ونوس ترابی

از من می پرسند کارت چیست که لکسوس سوار می شوی آن هم با دلار خدا تومنی! همیشه یک پُک به سیگارم می زنم و دودش را طوری بیرون می دهم که هوش و حواس یارو برود به قرتی بازی های دهانی و یادش برود اصلن چه پرسیده بود. البته چس دود می کنم. من ورزشکارم و دود فقط محض پز و فانتزی تیپ است.

در ایران٬ آدم زجر می کشد. ملت انقدر راحت از پول و شغل و حساب بانکی و پیشینه خانوادگی ات می پرسند تا بالاخره چیزهایی که می خواهند دستگیرشان شود. دریغ از لحظه ای تفکر و مهربانی که بابا شاید یارو خوش شانس است و یا پشتکار فراوانی دارد!

 یکبار که یکی از رفقا را به شیوه خودم پیچاندم تا بیشتر از این سؤال پیچم نکند٬ درآمد که

-شنیدی میگن زر که از آسمان نباریده بر سرش٬ یا خودش دزد بوده یا پدرش؟ شده حکایت تو که کسی نمی دونه چطور با مربی باشگاه بودن لکسوس خریدی و ساعت رولکس داری و توی برانچ جمعه هات٬ خاویار هم پیدا میشه! یکم به فکر خودت باش...از ما گفتن بود. برو بچ می گن دراگ بازی و همین روزاست آمارتو بدن و بری بالای دار!

ای تف! در حرفش هم تهدید بود هم هشدار رفیقانه. اما هرچه فکر کردم اولی قوی تر بود و دومی دست خوش که نداشت هیچ٬ ادویه تند اولی حساب می شد. یارو داشت می گفت یا می گویی کار و بارت چیست و ما هم سر همین سفره نان سق بزنیم یا به اول و آخرت هرچه می خواهم می بندم و دهانت را سرویس می کنم.

لعنت به شوشو لواسانی بی پدر که برای مُهر تازه به دوران رسیدگی اش هیچ دری را بسته نمی گذارد. هم پیاله هایش می گویند پیشترها فال گیر اعیان های تهران و شیمرانات بوده و بعد تقی به توقی می خورد و یک بابایی در فامیلشان می میرد که هیچ تخم و ترکه ای نداشته و تمام زمین های اطراف ورامین و ساوه اش می رسد به این خانم. القصه که از فال گیری اعیانی می رسد به لواسانی کاخ نشین بی سر عائله. از آنجا که عمری کف بین زن های اشراف و فیسان السلطنه های ماموت خوش کیسه بوده و در خانه هایشان رفت و آمدی داشته٬ خوب رسم و ادای مایه داری را کف رفته است. اما جان به جانش کنی نو کیسه گی اش را نمی تواند درز بگیرد. این شد که خانم جان که به شوشو لواسانی معروف است (می گویند اسمش از شوکت می آید) پایش به مهمانی های من باز شد و هربار که آمد دو قوطی دست کم ۲۵۰ گرمی خاویار فرد اعلا آورد و دندان خاویار خوری برای جماعتی که حتی به سختی برانچ را تلفظ می کردند٬ در جا کاشت و همچنان نخودی حظ می کرد و مَشک های پر ملاتش بالا و پایین می افتاد.

به گوشم رسیده بود که خدا میلیون داده است تا چربی های صفحه ایش را ساکشن کنند و یحتمل پوست های تو خالی شده را داده بود دست قصاب اتاق عمل  طوری که هرچه می بریده اند کم نمی آمده است. برای شاسی اش هم داده بود همان چربی ها را پمپاژ کنند در لمبه ها. خلاصه که پدیده ای شده بود دیدنی.

شوشو لواسانی نو کیسه است اما همه دوستش دارند. چه از زمان فال گیری و کف بینی ها و دعا نویسی ها که خدا می داند خون چند هوو و خواهر شوهر و کنیز و همسایه و خانم باجی کیسه کش بر دست هایش مانده و چه حالا که به قول فرنگی ها زده توی کار «مَچ میکینگ» و این را برای آن قواره می گیرد. می گفتند بچه اش نمی شده و یک چهار باری سه طلاقه اش کرده اند اما در این سن و به مدد اسکناس ها و اسناد ملکی باد آورده٬ یک مشت جوان یک لا قبا شده اند اولادش. به همه شان می رسد و با همه شان می خندد. اما دستگیرش شود کسی چشم به مالش دارد٬ نسخه اش را به جیک ثانیه می پیچد.

حالا چه شد که به اینجا رسیدم؟ داستان برمی گردد به زمانی که شوشو لواسانی  بعد از عمل چربی کشی و لمبه کوبی که ساختمان بدنش را یک بار انگار کوبیده بود و دوباره بنا کرده بود٬ از دکترش نسخه گرفت که باید ورزش روزانه را بچپاند در برنامه اش. الکل را تعطیل کند. کاربوهیدرات را به نوک سوزن برساند. شروع کند گیاهخواری و رژیم پروتئین.

از آنجا که شوشو لواسانی زن خوش گذرانی ست٬ تمام اینها را به تخمدان چپش گرفت. تا اینکه زد و دو ماه بعد عمل جراحی و ناپرهیزی های بی حد و حصر٬ رو به قبله شد و تا دلْو جانش را از چاه خشک بالا کشیدند یک چند ماهی طول کشید. چشمش ترسیده بود و حالا دیگر می خواست عین آدم غذا بخورد. دیگر نه از برنج و انواع نان های فرانسوی و بگت های آنچنانی خبری بود نه پنیرها و کره های چرب و کله پاچه و سرشیر صبح و فست فود و الکل. به شوخی می گفت که قرار است انگار در مهمانی هایش ارزن جلوی بقیه بریزد و بیا بیا کند. بعد برای اینکه ویرش نگیرد که بخواهد لبی تر کند و چربی بزند به رگ٬ چند ماهی مهمانی های خانه اش را ترک کرد و به ندرت در جمع عشرت بازان دیگر ظاهر می شد.

یک روز که در باشگاه مشغول آموزش به یکی از مشتری های خصوصی ام بودم٬ شماره شوشو لواسانی روی تلفنم افتاد. برایش نوشتم که سر کارم و یک ساعت دیگر تماس می گیرم.

آن تماس همانا و استخدام من به صورت تمام وقت به عنوان پرسنال ترینر شوشو لواسانی همان.

یک اتاق در خانه اش برایم آماده کرده بود و حتی قرار نبود جای دیگر زندگی کنم. من باید می شدم آن دو چشم اضافه که غذا خوردن زنک را بپاید و روزی چند بار تمرینش دهد و مجبورش کند ورزش های هوازی و مقاومتی و شنا به خورد استخوان ها و گوشت های بی خیالش بدهد. کار بدی نبود. دستمزدم آنقدر بود که بی خیال باشگاه شوم و تنها برای سرکشی و سپردن کارها به شاگردم به آنجا برگردم. از ماشین لوکس شوشو لواسانی گرفته تا انواع تشویقی های مالی و اشانتیون های وسوسه انگیز را به پایم ریخت تا مانکنش کنم.

دیگر داشت روی فرم می آمد. گرچه نمی شود فراموش کرد که به واسطه ترک الکل و چربی و کندن دندان پلو خوری٬ بسیار سگ خلق شده بود و حتی از آن خنده های نخودی هم خبری نبود ولی همین که خودش را در آینه می دید٬ همه را درز می گرفت و مدام عدد روی ترازو را یادداشت می کرد.

خلاصه اش اینکه توانستم در عرض شش ماه٬ این زن ۱۸۷ کیلویی را به لعبتی ۸۰ کیلویی تبدیل کنم. دانشم در تغذیه و پول حاج خانم در خرید انواع کرم ها و سرم های زیبایی و مراقبت پوست هم بی اثر نبود و بدون اینکه پوست صورتش چندان چروک بخورد به وزن ایده آلش رسید. آنقدر حظ کرده بود که از روی مستی آن تغییر شگرف٬ یکی از ویلاهای نقلی اش را به نامم زد و باز نخودی خندید.

اما این تمام ماجرا نیست. پول و پله ای که من از شوشو لواسانی به هم زدم تنها به مربی گری و کارشناس تغذیه بودن محدود نمی شد.

در ماه هفتم اتفاقی افتاد که سرنوشتم را به کل تغییر داد. در ازای سفر اسپانیا و دیدن یک دوره مربیگری پیشرفته و گرفتن مدرک٬ شوشو لواسانی از من خواست که یک هفته در نقش یک معشوقه٬ پا به پای خواهش های تو سری خورده اش راه بیایم ودر طول سفر اسپانیا همراهم باشد. تنش را خودم ساخته بودم و ریز به ریزش را می دانستم. چیزی برای چندش و پیف و اه نبود. اما «ژیگولو» ی یک زن ۶۵ ساله آنهم وقتی خودت تنها ۲۶ ساله ای برای شهرتم سم بود. دوست دختر داشتم اما اصولن گرفتار کسی نمی شدم. به نظر می رسید شوشو لواسانی فکر اینها را هم کرده بود که پیشنهاد اسپانیا را داد. اینطور شد که در ۲۶ سالگی٬ با آن اِهِن و تُلُپ و هیکل ورزیده و تن سالم و فکر متمرکز٬ شدم ژیگولوی شوشو لواسانی در خفا!

اگر فکر می کنید قصه اینجا ته می کشد و اینطور شد که سر یک سال شده ام یکی از سهام داران اصلی شرکت بزرگ صادرات خاویار٬ سخت در اشتباهید!

وقت گذراندن با شوشو لواسانی و عرق ریختن برای آن همه نیاز تیپا خورده و خفه شده یک زن ۶۵ ساله و البته اصل راضی نگه داشتن مشتری٬ از من یک ژیگولوی تمام عیار ساخت. اما برای آنکه این زن را دیوانه و تشنه نگه دارم٬ از خانه اش به ویلای نقلی هدیه خودش نقل مکان کردم تا مدام جلوی چشمش نباشم و به اصطلاح دل خانم را نزنم. اتفاق افتاده بود که برای یک دیدار یک ساعته روزها التماس می کرد و پیام می فرستاد. از اول گفته بودم که افسار کار دست خودم باید باشد نه او. از عشق و این چرندیات هم خبری نیست. تن با تن. دل را فاکتور بگیریم. شوشو لواسانی البته زن کار کشته ای بود و می دانست که انتظار عشق از پسری ۲۶ ساله چقدر می تواند او را احمق جلوه دهد. از قِبَل الطاف شوشو٬ داشت دست و بالم آنقدر باز می شد که به این حرفه به چشم یک بیزنس جدی نگاه کنم.

برای همین منظور٬ یک سفر رفتم تایلند و معامله را دادم زیر تیغ! این دیگر از آن دسته رازهای مگوست اما باید بدانید چطور باید شش دانگ دل به بیزنس بدهید و برای خودتان فضول و حسود بتراشید!

ترس جانم را برداشته بود. اگر برعکس شود چه؟ اگر بزند ناکارش کند چه؟ اما این عمل جراحی لاکچری٬ پیه خودش را هم داشت. برای پر ملات کردن معامله و چرب و چیل کردن قیمت همنشینی با زن های مسن اما پر مایه٬ ریسک جزئی از کار بود. در باب آن عمل نمی خواهم زیاد ریز شوم اما همینقدر بدانید که سوای اینکه از ظاهر امر راضی بودم٬ اعتماد به نفسی در من تزریق کرده بود که در برابر زیباترین و دست نیافتنی ترین زن های روزگار هم خم نمی شد.

حالا دیگر بتی بودم که شوشو لواسانی نمی توانست فقط روی طاقچه خلوت خودش نگه دارد. بعد از ملاقات با چند تن از دوستان آنچنانی اش که زنانی متمول اما آبرو دار بودند و چند سالی می شد که مراوداتشان با همسرهای پیزوری خلاصه شده بود به ضربه های سنگ بر مزار آقایان٬ بیزنس گسترش داده و حتی کارم رسید به استخدام منشی که با تدابیر من٬ ذره ای از ماهیت بیزنس خبر نداشت و فقط مانند یک مدیر برنامه حرفه ای و جدی٬ برنامه را بر طبق روزهای قراری من با چهار خانم دیگر تنظیم می کرد.

خانم ها و آقایان عزیز! کاری که من می کنم نام بدی دارد اما خروجی اش خوب است. من زن های حس چروکیده و افسرده را به اوج می رسانم. بر لب های معصومشان لبخند می آورم. از ته دل می خندند و چشم هایشان برق می زند. نه فکر صیغه بازی هستند نه گرفتاری ازدواج با یک مرد دیوانه. خوش اخلاقشان می کنم. دیگر ترشرو نیستند. سر یک همخوابگی حیف نان هم کلاه سرشان نمی رود و گرفتار ازدواج های پر فریب شوگر مامی وار نمی شوند.

من سایه ام. مثل یک شبح خوش یمن در زندگی اینها می آیم و می روم. نه آنها چیزی از من می دانند و نه من می خواهم چیزی درباره ایشان بدانم. یکی می خواهد در تاریکی مطلق لخت شود. خب بگذار بشود. مگر من می خواهم تنش را وجب کنم یا فکر دیگری به جز تنانگی از سرم بگذرد؟ یکی می خواهد مرا به اینور و آنور ببندد و دیوانگی و وحشی گری اش را روی من تمام کند. آن دیگری از قضا آهوی خاک بر سری است که دوست دارد زجر بکشد. یکی رمانتیک است و نوازش را به رابطه جنسی ترجیح می دهد. تازگی ها هم با خانمی بُر خورده ام که تنها هم صحبت و شادی و خنده می خواهد و کسی باشد که درباره کتاب هایی که خوانده است با هم حرف بزنند. این یکی البته برای من زحمت بیشتری دارد و مجبور شده ام شخص سومی را استخدام کنم که کتاب ها را دانه دانه بخواند و برای من بریفی تمیز و با شرح کامل بفرستد تا چیزی در دست داشته باشم. از آن دست ژیگولوهای انتلکتوال که در هر بقالی یافت نمی شود و صد البته نرخش هم بالاتر است! یکی هم هست که فقط می خواهد بوی خوب بدهی و در تخت سرش را روی سینه ورزیده ات بگذارد و من با موهایش بازی کنم و او از ۱۵ سالگی اش شروع کند تا حالا که ۶۷ سال دارد. خودش گفته است که من می توانم حتی در آن لحظات هندزفری در گوش داشته باشم و به موسیقی مورد علاقه ام گوش دهم به شرط آنکه دست از نوازش تن و موهایش نکشم و او همچنان تصور کند که دارم با دقت به حرف هایش گوش می دهم. البته گوش می دادم تا اینکه در ماه دوم متوجه شدم تمام حرف هایش دارد تکراری می شود و از اول٬ عین سوزنی که روی صفحه گرامافون گیر کرده باشد٬ همه چیز را دارد تکرار می کند. من هم موسیقی مطابق قرار آن روز را انتخاب می کنم. چیزی که نه خواب آور باشد نه چندان هیجانی.

حالا شما بگویید. من چطور می توانم با این نا رفیق که دارد علنن تهدیدم می کند که یا پشت سرم صفحه می گذارد یا برایم پاپوش می تراشد٬ رو راست باشم و بگویم من یک ژیگولوی بی خطر و بسیار محترم هستم که با یک دیپلم کامپیوتر از هنرستان٬ حالا دو ویلا در لواسان و نمک آبرود دارم٬ یک خانه نقلی در کیش. پنت هاوس قیطریه را هم مفت و مجانی به لطف یکی از مشتری هایم کرده ام آفیس شیک دفتر تبلیغات که عملن مکانی ست برای راست و ریس کردن روزانه قرارهایم؟ یک لکسوس دست دوم هم زیر پایم است گرچه می توانستم بهتر از آن را داشته باشم اما حالا که بیشتر فکر می کنم همان هیوندا و چراغ پایین برایم بهتر بود. من نه اهل دراگ و ماری و علفم نه قاچاق آب شنگولی حالیم می شود. سهام زیادی را خریده ام و در کار بورسم و همچنان باشگاه اجاره ایم را (که حالا سرقفلی اش را هم خریده ام) می چرخانم. به همین سادگی!

اینها می گویند من با یا قاچاقچی شده ام یا با بالایی ها سَر و سِری دارم.

پوچ آورده اند. گُل من در تغذیه مناسب٬ ورزش مداوم٬ زندگی سالم و شاد کردن ملت خلاصه می شود.

خلاصه که

اینقدر فضول و جاجو* نباشید و برای مردم الکی حرف در نیاورید!

 

*جاجو: کلمه ای دست ساز٬ فاعلی و مشتق شده از جاج (judge) یا اصطلاح فرنگی «قضاوت»-   به معنای قضاوت کننده!