بیست و سه‌ سال پیش یه عصرِ پاییزی مثلِ امروز، دمِ درِ خونه ی دوستم وایساده بودم و سرگرمِ گوش دادن به حرفاش بودم که نگاهم افتاد به خانمِ جوانِ نابینائی که با عصایِ سفیدش تند و تند میومد طرفِ ما. دوستم پشتش به اون بود. به خودم گفتم: "الان میخوره به ما." ولی‌ درست یک قدمی‌ دوستم وایساد و به اسم صداش زد و گفت: "تو اینجایی؟ با کی‌ حرف میزنی‌؟ "  دوستم برگشت طرفش و گفت: " ا اومدی؟ سلاممممم. دارم با مژگان حرف میزنم. " و رو کرد به من و گفت: "این خواهرمه. خواهرِ بزرگترم. "  و به اسم معرفیش کرد.

خانمه دستش رو دراز کرد و با صدایِ شادی گفت: "سلام مژگان جون. من شما رو میشناسم. خوبین؟ "

شوکّه شده بودم. من نمیدونستم دوستِ من یک خواهرِ نابینا داره. دستشو فشردم. آروم سلام کردم. دستمو ول نکرد، وایساد و چند دقیقه حرف زد باهام و رفت تو خونهٔ. تا رفت پریدم به دوستم: "میدونی‌ چقدر صمیمی‌ هستیم، میدونی‌ چقدر دوستیم؟؟ چرا هیچی‌ نگفته بودی؟؟"
دوستم خندید: "آخه هیچوقت دلیلی‌ پیش نیومد بگم. خودمم گاهی‌ یادم میره. "
دعوا ش کردم: "مرض!! این خنده داره؟ من الان نزدیک بود پس بیفتم. "
دوستم باز خندید.

خیلی‌ زود من فهمیدم که خواهرِ دوستم تو سن شش سالگی کاملا بینایشو به علتِ عفونتِ چشم و دیر رسوندن به مرکزِ پزشکی‌ و اهمالِ رسیدگی پزشکی‌ از دست داده. دوستم از معدود آدم‌هایِ زندگی‌ من بود که من خونش رفت و آمد داشتم. خواهرش رو که گاهی به پدر و مادرش سر میزد رو میدیدم. و اون هر بار و همیشه چیزی برایِ متعجب کردنِ من داشت. همیشه خودش میومد. نه کسی‌ دنبالش میرفت نه با آژانس میومد. دو تا بچه ی دبستانی داشت. همسرش هم نابینا بود. هر دو سخت کار میکردند. هر دو به شدت خوشرو و صمیمی‌ بودند. بچه‌هاشون مودب و درس خون و شاد بودن. آخرین اخبار روزِ دنیا رو میدونست. وقتی‌ باهاش همصحبت میشدم، یادم میرفت اون نابیناست.

یه روز باهام از دوختنِ پرده‌هایِ خونش حرف زد. من مثلِ مجسمه نیم ساعت به اطلاعاتِ دقیقش راجعِ به رنگ‌ها و اثرشون بر نورِ خونهٔ و مدلِ پرده‌ای که انتخاب کرده بود گوش دادم. هیچ حرفی‌ برایِ زدن نداشتم. اومده بود تا از خواهرش چرخ خیاطی شو قرض بگیره واسه دوختنِ پرده ها. باور پذیر نبود. هفتهِ بعد خجالت  رو کنار گذشتم و از دوستم پرسیدم: "پرده هاشو دوخت؟"
دوستم گفت: "اره."
پرسیدم: "آخه چطور میتونه این کار رو کنه؟؟ چطور از چرخ خیاطی استفاده کرد؟"
"همه چیو با لمس انجام میده. تو مرکزِ نابینایان استفاده از وسایل رو یادشون دادن. "
بیست دقیقه ی بعد تنها کاری که کردم خیره شدن به عکسی‌ از پرده ی زیبایی از مخلوط رنگ های  زرد و سبز بود که دوستم نشون داد. حاصلِ کارِ خواهرش.

یه بار تو خونهٔ ی پدر و مادرِ دوستم همه با هم یه فیلم میدیدیم. از اونا که همه دنبالِ قاتل هستن و هیشکی نمی‌دونه کیه. خواهرِ دوستم هم بود. فیلمِ خوبی‌ بود، حدس زدن راحت نبود. ما همه در حالِ کل کل بودیم که قاتل اینه و اونه. خواهرِ دوستم گفت: "اون آقاهه جرج قاتله تو یه نقش دیگه." ما هرهر خندیدیم. اون یکی‌ خواهرِ دوستم بهش توضیح داد: "نمیشه بابا. اون خودش دنبالِ قاتله. خودش پلیس ه. " ولی‌ باز گفت: "جرج قاتله." بعد از دو ساعت فیلم دیدن، همه ی ما نشستیم و با دهانِ باز به صحنه ی آخر فیلم که ثابت شده بود جرج قاتله و در واقع دو نقش تو فیلم داشته، نگاه میکردیم. ازش پرسیدم: "چطور فهمیدی؟؟"  خندید و گفت: "صدایِ هر دو تا نقش یکی‌ بود.

بچه هاش بزرگ می‌شدن، و اونا سخت کار میکردن. شش سال پیش سرطان گرفت، شیمی‌ درمانی شد. اینقدر راحت با این مساله برخورد کرد که باورنکردنی بود. پارسال که برگشتم به علتِ عود مجبور به شیمی درمانی مجدد شد. حالش به حدی بد بود که بستری شد بیمارستان. زنگ زدم به دوستم که بر بالینِ خواهرش بود. وقتی‌ سلام رسوندم، صدایِ خنده و شوخیش با من میومد که پیغام میداد تو خودت بیمارستان بودی دیروز، تو مریضی نه من. من مثلِ همیشه در مقابلِ حرفاش چیزی برایِ گفتن نداشتم.

حالا اون هنوز زندس. بعد از یک وقفه ی شش ماهه‌ برگشته سرِ کار. هنوز پر از زندگیه و صداش شاده. حالا دختر و پسرش هر دو بزرگ شدن و هر دو فوقِ لیسانس دارند و در همه ی زمینه‌ها خیلی‌ موفقن.
حالا بیست و سه‌ سال از اون عصرِ پائیزی گذشته. در تمامِ این سال‌ها هرگز و هرگز حتی یک بار ندیدم گله‌ای از نابیناییش کنه یا اصلا اشاره‌ای به این موضوع کنه. هرگز ندیدم از سرنوشت گله‌ای کنه. خودش رو با کسی‌ مقایسه کنه. از خدا هم گله‌ای نداشت. یا لااقل من نشنیدم. هیچی‌ ایمانش رو مختل نمیکرد. این کارِ بزرگیه. من خیلی‌ کم آدم مثلِ اون دیدم. انگشت شماری هم که دیدم، همه در سلامت و یه وضعیتِ زندگی‌ خوب بودن که اینقدر با ایمان بودن.

در تمامِ این سال‌ها هر بار که من روبرویِ این آدم وایسادم و بهش نگاه کردم، این من بودم که نابینا بودم، من بودم که معلول بودم. من واقعا فراموش می‌کردم اون نابیناست.

بعضی‌ از آدم‌ها خلق شدن که اقیانوسی از زندگی‌ و امید باشن. آدم‌هایی‌ که وقتی‌ باهاشون هستی‌ نمیتونی‌ جلوِ جریانِ سیالِ زندگی‌ رو که به طرفت سرازیر می‌کنن رو بگیری، حتی اگر خودت هم پر از زندگی‌ باشی‌.

#مژگان

November 16, 2017