آسو:
ما در ایران بارها با رخدادهای خشونتبار زیستهایم. گاهی ناتوان از بروز احساس و افکارمان بودهایم و گاهی در هر سطح ممکن و با به جان خریدنِ هر گونه بهایی، خشم خود را نشان دادهایم. اما در جنگ ۱۲ روزهای که بهار را به روزهای ابتداییِ تابستان رساند، شاهد تجربهای عجیب بودیم. سکوت، سردرگمی و بیکنشیِ جمعی در میان مردمی که پیشتر کنشگر بودند یا دستکم خود را نسبت به مسائل انسانی حساس میدانستند، همان مردمی که جنبش «زن، زندگی، آزادی» را رقم زده بودند.
بیانیهها، امضاها و محکوم کردنِ جنگ در هر دو سوی آن، احتمالاً آن کنش مورد نظر ما نیست. ما در اعماق روحمان دنبال راه بهتری بودیم اما انگار راه بهتری وجود نداشت. جامعه ناگهان خود را ناتوان از موضعگیری، عمل یا حتی اندوه دستهجمعی مییافت. ما سوگوار همهی آنهایی که در جنگ کشته شده بودند، نبودیم اما میدانستیم یا میدیدیم که جانهای بیگناه چگونه در کشاکش میان دو شر از بین میروند. رویاروییِ این دو جبهه چیزی جدید بود. در کنشگری ما یاد گرفته بودیم که شر در یک جبهه است، همان جبههای که نباید در سمتش بایستیم. اما این بار سمت درست تاریخ؛ خط محوی بود میان ردِ موشکهای اسراییل و موشکهای جمهوری اسلامی.
بیواکنشی میتوانست همدستی تعبیر شود. اینجا بیواکنشی صرفاً به معنای انفعال نبود. بلکه به میدان نبردی برای بردنِ معنا به هر سویی تبدیل شده بود. زورِ تفسیر جمعی اینجا زیاد بود. اما این بیواکنشی واقعاً چه معنایی داشت؟ آیا ما با تحلیل رفتنِ نیروی کنشگری در میان خود مواجه شده بودیم یا وضعیتی پیش آمده بود که محتاج شکل جدیدی از مواجهه و فهم بود؟
برو به آدرس
نظرات