مرتضی سلطانی

پرده ی چرک پشت پنجره را کنار میزنم: باران می بارد و پهنه ی دشت را نمناک کرده، ابرهای زیبا سیاه و آبستن بارانند: این هوا و لطف ناگفتنی اش من را از شوق سرشار می کند: و درست در این روزها هم باید باران زیبایی ببارد‌؛ زندگی گاهی همه چیز را یکجا و مخلوط و به قول بعضی کاسب ها «از دم پسا» به آدم عرضه میکند: درست وقتی آنچه اشتیاق  را بیدار می کند به آدم میدهد که داری بدترین روزهایت را میگذرانی: پر از بی پولی و مرارت و دل نگرانی.

ته مینی بوس بچه ها، یعنی مظاهر و علی و محمد و مهدی بهمراه فاطمه یا همان «ذبیح» خودمان، نشسته اند و دارند از آن وسیله کوچک تلویزیون مانندِ مهدیِ «غوله» فیلم رزمی تماشا می کنند. فاطی سن و سال زیادی ندارد، از آن دخترهایی ست که مایلند رفتار و حتی ظاهرشان قدری زمخت و پسرانه باشد از همان هاست که بهشان می گویند «عشقِ لاتی».

نمیدانم چطور ناغافل این به ذهنم می آید که ببینم چند تا از نام های مشهور انقلاب فرانسه را هنوز یادم مانده: دِمُلَن،ماکسیمیلیان روبسپیر، فوشه، سِیِز، لویی مارا، ژاک لوئی داوید و مرد ده آگوست ژرژ دانتون. شاید هم این تداعیِ بی موقع بخاطر در فرانسه زندگی کردن «شیروانی» در دوره ی دانشجویی او ست: شیروانی صاحبکارمان بود و حالا داریم میرویم به دیدن او؛ امسال قصد کرده بود بیفتد توی کار صادرات سیب؛ من و مجتبی و علی که هفت سالی هست توی اینکاریم کار را برایش راه انداختیم.

این شیروانی یکی از خان زاده های قشقایی هم هست؛ از آنها که تا چشم باز کرده خودش را صاحب مِلک و ده ها جریب باغ سیب یافته؛ آدم راحت طلب و باری به هر جهتی ست و بشدت هم تحت سیطره و نفوذ زنش: هر چه نباشد زنش خواهر شهبازخان است که یکی از صادر کنندگانِ سیبِ کله گنده در ایران است و شیروانی از او بیزار است. با امروز و به این وقت و ساعت ۲۵ روز از اتمام کار رد شده و هنوز مزد ماه آخر کارمان را نگرفته ایم: میشود گفت ما که در اینکار  سرجمع ۴۰ کارگر بودیم و شش ماه برای شیروانی کار کردیم بیشتر حکم کارگران فصلیِ پروژه ای را داشتیم که اسمش را باید گذاشت: نمایش سه ‌پرده ایِ داماد زرنگ و برادر زن مشنگ».

میروم ته مینی بوس برای آخرین هماهنگی ها، پس میگویم فیلم را فعلا استاپ کنند و ادامه میدهم: «آقا بازم میگم قضیه دعوای زد و خوردی نیستا،  ما نمیریم طرفو عن تو عن کنیما: اینطوری تازه آتو دستش میدیم دیگه خر بیار باقالی بار کن! فقط میخایم بریم تو شیکم یارو، یه پِخ بکنیم تا تخم بره، چشمش به خط حساب بیفته، نخاد باز مارو سنگ قلاب کنه. آقای ممدخان، مخصوصا روی صحبتم با شماست.»

محمد متعجب میگوید: «چرا من؟!»

پاسخ میدهم: «خب با این دستمال یزدی که بستی به پیشونی ات انگار میخای بری قداره کشی و دعوا در حد خرکی.»

محمد هم پاسخ میدهد: «نه بابا اینو همیشه میزنم، حتی پارسال تو کار چاه کنی ام اینو می بستم»

مظاهر با آن قد کوتاه و حاضرجوابی همیشگی اش خنده کنان میگوید: «..خل اینکه چاه کنی نیست که!»

علی که از آنهایی ست که زال صدایشان می کنند (تمامی موهایش یکسره سفید است و پوست صورتش سرخ) پیشنهاد میدهد: «آقا اگه پول داد پایه اید بریم قهوه خونه «حج میرزا» تو میدون امام؟»

توی این هوای بارانی و سرد، تصورِ بودن در گرمای مطبوع قهوه خانه حقیقتا خوشایند است و غم دنیا را از یاد آدم می برد‌. پس همه موافقیم.

حالا مهدی هم -که یک غول ۱۹۳ سانتی با ۱۴۰ کیلو وزن است - چیزی می گوید:«آقا گفت امام، بذار یه چیز باحال بگم: میگه: روزی به امام حال بدی دست داد، امام هم با ایشان دست داد!» کمی طول میکشد تا جالبی این جک را بفهمیم.

بعد در فاصله ی رسیدن تا سالن، همه مینشینیم پای تماشای فیلم «فن ملخ شائولین» از تولیدات کمپانی برادران شاو.

یکساعت بعد، دیگر داریم میرسیم به سالن که فاطی که یک چای برای من ریخته، قفلی میزند روی اینکه که یک بیت از یکجور شعر عامیانه ی رکیک را که فقط اولش را بلد است برایش بگویم: «آب حموم داغه» لابد این مظاهر احمق بهش گفته من یحتمل بقیه ش را بلدم، به فاطی میگویم: «فاطی تو هم وقت پاییدی تو این اوضاع»

اصرار کنان میگوید: «بگو دیگه آقا مرتضی»

برایش آرام میگویم: «آب حموم داغه، بیا لیف بزنیم// کون و کپلا چاقه بیا سیخ بزنیم»

با خنده میگوید:«جووون»

بهش میگویم: «فلزت خرابه دختر!»

میرسیم به سالن. نیسانی هم که هماهنگ کرده ایم آمده‌: دوست مظاهر است. قرار است من اول بروم و هر وقت ندا دادم آنها بیایند. شیروانی آن ته، پشت صندوق ها و یک عالمه کارتن و میزهای جمع شده دارد برگه های گراف را جمع میکند از دیدن من یکه میخورد. سلام میکنم.

میگوید: «سلام آقا مرتضی. پس چطور بی خبر ؟!»

میگویم:«ولله آقا، خیلی عرصه بهمون تنگ شده، الان قشنگ یه ماهه رد شده، رو حساب حرفتون سه چار بار هی قول دادم و کنسل شد. اینا هم که شما رو نمیشناسن منو میشناسن هی میان در خونه، الانم حتی تنها نیمدم.»

شیروانی کمی از جدیت من جا خورده است: «شمشیر رو از رو بستیا.»

میگویم: «از رو نبستم. ولی امروز نمیشه دیگه دست خالی برگردم. واقعا راه نداره»

بعد حرف را عوض میکند: «نیگا زیر میز، تو پوشالا ، هر جا تونستن این گرافا رو ریختن. دلشون که نمیسوزه که!»

انگار که لال شده باشم برای چند لحظه ای زبانم نمی چرخد چیزی بگویم: این خونسردی اش من را عصبی میکند: او متوجه نیست که ما چقدر زجر میکشیم برای تاخیر در پرداخت پولی که تازه کمتر از حق مان است‌: حالا هم یکجور حرف را عوض کرد که انگار تمام آنچه تا قبلش گفته بودم مشتی مزخرفات بوده.

بعد همانطور که شیروانی مشغول جمع کردن برگه های گراف از زیر میزها بود درآمدم که: «آقا این بچه ها هم امروز پاشدن اومدنا. پولشون رو میخان، منم مث اونا. شما شاید»

حرفم را قطع کرد و سرک کشید تا بچه های دیگر را پیدا کند. گفتم: «گفتم بشون بیرون وایسن. ولی خب.»

باز حرفم را قطع کرد که: «شما که سالو صبر کردید این چند روزم صبر کنید. پول از دوبی حواله بشه چشم.»

اینرا که گفت دیدم باید جمله ای را که بارها تمرین کرده بودم بگویم، جمله ای که قرار بود تفاوت را معلوم کند، باید میگفتم: آقای شیروانی واسه شما سه تا کلمه ست: «چند روز دیگه» سه چارتا کلمه که  راحت مثل گنجیشک از تو دهنتون پر میدی بیرون، ولی واسه ما اینطور نیست واسه ما هر کلمه ش یعنی بازم تحمل زجر و گشنگی و بلاتکلیفی و خستگی و دهن سرویسی. یعنی شرمنده گی پیش سوپری محل که دیگه نسیه نمیده، پیش بچه ت که دلش فلان چیزو میخاد.

اما آنچه از دهانم بیرون آمد با آنچه در ذهنم و قلبم بود فرق داشت، گفتم: «ولی دیگه واقعا راه نداره آقا. بعدم شما میگی پول حواله بشه خب پول این ماشین آخری حواله نشده ولی ما نزدیک به ۳۰ تا ده چرخ بار صادراتی زدیم: قشنگ با پول یکیش میشه پول همه رو داد.»

از دست خودم دلخور بودم که چرا حرفم را نزدم اما همزمان حس میکردم دره ای ژرف بین من و این مرد فاصله می انداخت. شیروانی تا حدودی داشت کلافه میشد. صدای فریادی بلند شد که فکر کنام از آن محمد بود، از درگاه سالن می آمد: «آقای سلطانی چی شد؟ پول مارو میدن یا کار خودمون رو بکنیم.»

شیروانی با نگاهی ملایم و خونسرد نگاهم کرد و با حالتی مهربان گفت: «می فهمم آقا مرتضی. قول مساعد گرفتم. ژوقان دوبو ....»

چیزی به زبان فرانسه هم به انتهای حرفش چسباند تا آنرا خوشایند کرده یا شاید زهر آنرا بگیرد: چون میدانست من زبان فرانسوی دوست دارم و هر وقت از فرانسه و دوران سکونتش در پاریس برایم میگفت از او میخواستم فرانسوی حرف بزند و واقعا از ظرافت و جالبیِ این زبان خوشم می آمد. اما حالا، دراین لحظه و با این وعده ی سرخرمن خبر نداشت که نه تنها از همه چیز سیرم، بلکه از فرانسه،از پاریس، از زبان شان، از برج ایفل، از برناردو لاما که در نوجوانی دوستش داشتم، از کلیسا نتردام و حتی از ویکتور هوگو و بالزاک هم بیزارم. حتی می توانستم حس کنم چیزی تلخ و سیاه دارد در خونم فوران میکند!

محمد از پشت در بلند داد زد: «آقا مرتضی چی شد؟ اگه کاسب نیستیم بگو تا یه فکره دیگه کنیم.»

حالا شیروانی انگار تکانی خورد و رو به من گفت: «این کدومشونه. بگو بابا داد نزن. گفتم که میدم.»

و مظاهر هم که جرات یافته بود داد زد: «آقا مرتضی من چیزی بالا خودم نداد ما بخاد پول نده بعد یه کارایی کردم به کسی برنخوره!»

شیروانی گفت: «آقا داد نزن. (بعد رو به من) ما یعنی میخایم دو هفته دیگه باز کارو شروع کنیما» 

با لحنی جدی گفتم:«خب آقا اینا هم پولشون رو میخان، منم مثل اونا. کارم که هر وقت باشه ما حرفی نداریم ولی خب این تتمه حسابمون صاف بشه اول. بعدم ما که رفتیم سردخونه سپاهان سلامت، صد تُن بارو واسه تون کارشناسی کردم گفتم واسه کارتن کوچیک خوبه خودتون دست دست کردین.»

سکوت. بچه ها همه از در آمدند داخل.

شیروانی داشت بهم می ریخت، پیدا بود بدون همسرش حتی این شرایط هم برایش پیچیده است، حتی می دیدم که دستش می لرزد. یکباره انگار که سرم لای گیره باشد از درد شروع کرد به ذوق ذوق کردن در این حین به شیروانی فهماندم: «آقا نیسان هم خبر کردنا. پولو ندید مجبوریم کارتن ها و اینا رو بار بزنیما»

شیروانی از خشم منفجرشد و در حالیکه هم صدایش و هم دستش و هم پره های بینی اش از خشم می لرزید بلند بلند داد میزد که: «چتونه! خجالت بکشین بابا.»

آنقدر سرم درد میکرد که خوب نفهمیدم محمد و مهدی چه چیزی به شیروانی گفتند فقط دیدم شیروانی رفت از کشوی میزی توی سالن قرص هایش را برداشت و بدون آب خورد. بعد چندین بار صورتش را با آب شست و محکم سرفه میکرد. به بچه ها گفتم که فعلا دست نگه دارند.

و نیم ساعت بعد در حالیکه بچه ها پشت در سالن سر پا نشسته بودند، من داشتم با همسر شیروانی حرف میزدم: زنی قد بلند با شانه های پهن و ستبر، که هیچ به شیروانی با آن شکم باد کرده و موهای همیشه بد شانه شده و قد کوتاهش نمی آمد؛ زنش میگفت: «من از شما انتظار نداشتم، شما اصلا خبر دارین شیروانی الان هشت ماه نیست عمل قلبِ باز داشته، استرس و کمپلکس های عصبی واسه ش سمه. می تونه تا سکته ببردش. درسته بدهکاره ولی آدم که نکشته! آقای سلطانی اتفاقا از شما همیشه تعریف میکرد.»

برایش گفتم که ما هم از سختی اوضاع ناگزیر به این واکنش شده ایم. او قول مساعد داد تا یک هفته روز دیگر در دو فقره چک تسویه حساب کند و این بار خودش قول میدهد نه شوهرش. و باز از وضعیت شوهرش گفت از اینکه «خدا رحم کرد من همین نزدیک بودم و اومدم. ما هم مشکلات خودمون‌رو داریم: باز سه ماه دیگه باید عمل کنه. بعدم...»

و بقیه جملاتش را دیگر نمیشنیدم فقط سرم را تکان میدادم و اندوهی عمیق را که داشت درونم را اِشغال میکرد حس میکردم: یکباره انگار این مرد دیگر آن آدمی که تا همین امروز صبح در ذهن داشتم نبود: هنوز باور نداشتم بتواند آنقدرها تقلایی برای درک ما بکند، اما دیگر آدمی هم نبود که هیچ دردی ندارد!

این واقعیت او را یکسره در ذهنم تبرعه نمیکرد اما شباهتی به آنچه فکر میکردم هم نداشت: حتی باور نمیشد می تواند اینقدر آسان از پا بیفتد و آسیب پذیر باشد. شاید اندوهم از این بود که چه بسا ترجیح میدادم او واقعا با تصوراتمان جور در می آمد: آدم ثروتمندی که می تواند از سطح معضلات حقیر زندگی و ناشی از بی پولی فراتر رفته و هماره چهره ی شکوفای زندگی پیش رویش باشد: شاید ترجیح میدادم این رویا واقعیت میداشت!

اما بهرحال اینهمه هم این تصوری را که با قوت و شدت می خواست باز در ذهنم حکومت کند پاک نمیکرد: اینکه بیرون این در و با تمام شدن این لحظات باید با تمام قدرت از دندانهای تیز سگِ واقعیت می گریختیم؛ ما، خیلی خیلی تنهاتریم از امثال این مرد! به قول محمد قهوه خانه رفتن هم «سابید به الک».