هوای پائیزی اهواز خوش است. از پل سفيد قدم زنان ميآيم فلکه مجسمه بعد مي اندازم توي خيابان تنگ و یکطرفه پهلوي. ویترین مغازه ها و دور و برم را ديد ميزنم و رد ميشوم. جلو دکه آبميوه فروشي نبش خيابان حافظ دو سرباز وظيفه ايستاده اند و آب هويج سر مي کشند. روبروي فروشگاه لوازم خانگي مردي تقلا ميکند کارتن تلويزيون  بِلر را توي صندوق عقب آريا جا بدهد. صداي بوق ماشين ها مي پيچد زير طاقنماهای سفید خیابان و با همهمه عابرين قاتي ميشود.

سر پاساژ خرّم جلو آجيل فروشي محمدي مي ايستم و چشمم ميدود توي پياده روها. توي شيشه ماشينی دستي به موهام ميکشم. دیر نکرده اما ثانيه ها کش ميآورند. میدانم منطقه «نيوسايت» بد راه است، آنجا تاکسي گیر نمیاد. حمالي کارتن بزرگي را به کول مي کشد و به طرف خيابان کاوه ميرود. هردو دستش از جلو به طناب دور کارتن چسبيده و صورتش رو به اسفالت است. جا عوض میکنم و میروم نبش دیگر پاساژ جلو ويترين قدي فروشگاه لباس زیر زنانه. ترافیک کُند به سمت سی متری در حرکت است. دو باره به ساعتم نگاه میکنم، زمان هیچ عجله ای ندارد! توی همین حین و بین ناله موتور ژياني گوشم را پُر میکند. شهرام درست روبروي پاساژ پارک کرده. کروک ژیان را برداشته و پیراهن «مانتی گل» طوسی خوشرنگی پوشیده است.
- «باز که وعده گاه منتظری رومِئو!» و مي خندد.
- رو آب بخندي!
- همين جا بمان تا علف زير پات سبز بشه!
- خیال کردی، کوری که ترافيک نمی بینی؟
- ارواح شکمت! الان دم سينما ساحل بود داشت با خواهرش از پله ها ميرفت بالا.
آدمها که از جلويم رد ميشدند نيمرخ شهرام قطع و وصل ميشد. مي کشم جلو تر
- سهيلا که خواهر نداره بد بخت!
از رو نميرود
- باشه نداره. حالا بزن بريم بستني حاج جعفري.
در ماشين را برايم باز ميکند
- اگه بيا بود جون شهرام تا حالا اومده بود.
شانه ام را به ستون کنارم تکيه ميدهم و دست ميکنم توي جيبهاي شلوارم
- شَرّت رو بکن و برو پي کارت.
عینک ریبن را از چشم مي گيرد و باز مي خندد
- حالا بيا بشين تو ماشين کارت دارم.
از ستون طاقمنا مي کنم، ماشين را دور ميزنم و ميروم مي نشينم کنارش روي تشک يک تيکه ژيان. شلوار خردلي شيک و خوشرنگي پوشيده با کفش تسمه اي از چرم مشکي.
- بنال ببینم!
باز ميخندد
- عشق وعاشقي خشک و خالي هم شد کار مثلا؟
چشمم به خيابان است
- بيا کارت دارم همین بود؟
- نه بابا. محض اطلاع تيم بولينگ بسلامتي بهم ريخت و هايکاس قهرکرد و رفت.
با دلخوري گفتم
- اينهمه صابون به دلمان زده بوديم. پَ سفر گچساران ماليده.
- ئي طور که بوش مياد، ها. دوشنبه باشگاه نفت جلسه داريم. يکي از بچه هاي حفاري سر تمرين جوک ارمني گفت هایکاس هم زد به سيم آخر، ول کرد و رفت.
- خوب پس تا دوشنبه.
در ماشين را باز ميکنم. ریبن را به چشم ميزند و دستش ميرود طرف سويچ
- ميگم بازم همش آه سينه سوزه يا ئي دفه واقعا خيال داري بري سانفرانسيسکو!
يک پايم روي اسفالت است
- الان چنان ميزنم توي پوزت که ماهي فروشاي خيابون کاوه صداشه بشنون!
کِرم دارد جرّي ام کند. با انگشتها آرام روي فرمان ريتم ميگيرد
- پَ بگو سر ئي قبري که گريه ميکني باز هم مُرده يوخ!
برگشتم توي ژيان و در را بستم
- خود فلک زده ات چي؟ بحرين را دادن عربها رفت پی کارش اونوقت توي هي از پله هاي دفتر حزب برو بالا و بگو «بحرين عضو لاينفک ايرانزمين.»
کسي از عقب سر بوق کوتاهي میزند تا کمي جلوتر برويم. ميخواهد پشت سرمان پارک کند. شهرام ماشين را روشن و برایش جا باز میکند. دوباره گفتم
- هي دست راستت را با زاويه نود درجه بگير جلوي سينه ات و بگو «درود  سَروَر» ببینم کی بهتون محل میذاره.
ماشين را خاموش ميکند
- حالا حزب چه ربطي به قرتي بازيهاي تو داره میخوام بدونم؟
- ربطش موقعي معلوم ميشه که توي «امانيه» مهمون ساواک باشي باميد ايزد منان، سَروَر!

قامت کشيده سهيلا توي پياده رو شکل ميگيرد. شلوار جين آبي روشني پوشيده و لبه هاي بليز سيلک نقره اي رنگ را روي شکم گره زده است. رنگ مهتابي صورتش بين چهره هاي آفتاب سوخته به دل مي نشيند. راه که میرود دم اسبی موي بلوطي اش به چپ و راست می رقصد. بند ظریف کیف را انداخته روي شانه و خرامان به پاساژ نزديک ميشود. تاپ تاپ قلبم شدت مي گيرد. در ماشين را باز ميکنم و مي پرم بيرون.
- دماغ سوخته ميخريم  سَروَر.
- د برو که برنگردي ژيگول.

محمد حسین زاده