وقتی آمدم توی آشپزخانه میز صبحانه را چیده بود. چند شاخه داوودی سفید هم توی گلدان وسط میز دلبری میکردند. از پنجره هوای آفتابی و دلچسب بیرون را دید زدم و پرسیدم:

- حالا چرا صبحانه را توی تراس نمی خوریم؟

همانطور که داشت چای می ریخت گفت:

- بیرون باد میآد

نگاهی به او کردم و نگاهی به بیرون. مُوردها هرس شده و خوش فرم آرام تن به آفتاب داده بودند. بید مجنون ساکت و سر به زیر پلک هم نمیزد. گلهای میخک و داوودی باغچه انگار که دست تو پریز برق کرده باشن، سیخ ایستاده و به آسمان بلند و آبی چشم داشتند. نه بادی می آمد نه چیزی. داشت گردش چشمم را رصد میکرد. نانها را از تستر درآورد نشست و سرسنگین خطاب به هیچکس گفت:

- اون وختی باد می اومد.

صندلی را جلو کشیدم و نشستم روبرویش. در شیشه مربای هویج را باز کردم و به شوخی گفتم:

- اگر حالت سوم را هم بگویی فعل را کامل صرف کرده ای.

پُرسان نگاهم کرد و همانجا ماند. کاردک کره را سه بار روی نان برشته کشیدم و گفتم:

- باد می آید، باد می آمد، باد خواهد آمد.

کپ چای را زمین گذاشت و برافروخته سر و گردن آمد:

- چطوره که اینو هم بنویسی تو فیس بوک تا همه بفهمن تو این خراب شده چی میگذره! مگه من ... چرا ... هرچی ... شده یکبار که ...

بیرون هوای ناپایدار سوئد داشت تغییر میکرد. احتمالا روزی طوفانی در راه بود!