا زمانیکه دانشجویی از آمریکا که از رفقای مشترک همان معشوقه ۱۶ ساله بوده، ملکوم را میشناسد و تشت رسواییاش را از بام میاندازد.
ملکوم نابود شد. هویت پنهان شده و دروغینش در پس آن درد عاشقانه، دوباره بعد از یک دهه یا بیشتر، مثل یک تاول، دوباره بالا میآید. چرک میکند. تمام زندگیش را بو میاندازد.
اگر یک ماه قبل از تز دکترایش دفاع نکرده بود، حتی نمیگذاشتند مدرک بگیرد. بعد از آن رسوایی و مشخص شدن اینکه کانادا در بررسی سوء پیشینه افراد واقعن گند زده است، پروفایل دانشگاهیاش را از روی صفحه اصلی برداشتند. وجودش را انکار کردند. دیگر کسی اسمش را در محافل نیاورد. همسرش طلاق گرفت. کارش را در کالج نیاگارا از دست داد. اعتبارش آب رفت. ملکوم متیوز به طرفةالعینی تمام شد.
ملکوم را درست و حسابی نمیشناختم. مرد محترمی به نظر میآمد. بسیار مهربان و متعهد. اما برایم جالب شد که «زیر سن قانونی» هرگز در کشور ما معنایی نداشته است. کودک-همسری شاید یک نمونه کوچکش باشد. معتقدم، اعتبار «سن قانونی»، بها دادن به «کرامت» روان بشر است تا تن. روانی که به بلوغ نرسیده است هرچند در سلول و گوشت و استخوان، پخته باشد.
نمیخواهم و قرار نیست به منبر بروم. اما داستان ملکوم، برای من یکی حرفها داشت از تفاوت در نگاه ارزشی به انسان و زن در دید غرب. این قصه را برای یک هموطن گفتم و جوابش این بود: طرف دختره خودش میخاریده خب، به کسی چه!!
اینطور است که انسان استبداد زده و مانده در دشت بیفرهنگی، با تمام اهن و تلپ افادهای و انتلکتوال، هنوز در قعر بطنی مذهبزده و بی عیار دست و پا میزند.
عکس بالا را از فیلم «وقتی همه چیز نیست و نابود میشود» به عاریت گرفتهام. سینمای آلمان در به تصویر کشیدن جنایت فوکوشیما، عشق به زندگی و نیستی را توأمان به قاب دوربین میبرد.
این هم شرح ماجرا:
Exiled sex offender worked as Brock U teacher
ممنون ونوس عزیز. روی نکته جالبی دست گذاشتید: نگاه ارزشی به انسان و زن در دید غرب و بین ایرانی ها. وقتی مردها بر جامعه حاکمند، زن ها محکومند.
در ضمن اینجا مسئله اختلاف سن و شعور، به اضافه سؤاستفاده از رابطه معلم و شاگرد مطرح است. نه تجاوز است نه آزار جنسی. اگر گناه ملکوم محدود به همین یک ماجرا باشد، نمی دانم تا آخر عمر باید عنوان پاک نشدنی «sex offender» را یدک بکشد یا نه چون دیگر هرگز نمی تواند کار درست حسابی بگیرد و اغلب زنان را فراری خواهد داد. عادلانه به نظر نمی رسد. اما در هر حال همیشه باید برگردیم به اصل مسؤلیت شخصی. پذیرش مسؤلیت قدم اول در احیای آبروست. امکان اینکه بار دیگر معلم یا استاد دانشگاه شود بعید است اما...
داشتن هرگونه رابطه جنسی افراد بالغ با افراد صغیر، فارغ از جنسیت افراد، با رضایت یا بی رضایت، در قوانین غرب "تجاوز" (statutory rape) شناخته میشود.
Sometimes a different standard is applied to people of color ... some call it White Guilt :-)
https://www.youtube.com/watch?v=iAAJYpg9xWE
And sometimes, a different standard is applied to people of penis ... some call it Motherly Guilt ;-)
https://www.youtube.com/watch?v=m6uvv1aS5_I
جهان، درست میگی. ملکوم دیگه امکان کار پیدا کردن نداره با اینکه بسیار با استعداده و قلم جادویی داره.
مگر اینکه دوباره اسمشو عوض کنه انگار!!
بله درست میفرمایید AliP
شازده...
LMAO
با روحیات من یکبار آدمها تاوان یک کار زشت خود را پس میدهند و اگر آن تاوان عادلانه باشد کافیست
در زایش مجدد کاراکتر ملکوم یک خونواده بارور شده که احتمالا بعد از رو شدن مجدد ماجرا تکتک آدمهای اون حلقه زندگی عادی و روان سالم نخواهند داشت و خشم و خشونت در یک سیکل معیوب دائم در حال آسیب زدن است
فقط نظر شخصی بود ولی به گمانم انسانها حق دارند بعد از تنبیه و توبیخ شرایط عادی داشته باشند، استعدادهاشون هرز نره و بتونن مثل یک شهروند سرشونو بالا بگیرن و رفیق، همسایه، همسر و پدر خوبی هم باشن!
همونطور که اون دختر هم باید درمان بشه تا بتونه یک زندگی جدید و سالمی رو برای خودش بسازه و اعتمادش به آدمها ترمیم بشه
ونوس جان،
من همیشه سعی میکنم که یه کامنت با مزه برات بذارم که لبخندی به لبت بیاره؛ ولی مثل اینکه تو اون یکی بلاگ نمکشو زیاد ریختم و شور شد.
باید ببخشی ما پیر پاتولها رو ... همش تقصیر این فرامرزه !