طوفان جورجیا

جهانشاه جاوید



سر راه بازار سن بلاس در کوچه باریک تانداپاتا از دور او را می بینیم. لباس بلند سفیدش با هر قدم تاب می خورد. نور آفتاب از پشت سر موهای بلوندش را سفید کرده.

«سلام سارا!»

با لبخند نگاهم می کند: «من سارا نیستم اما سارا دوست منه.» و از کنارم رد می شود.

مرا یاد مریلین مونرو می اندازد.  

*** ***

جورجیا را در مهمانی سارا می بینم. همان لباس را تنش کرده. برای دو سه هفته سیاحت به پرو آمده بوده که به ویروس و قرنطینه می خورد. دو سه دست لباس بیشتر با خود نیاورده و نمی تواند خرید کند چون لباس فروشی ها در این اوضاع احوال بسته اند. سی و سه ساله است و بچه نهم و آخر یک خانواده مسیحی از شاخه مورمون ها در ایالت نوادا.

در پنج شش سالگی خانه شان را «تصادفی» به آتش می کشد. در شش هفت سالگی گیاه خوار می شود. در هشت نه سالگی به کشیش محله نعره می زند که «این مزخرفات به درد خودتون می خوره. من دیگه کلیسا نمی یام.» در پانزده سالگی وسط دعوا چاقو پرت می کند صاف می خورد به پیشانی خواهرش نزدیک بود بمیرد.

بعد از دبیرستان با یک برزیلی ازدواج می کند. یکی دوسال بعد طلاقش می دهد.

به هالیوود می رود چند سال. به گروه رقص شکم می پیوندد.

با دوست پسرش در جنگل های شمال کالیفرنیا به کشت ماریجوانا مشغول می شود. دائم جر و بحث می کنند و آقا جمع می کند می رود. جورجیا تنها به زراعت ادامه می دهد و چند ماه بعد کل محصولش را به ۳۰ هزار دلار می فروشد اما طرف معامله پولش را می خورد. مدتی بی خانمان می شود. در مزارع ماریجوانا کارگری می کند و با دستمزدش بلیط هواپیما می خرد و همراه با سگش - که اندازه کف دست است - به شهر تولوم در خلیج مکزیک می رود.

با یک ایتالیایی پیتزافروش رابطه برقرار می کند. چند روز بعد متوجه می شود آقا زن و بچه دارد. رابطه اش را با او ادامه می دهد و با چند نفر دیگر هم برنامه دارد. در غباری از عشق و سکس و الکل و مواد می لولد. در رستوران غذا سرو می کند. در کاباره می رقصد. تصمیم می گیرد پری دریایی شود. نیم تنه پری دریایی را آنلاین سفارش می دهد و در استخرهای هتل های تولوم برای توریست ها هنرنمایی می کند.

یک شب بارانی با موتورش تصادف می کند و یک طرف بدنش تمام خراش می خورد.

تمام وسایلش را در انباری می گذارد و به پرو می آید. با سه چهار نفر به جنگل می رود و در کلبه های بی در و دیوار روی زمین زیر پشه بند می خوابند. خوراکشان یک کاسه برنج و خیار است. صبح ها به رودخانه می روند و برهنه شنا می کنند. شامن پیر با ریشه های گیاهان جنگلی معجون آیاواسکا می پزد اما تاثیری روی جورجیا نمی گذارد. هر چقدر می نوشد باز هم از روانگردانی و رؤیاهای کهکشانی محروم می ماند. با شامن در می افتد و می گوید فایده ای نمی بیند و می خواهد از جنگل برود.

روز آخر شامن به آنها سن پدرو می دهد - معجونی که با کاکتوس خاصی درست می شود. حس عرفانی عجیبی جورجیا را در برمی گیرد و در رؤیاهای رنگارنگ پرواز می کند.

چند روز قبل از قرنطینه به ماچوپیچو می رود و سگش را به صاحب هتل می سپرد. وقتی برمی گردد به او می گویند سگت از بالکن به داخل رودخانه افتاده و پیدایش نکرده اند. جورجیا سراسیمه با پلیس کوچه خیابان های شهر را می گردد. پوستر سگش را همه جا پخش می کند. صاحب هتل ارواح خبیث را مقصرمی داند. در زیر زمین دست و پای جورجیا را می بندد و مراسم جادو جنبل راه می اندازد و در صورتش فوت می کند و با پر طوطی تنش را «پاک» می کند.

سگش پیدا نمی شود. جورجیا به کنار رودخانه می رود و برای «بچه اش» دعا می کند و با او خداحافطی می کند.

به کوسکو می آید و منتظر می شود تا پروازهای بین المللی از سر گرفته شود تا به آمریکا برگردد.

***

می رویم پیاده روی به معبد ماه در بالای شهر کوسکو. بعد از نیم ساعت جورجیا دو قطره ال اس دی می ریزد به داخل بطری آب و با هم می خوریم. حس خوبی نمی دهد ولی قابل تحمل است. در راهرو های پیچ در پیچی که اینکاها در دل کوه کنده اند خودمان را گم می کنیم. روی تکه سنگی می نشینیم و علف می کشیم. آستین پیراهنم را بالا می زنم. خال کوبی لاکپشت را می بیند. می گوید من هم لاکپشت دارم. شلوارش را پائین می کشد و خال کوبی زیر نافش را نشان می دهد.

موقع برگشتن جورجیا می گوید «می آیی برویم ماچوپیچو از صاحب هتل بخاطر سگم انتقام بگیریم؟»

می رویم خانه سارا که به او کمک کنیم قطعه های کمد لباسش را به هم وصل کنیم. انقدر گیج و های هستیم که سر و ته قطعه ها را تشخیص نمی دهیم. فقط می خندیم.

شب جورجیا را می برم به آپارتمانش. پیاده ده دقیقه بیشتر نیست. موتورسواری کنار پیاده رو نشسته. جوانی است خوش تیپ با موهای بلند. جورجیا را می شناسد. می گوید موبایلش گم شده و احتیاج به کمک دارد. روز قبل جورجیا را سوار موتور به دره مقدس برده بود و شب را با هم گذرانده بودند.

***

جورجیا از کوسکو می رود و در شهری در نزدیکی به نام پیسَک اتاق می گیرد.

***

امشب جشن تولد سارا بود در یکی از رستوران های کوسکو. جورجیا هم آمده بود. با لباس سکسی. گفت پروازش به آمریکا قرار بود فردا باشد ولی کنسل کرده و می خواهد در پرو بماند. سرش را روی شانه ام می گذارد و می گوید دلش برایم تنگ شده. می گویم دوستی دارم که در مزرعه اش به کمک احتیاج دارد. شاید بتواند آنجا کار کند.

 Bloody Mary ام را می خورم و برمی گردم خانه.