چشمهایش را که بر هم گذاشت

مرتضی سلطانی

 

اولین بار که عاشق شدم ده سالم بود: عاشق دختری بنام فرزانه.

آنوقتها هر روز توی کوچه فوتبال بازی می کردیم - و این یعنی در هفته دو سه بار - بین بازی مان، صدای جیغ و شیون فرزانه را می شنیدم که داشت از برادر متعصبش "قدرت" کتک می خورد.

صدایش احساسات غریب و متناقضی را در من بیدار میکرد: نفس ام به شماره می افتاد و مضطرب میشدم اما همچنین نوعی برانگیختگیِ درونی و نیز محبتی عمیق نسبت به او را در خودم حس میکردم.

بخاطر تعصباتِ بیمارگون قدرت، فرزانه بسیار بندرت از خانه خارج میشد و برای همین جیغ و داد او تنها امکانی بود که برای من به او جسمانیت می بخشید. هشت سالی از من بزرگتر بود. 

در آن دوران همواره در این تمنای درونی میسوختم که بتوانم ببینمش و چون نمی شد، به سرزمینِ رویا پناهنده می شدم:

روزی که داشتم برای جمع کردن ضایعات، راهی بیابان می شدم، در رویایم فرزانه نیز با من بود. در راه، با صبر و حوصلۀ بسیار، کوشیدم به او بیاموزم که مس با آهن سنگین چه فرقی دارد. یا قیمت آلومینیوم بیشتر است یا برنج.

بسیار گرم و بی تکلف رفتار میکرد و حتی یکبار با دستان سفید و پرمهرش سرم را نوازش کرد.

از چند تا هلو و سیب لکه داری که توی آشغالها پیدا کردم و خوردم به فرزانه هم دادم و بعد بردمش به تپه ی خودم و از او خواستم تا داخل حفره ای که توی تپه کنده بودم دراز بکشد و از خنکای مطبوع خاک کیفور شود.

همین کار را کرد دراز کشید و با شوقی کودکانه از خاکِ خنک لذت برد، خوابید.

چشمهایش را که بر هم گذاشت. باز به وادی بیرحمِ واقعیت پرتاب شدم!