مرتضا سلطانی

اولش بگمت، آقا خلاف پدر و مادر نداره، تهش نه خدابیامرزی داره نه برکت داره. چرا، اگه تو این دم و دستگاه دزد بازار باشی که کوچیکشون یه قلم همون سه هزار میلیاردیه بود که برد و خورد و یه آب هم روش، اگه تو این دستگاه باشی، چرا خلاف خوب برکتی داره.

خلاصتون کنم آقا، من از همون صنفم که بهشون می گن خلافکار. البته ما پیش این آقایون باید لنگ بندازیم.

خلاصه، چیکار داری، ما اونچه خلاف میشه شمردُ کردیم: از کوتاه و بلندش و از حبس سنگین و سبکشو و از چرب و چیلی و به کاهدون زدنشُ... اینجوری بگمت کمپلتشو ما یه نوکی زدیم. با امسال هم حدود پنج سالی هست که ریق رحمتو سرکشیدیم و با اجازه تون تو قطعه ۳۳ بهشت زهرا خاکیم‌. راستشو بگم هر چی باریک میشم درست تو یادم نمیاد اونروز چی شد: فقط یادمه از رو عادت بعد اینکه ازقهوه خونه که پاتوقمونه زدیم بیرون، سینه م بدفرم شروع کرد سوختن و ذوق ذوق کردن، هر چی مشت زدیم به سینه، چنگ زدیم، سلفه کردیم، فایده نکرد، اتفاقا به نیت جوبگردی هم اومده بودم سمت فرشته و بالاشهر که اینطور شد. بعد دیدم چشام سیاهی میره نشستم یه چند دیقه، بعد همینکه پا شدم یهو قلبم تیر کشید و دیگه هیچی نفهمیدم. منم خب کلا تو تهران فک و فامیل که ندارم، یه دو سه تا رفیق دارم که خب همه چی زندگیمو نمی دونن، خلاصه نشون به اون نشون بیست روز نعشم تو سردخونه بود، تا اینکه یه رفیقام «اکبر استوار» گویا پرس و جو کرده بود و گذارش افتاد به سر نعش ما.

هنوز هفتادتا رو پر نکرده بودم که خدا نامه ی فِنِش مارو امضا کرد. حالا حساب کن، ۵۰ سال عقبگرد کنی، دور و بره سال ۴۸ و اونورا بود که من اومدم تو این خراب شده: یعنی پاتخت‌ تهران.

آقا جزو ۲۹ حروف اینم بگم: درسته من خلاف بودم، ولی مبنی بر این نبوده که مثلا خونواده مون از این لختیا و هپلیا بوده باشن: از اتفاق، آقام، مثلا تو دادگستری کار میکرد: نه کارا جزوی ها، دست راست قاضی بود. دیپلم نظام قدیمم داشت که اقل فوق لیستانسِ حالا می ارزید: بعدشم تو کل تبریز شناس بود آقام: چون من زاییده گاییده تبریزم.. خاک واسش خبر نبره، بنده خدا رفت آقام، حتی واسطه شد دستمو بند کرد تو کارخونه تراکتور سازی تبریز؛ چون دید ما کون و پیزی درس خوندن نداریم.

شیش ماه نکشید، بند نشدم اونجا. روراست دیدم غرورم ورنمیدوره یارو بخاد بهم دستور بده. خب جوون بودیم و خر و نفهم. از کارخونه که جیم زدم، شب یه ساک پر کردم و زدم اومدم تهران. باور کنین خدا میدونه هنوزم موندم اصلا رو چه حساب اومدم تهران... و همونم شد که شد که شد و موندگار شدیم اینجا تا موعد مرگمون. خب رفتیم پایین شهر: اول سمت گمرک و بعدم مولوی و شوش و سداسماعیل کم کم یه اتاق کرایه کردیم و بر خوردیم با چند تا لاشخورِ لختی مث خودم‌. چی میگن این جوونا حالا... هان گَنگ ما که همه کارا رو باهم میکردیم: خب یکی خودم بودم، یکی یه ممد تیزرو نامی بود، یه مصطفا کَپَک بود، یه مرتضا خیار بود، یه بهمن ده تُن بود، یه فرزاد جورواجور بود، یه کاظم زاغی هم بود.... راستی، یه حسن قشقرق هم بود یه وختا به پیسی میخورد می اومد با ما بُر میخورد.

یه چن سال هم رفتم اولاجون، اونزمان بیشتر تو خط مالخری بودم، جنس عُندُلی و اسقاط می خریدم... اونوقتا پاتوقم یه قهوه خونه همونورا سمت پایین بود که قدیمیا می گفتن بش قهوه خونه حسین رمضون یخی، اونجا من دیگه حق آب و گل داشتم ناشتا و نهار هر روز اونجا میخوردم، یه میز هم همش واسه من گذاشته بود می اومدم قهوه خونه روش بساط میکردم: انگشتر نقره ای، تسبیح شاه مقصودی، خرده ریزی می خریدم و می فروختم: این ولی رفع کوتی بود، اصل کارم که خداییشم خوب نونی کرد واسم یه چند سال، معامله معاشرتم بود با یه رضا کرده نامی. بی رودروایسی دزد بود: من با خونم امضا میکنم آدم تخم دارتر از این مادر نزاده! این خوراکشم فقط طلا بود: جمله ای هم فقط میرفت خونه ها بالاشهر‌: خونه لخت میکرد و عشقش طلا بود. حسابشو بکن یه کسخل کره خری هم بود که قشنگ هفته ای سه روز می رفت شبا دزدی. خلاصه از پرتوی این و طلاها که ازش می خریدم خوب خیسیدم یه چن سال.

بعدشم خب این رضا کرده، خب واسه خودش یه قانونا و رسم و رسوماتی داشت تو کارش، مثلا فقط تنهایی می رفت واسه سرقت. میگفت شیریک اگه خوب بود خدا هم شیریک داشت‌. یه بارم زد و گفت فلانی دارم میرم یزد یه خونه نشون کردم آمار گرفتم طرف از اون کلفتاست... حتی صحبت چند میلیارد میکرد. چهارشنبه روزی بود گفت میرم شنبه میام پولاتو شیر کن تا جنس بیارم. رفتن همانا و به گای عظمای ولایت فقیر رفتن همانا. این کسخل بی مالیات، غیر طلا، یه کارت عابرم که رمز داشته کف رفته بود، بعد کسخل همونجا تو یزد رفته بود دم عابر بانک عسکشو دوربین بانک انداخته بود و دو ساعت نشده النگوها رو انداختن دستش.

نشون به همین نشون چارسال واسش بریدن، با پولی که واسه خودش زدم و جریمه و مخ یارو شاکی رو بزن قشنگ پنجاه میلی رفتیم سر کار. یعنی هر چی در اوردم از این آدم خرج خودش کردم: البته خداییشم زیر دینش بودم: چون یه ماه زیر کتک و شلنگ و کابل و جوجه کبابی لام تا کام اسم مالخر نیورده بود. اگه آمارمو غلط میکرد پوست کونمو می کندن اونجا: چون مالخرا رو از دزدا بدتر سفت می گیرن.

منم دیدم بد گیره و هر چی هم کتکش زدن نم پس نداد، واسش پول مول میفرستادم تو حبس دست خالی نمونه‌. حسابشو کنی هر چی از پرتوی این بابا در اوردیم تو این چارسالی که واسش بریدن کارت به کارت کردیم رفت. البته گفت پس ام میده ولی بیاد بیرون بعید میدونم تا یه چن وقت اصلا بره سر وقت دزدی مزدی.

بعدشم خب زد و رفتیم دروازه غار یه چن سال. اونجا دیگه یه خونه دربست دستم بود: البته خونه ش از اینا بود که دیگه داره زرتشون غمسور میشه. چیزی ازش نمونده بود بجز یه اتاق اون بالا که واسه م بس بود. اونجا خداییش خوب نون کرد واسمون. یه شب دو تا بچه ها گفتن میخایم بیایم ۲۱ بزنیم. آقا همون شد دیگه دو سه روز تو هفته می اومدن قمار میزدن و منم تلکه بگیر بودم. مثلا حواسم بود کسی دو دره بازی نکنه تو بازی: دزدی گرگی نکنه، شب براشون شام اینا تهیه می دیدم، برگه هارم خودم از تو جعبه میکشیدم بیرون که حرف و نقل توش نباشه.

خداییش خوبم در می اوردم. شاید تو این چند سال قد یه خونه خریدن پول من در اوردم و حیف و میل کردم. میگن عقل به انسان دلیله، من ولی خب عقل نداشتم فکر میکردم همیشه این روزا و پول هست. خلاصه یه چن وقت هم تو اینکار خوب خیسیدیم. ولی بعدش زدیم تو فازای دیگه.

تا قبل اینکه ریق رحمتو سر بکشم هم چن سال اومدم سمت میدون شوش یه اتاق گرفتم. این چند سال آخر خیلی بهتر بود یعنی زندگیم یه نظم و نظامی پیدا کرده بود: با اینکه کمتر در می اوردم و خیلی حواسم جا بود دم لا تله ندم دیگه چندان خلاف نمی کردم: البته ما که بی خلاف انگار روزمون شب نمیشد؛ ولی یعنی میگم کارایی که ریکسش بالا باشه نمی کردم. ای چارتا خورده ریز عندلی می اوردن می خریدم. پاتوقم هم قهوه خونه حسین رمضون یخی بود، خب خیلی سال بود اونجا بودم، هر روز می رفتم قهوه خونه بالاخره.

برنامه مم اینطوری بود: صبحا ساعت پنج و نیم، خیلی میشد شیش دیگه بیدار میشم. یه تی تاب و چایی میخوردم و یه نخ مگنا قرمز هم  می کشیدم. بعدشم تلویزیون می گیروندم اول قیمت طلا ملا رو نیگا میکردم واسه کارم: منظورم به جوب گردیه. بعدشم... دروغ چرا یه کارتون هست خیلی دوست دارم شبکه پویا میذاره، میشینم پاش‌: خیلی قشنگه: داستان یه دایناسور کوچیکه‌ که با هم جنساش رفیق میشه.

چه کنیم دیگه. بعدشم میرم قهوه خونه خودمون - قهوه خونه حسین رمضون یخی - میرفتم صبح زود یکی دو ساعتی کمک دستش. بعدم صبحونه رو همونجا یه املتی نیمرویی، نون پنیر چای شیرینی می خوردم و علی علی. با مترو یا اتوبوس خودمو میذاشتم بالاشهر. واسه چی؟ جوب گردی. خب بعد چند سال دیگه وارد بودم کجاها برم‌. اینکارم بخای بگی مث قماره، دیگه بسته به شانسته که بتونی تو جوب یه تیکه طلایی چیزی پیدا کنی یا نه. من خب خیلی رو شانس بودم که هی میرفتم‌. خب پر معلومه هر روزم طلا، نقره و این چیزا پیدا نمی کردم ولی شد که تو ماه دوبار طلا جستم. بعدم موقعی که بارون میاد یا یه بارون حسابی زده باشه بهترین موقع واسه کار ماست: چون قشنگ جوبا پر آب میشه، آب توشون راه می افته، کف شونو قشنگ میشوره با خودش می بره. منم اینجور وقتا میرفتم اونجاهایی که آب تو آب بندا جمع میشه‌ قشنگ سر صبر دست میکردم حسابی می گشتم. خب یه عده ممکنه بگن وای چه کاری بوده، اونم تو آب لجنا دست کردن و ...!! خب عزیزه من طلا باشه تو دست نمی کنی تو لای و لجن؟!

من کسی ام نیگا میکرد می گفتم چیزی گم کردم دارم دنبالش میگردم مثلا می گفتم سوییچ ام افتاده و از این کسشعرا. البته اگرم میزد و می دیدم اونروز چیزی دستمو نمی گیره خب میگشتم دیگه هر چی گیرم می اومد جمع میکردم از مِس و آلمینیوم بگیر تا چدنی، برنجی چیزی. بالاخره راه که بدهکار نبودم اینهمه راه پا شم برم. حالا که دستم از این دنیا کوتاهه، ولی فکرشو می کنم به کمپلت این زار و زندگی خودم می بینم همچینم این زندگی کردن تحفه ای نبود ولی بدی ام نبود. بدیش اینه که آدم از یه ور تا جوونه نادونه، ولی قوه شو چون داره اول یه کارو می کنه بعد بش فکر می کنه و توش باریک میشه، پیرم که میشه و تجربه و فهمش بیشتره دیگه قوه شو نداره. عقل اون آخر عمریمو داشتم خب اصلا این معامله رو با خودم نمیکردم: چه تو کار و بار و بی خیالی و چه تو پول جمع نکردن و بی عقلی کردنم، خب یکی اینکارا رو نمیکردم.

حالا هم که دیگه اصلا مُردیم، رفت.