خروج از غار
زیبای من!
اکر صورتت را به آسمان بسایی
چیزی از ماه کم نمی شود
این یک عاشقانه ی کور نیست
تو هم از میان غارهای خاکستر و دودهای سیاه در آمده ای
انسانی چون انسانهایی که آمده و رفته اند
با استخوانهایی که مصاحب ریشه های سوسن و یاس خواهند شد
آرزوهایت را نخی کن که به پای عقابی گره می خورد
یا دخیلی به درختان مقدس و ستبر
همین جا بمان و با من
کیلکاها را به جای انگشتهای کودکی
که هرگز نخواهیم داشت،
بشمر
این یک عاشقانه ی کور نیست
ولی هر خیانت خوفناک
سزاوار غزلی سرخ و کوتاه است
مثل افتادن انارهای رسیده ای که در سبدها
با خود
به خاک می بریم.
Photo: Moaning Caverns in Vallecito California
بسیار زیبا!
شعر بسیار قشنگی است. با سپاس برای اشتراک آن.