فیروزه خطیبی

«واقعیت‌جویی در جستجوی هویت گمشده ایرانی، ناسازگاری تاریخی و رابطه بین انسان امروزی و گذشته‌ای  اسطوره‌ای …»

در آفتابگردان‌های ژاله‌بار امید راه می‌سپردم.
بارانی از داس بود.
جهان را قفل فراگرفته بود.
نمی‌خواستم خودم را در فضا رها کنم.
فضایی که می‌خواستم به گندم و چراغ بدل سازم
آوازی که از سرزمین‌ها برمی‌خاست
همخواهی زنجیرهایی بود که مردمان با خود می‌کشیدند…
(فریدون رهنما)

غروب یکی از روزهای آخر تابستان ۵۱ که  در اداره جشن‌های شاهنشاهی تلویزیون ملی ایران در حال کارآموزی بودم،  طبق معمول جلوی ساختمان «کوچه نادر» منتظر تاکسی کرایه‌ای بودم که مرد رنگ‌پریده میانسالی با قد متوسط، چشم‌های درشت و موهای کم‌پشت با کت اسپورت قهوه‌ای به تن و مقدار زیادی کاغذ و کتاب در دست، از همان در ورودی ساختمان با عجله خارج شد؛ به رسم ادب  لبخندی به من  زد و کمی‌ دورتر  در پیاده‌رو ایستاد. ساختمان نادر، یک ساختمان مسکونی و کمی‌ بالاتر از محل «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» بود که طبقه اول آن به دفتر موقت اداره جشن‌های شاهنشاهی  و دو طبقه دیگر آن به قسمت پژوهش و تحقیقات تلویزیون ملی اختصاص داده شده بود تا بعد از تکمیل ساختمان «جام جم» که روبروی کوچه نادر بود، به آنجا نقل مکان کند.

هنوز چند لحظه‌ای نگذشته بود که مرد در حالی که  به اولین ستاره غروب که نور سفیدی آن را درخشان‌تر از همیشه کرده بود  اشاره کرد و خطاب به من گفت: «ببینید  چه درخششی داره. مثل ستاره شازده کوچولو.  انگار یک نفر آن را نقاشی کرده و روی آسمان چسبانده. به نظر واقعی نمیاد.»

من بارها این ستاره چشمک‌زن را در آسمان غروب تهران دیده بودم، اما  تا آن روز به این  صورت متوجه آن  نشده بودم.  اصولا در آن روزهای نوجوانی و خودشیفتگی بیشتر «زمین‌محور» و غرق در دنیای کوچک اطراف خودم بودم و نه شناختی از جهان هستی و فلسفی داشتم و نه با کتاب «شازده کوچولو»، اخترک کوچکش و عشقی که به یک گل سرخ داشت آشنایی داشتم. یکبار دیگر آسمان و آن ستاره براق را  تماشا کردم و مرد را که با خوشحالی  به من و بعد دوباره به آسمان نگاه می‌کرد. دنبال جواب معقولی می‌گشتم که تاکسی از راه رسید اما قبل از اینکه فرصت حرکت پیدا کنم،  مرد با عجله از من خداحافظی کرد و پرید روی صندلی عقب تاکسی که من نیم ساعت منتظر رسیدن آن بودم  و پیش از آنکه بخواهم حرفی بزنم و یا اعتراضی کنم در را بست و به سرعت از آنجا دور شد. مدتی حیرت‌زده به این ماجرا فکر کردم تا بالاخره نیم ساعتی گذشت و  کرایه‌ای که احتمالا برای بردن آن مرد آمده بود سر رسید و مرا سوار کرد.

در آن زمان، روزهای طولانی کار در اداره جشن‌های شاهنشاهی که در اوج برگزاری این جشن‌ها محل رفت و آمد فیلمسازان خبری و مستندسازان  پرشور و انرژی تحصیل کرده اروپا و آمریکا  بود و حالا می‌رفت تا کم کم بساط‌اش را جمع کند، برای من نوجوان که مجبور بودم برای گرفتن دیپلم دبیرستان تمام تابستان را به عنوان کارمند یک اداره دولتی کارآموزی کنم بی‌نهایت ملال‌آور بود. همین مسئله  باعث شد تا کم کم نسبت به بخش‌های دیگر اداره و افرادی که در دو طبقه دیگر ساختمان کوچه «نادر» مشغول به کار و فعالیت  بودند کنجکاو بشوم.

بالاخره یک روز وقت بیکاری تصمیم گرفتم به طبقات دیگر ساختمان سرک بکشم؛ از پله‌ها بالا رفتم. در طبقه دوم که «اداره پژوهش و تحقیقات» بود چند  اتاق تو در تو را دیدم که در آنها صدها جلد کتاب و نشریات مختلف روی میزها و کتابخانه‌های چوبی که تا سقف می‌رسید انبار شده بود. من در آنجا کارمندی ندیدم و برخلاف اداره جشن‌ها که هنوز افراد در آن در رفت و  آمد  بودند، در فضای نیمه تاریک این طبقه سکوت مطلق برقرار بود. کمی‌ دورتر در انتهای راهروی کوچک،  در یکی از اتاق‌ها، متوجه مرد میانسال موقری با موهای پرپشت مجعد شدم که پشت میز  چوبی آبنوس رنگ در مقابل چندین کتاب و جزوه نشسته بود و چنان غرق  مطالعه بود که  اصلا متوجه حضور من نشد.  چندی بعد فهمیدم این مرد دکتر بهرام فره‌وشی پژوهشگر، ایران‌شناس و متخصص زبان‌ها و فرهنگ ایران باستان است که در آن زمان برنامه «فرهنگ ایرانزمین» را نیز در تلویزیون تهیه و اجرا می‌کرد.

وقتی بدون هیچ سرو صدایی از این طبقه ساکت و نیمه‌تاریک گذشتم و به طبقه سوم رسیدم وارد اتاق انتظار بزرگی شدم که زن  جوانی با قیافه‌ای بشاش و مهربان پشت میز آن نشسته بود و مشغول خواندن کتابی بود که وقتی آن را روی میز گذاشت تا با من صحبت کند، دیدم پشت جلد آن نوشته «سوگ سیاوش»-  شاهرخ مسکوب. کتابی که من تا آن زمان حتی اسم آن را هم نشنیده بودم. جلوی میز که رسیدم سلام و خودم را معرفی کردم. خانم متصدی که اسمش افسانه  بود با خوشرویی از من استقبال کرد و با هم یک استکان چای خوردیم و مدتی حرف زدیم. فهمیدم این دفتر هم  قسمتی از اداره پژوهش و تحقیقات و  محل کار رئیس آن- فیلمسازی به نام «فریدون رهنما»-  است.  لازم به توضیح است که تلویزیون در آن زمان به علت امکانات مالی مناسب توانسته بود عده زیادی از فیلمسازان را جذب خود کند و در مدت کوتاهی تبدیل به یکی از مراکز مهم فیلمسازی در بخش دولتی بشود. تا قبل از انقلاب نزدیک به هزار فیلم کوتاه و بلند در تلویزیون ملی ایران ساخته شد که یکی از مهم‌ترین آنها برنامه‌های «ایرانزمین» بود که بنیانگذار آن فریدون رهنما بود. اما  از آنجا که رهنما در مدرسه سینمای تلویزیون ملی تدریس می‌کرد و همزمان  مشغول فیلمبرداری فیلم  تازه خود- «مادر ایران از پسرش بی‌خبر است»- بود کمتر به دفتر می‌آمد.  آن روز افسانه  به من  توضیح داد که رهنما، اداره پژوهش و تحقیقات را به عنوان مرکزی برای ساخت و تولید فیلم‌های مستند پایه‌گذاری کرده و فیلمسازانی از وزارت فرهنگ و هنر را هم به همین منظور به تلویزیون آورده است. دو تن از اولین مستندسازانی که در تولید فیلم با رهنما و برنامه «ایرانزمین» همکاری داشتند، همایون شهنواز با فیلم «گذر اسماعیل بزاز» و  ناصر تقوایی با فیلم «باد جن» بودند.

آن روز من از اینکه بالاخره دوستی در ساختمان کوچه «نادر» پیدا کرده‌ام  که می‌توانم ساعاتی از این روزهای خسته‌کننده را با او بگذرانم خوشحال شدم و از آن به بعد من و افسانه  اغلب روزها ، وقت ناهار را با هم در دفتر «پژوهش» می‌گذراندیم. هرچند در آن روزها هرگز مدیر «غایب از نظر» این دفتر را ملاقات نکرده بودم اما همانجا بود که برای اولین بار با آدم‌های منحصر به فردی روبرو شدم که چه از نظر ظاهری و چه از لحاظ طرز فکر و برخورد  با آدم‌های دیگری که تا آن زمان دیده بودم تفاوت داشتند. اغلب آنها شاعر، نویسنده، پژوهشگر و از چهره‌های روشنفکری آن زمان و یا از دوستان و  پیروان افکار «رهنما» بودند.

لازم به توضیح است که در آن روزها،  من هم مثل بسیاری از هم سن و سال‌هایم، بجز تماشای چند گالری نقاشی و خواندن اشعار فروغ فرخزاد و سیاوش کسرایی در برخی مجلات هفتگی، کوچکترین ارتباطی با جنبش‌های روشنفکری و هنری نداشتم و از سیاست بجز خواندن مجله «فردوسی» که  شاگردمدرسه‌ها هم برای خرید آن جلوی کیوسک‌ها صف می‌کشیدند و تماشای اخبار دستگیری «خرابکاران چپ» در تلویزیون چیز دیگری نمی‌دانستم. در خانه ما کسی از سیاست حرف نمی‌زد. ما در خانه کتاب سیاسی نداشتیم. روی کتابخانه شیشه‌ای پدرم یک قاب عکس رنگی بزرگ از روی جلد مجله «لایف» آمریکایی از جان اف کندی رئیس جمهور فقید آمریکا قرار داشت که دست‌هایش را بهم گره زده بود و چشم‌های آبی‌اش به نقطه نامعلومی‌ خیره شده بود. توی گنجه لباس پدرم هم که من بعضی اوقات برای گرفتن پول توجیبی اضافی کفش‌هایش را واکس می‌زدم و آنجا ردیف می‌کردم، یک قاب کوچک فلزی با عکس سیاه و سفید رنگ و رو رفته‌ای از دکتر مصدق به داخل در گنجه چسبانده شده بود که من هرگز نفهمیدم چرا و هرگز سئوالی هم در این مورد نکردم. اصولا دغدغه اصلی ما بچه‌های شمال شهر، تعقیب مد روز، گوش دادن به موزیک پاپ خارجی، موتورسواری،  پارتی‌های شبانه در زعفرانیه و دَروس، عصرهای جمعه در کلوپ آلمان‌ها و برج،  پاتیناژ در قصریخ، و وقت‌گذرانی در چاتانوگا و بولینگ عبدو بود.

حالا در ساختمان «نادر» تلویزیون ملی، من به اقلیم تازه‌ای پا گذاشته بودم.  هر روز مشتاقانه به طبقه سوم می‌رفتم  تا با این هنرمندان، شاعران و پژوهشگران و افکارشان که گاه بوی سیاست داشت بیشتر آشنا بشوم. این کنجکاوی تا روزی که دوران کارآموزی‌ام به پایان رسید ادامه داشت و من که نهایتا در پائیز سال ۱۳۵۲ به همراه خانواده‌ام  به آمریکا مهاجرت کردم، در آن زمان تصمیم گرفتم  برای شغل تنظیم‌کننده امور تحقیقات و پژوهش که بخشی از آن مطالعه این مطالب گردآوری شده بود تقاضای کار کنم. وقتی این موضوع را با افسانه  در میان گذاشتم او از این فکر استقبال کرد و فورا برایم قرار ملاقاتی  با «آقای رهنما» گذاشت.

چند روز بعد وقتی وارد اتاقی که همیشه در آن بسته بود شدم تا مدیر «پژوهش و تحقیقات» با من مصاحبه کند،  با تعجب دیدم «فریدون رهنما» همان مردی است که جلوی ساختمان اداره، ستاره نورانی غروب را به من نشان داد و بعد هم با تاکسی کرایه‌ای  من از آنجا دور شد. وقتی مسئله تاکسی را با او در میان گذاشتم هر دو مدتی خندیدیم اما او که کوچکترین خاطره‌ای از آن غروب و ستاره چشمک‌زن سهیل نداشت به من گفت: «یادم نیست اما خندیدن شما مرا به یاد “فروغ” می‌اندازد.»  من از این مقایسه شگفت‌زده شدم.  اشعار فروغ را از همان سالی که در تصادف ماشین جان سپرده بود و آثارش ناگهان در همه مجلات هفتگی چاپ می‌شد  خوانده بودم و با او همذات‌پنداری می‌کردم. این اشعار  برای من نوجوان آن دوران، معنی و مفهوم زن بودن در یک جامعه مردسالار را به نمایش می‌گذاشت. بعدها  با خواندن سه مجموعه «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» بود که  جسارت قدم گذاشتن به قلمرو آزادی اراده برای تغییر ماهیت و نحوه تفکر فردی را پیدا کردم  و با مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» به استقلال فکری تازه‌ای رسیدم که در نهایت به جنبشی فمینیستی نه از بیرون و به صورتی شعارگونه، بلکه از درون و به  شکلی واقعی و ملموس منجر شد.

در آن روز ضمن مصاحبه با رهنما، مدتی هم درباره پرویز خطیبی حرف زدیم و من با تعجب متوجه شدم او با کارهای پدرم در رادیو آشنا است و حتی کارهای نمایشی و پیش‌پرده‌های او را هم از دوران  نوجوانی  دنبال می‌کرده است.  تعجب از این جهت که  در آن زمان ظاهرا دست‌اندرکاران تلویزیون نوپا و مدرن ایران که اتفاقا رقیب سرسختی هم برای رادیو محسوب می‌شد،  برنامه‌های سنتی و تا حدود زیادی مردمی‌ رادیو ایران  را نمی‌پسندیدند و در فکر ایجاد تغییرات و مدرنیزه کردن این برنامه‌ها بودند. همین مسئله تنش‌ها و دوقطبی شدیدی بین کارمندان دو نهادی که درواقع لازم و ملزوم همدیگرند به وجود آورده بود. به هر صورت وقتی رهنما فهمید  ما در کوچه خلیلی خیابان دربند زندگی می‌کنیم مدتی هم درباره «گلاب‌دره» و جایی که او برای «تماشای گذر نور آفتاب از میان درختان لخت زمستانی» می‌رود  صحبت کرد و به این صورت مصاحبه کوتاه ما به پایان رسید و یک هفته بعد من رسما به استخدام قسمت پژوهش و تحقیقات تلویزیون ملی ایران درآمدم.

شغل تازه من عبارت بود از مطالعه  و ماشین کردن پژوهش‌هایی که کارمندان این اداره از گوشه و کنار کشور تهیه می‌کردند تا یک روز از روی آنها فیلم‌های مستندی برای نمایش در تلویزیون ساخته بشود. مدت کوتاهی نگذشته بود که رهنما یک  نقش کوچکی هم در فیلم «پسر ایران از مادرش بی‌خبر است» به من محول  کرد که درواقع اولین تجربه بازیگری‌ام  بود. فیلمبرداری در ساعات دیروقت شب در انجمن ایران و آمریکا انجام می‌شد و چون «رهنما» سناریوی فیلم‌هایش را صفحه به صفحه و در همان روز فیلمبرداری به دست بازیگرانش می‌داد من کوچکترین اطلاعی از داستان فیلم یا نقشی که بازی می‌کردم نداشتم. البته خیلی زود  مشخص شد که نقش من در فیلم  دیالوگی ندارد و من قرار است در صحنه‌ای از فیلم  با همان شکل و شمایل  کارمند اداری  آن روزها وارد اتاق رئیس بشوم، سعی کنم به هیچوجه به دوربین نگاه نکنم و بعد از گرفتن امضا، با گردش به طرف دوربین از اتاق خارج بشوم. یعنی فقط چند لحظه کوتاه.

بعدها که قسمت پژوهش و تئاتر تلویزیون ملی ایران با هم ادغام شد، اداره ما هم  به یکی از طبقات ساختمان اصلی «جام جم» منتقل شد.  آنجا شغل من  بررسی و خواندن صدها نمایشنامه تلویزیونی و صحنه‌ای بود که از گوشه و کنار کشور برای تولید در تلویزیون  به این اداره ارسال می‌شد. بعد از گزینش اولیه،  نسخه‌هایی از این نمایشنامه‌ها در اختیار شورای نمایش که اعضای آن را ایرج پزشکزاد، پرویزصیاد، ایرج زهری و داوود رشیدی تشکیل می‌دادند قرار داده می‌شد  تا  در صورت واجد شرایط بودن به شکل تله‌تئاتر  تلویزیونی تهیه و تولید شود.

تجربه کار در دفتر فریدون رهنما، برای من نوجوان، تجربه کم‌نظیری بود که هرگز دوباره به آن شکل در زندگی حرفه‌ای‌ام تکرار نشد. از او که بیرون و درونش یکی بود و با همان روحیه شاعرانه، خلاق و روشن‌اندیشی خاص خودش قسمت پژوهش و تئاتر تلویزیون را هم اداره می‌کرد بسیار آموختم. همچنین از شخصیت‌های هنری و ادبی بی‌شماری که در آنجا گرد آورده بود که درواقع همان «روشنفکران»‌ زمان ما بودند و ابعاد تازه‌ای از هنر و  تفکر آزاد را  در چهارچوب دفتر «پژوهش و تحقیقات» که «رهنما» در طبقه سوم ساختمان «نادر» امکانپذیر کرده بود   تجربه می‌کردند.  انگار آنها همچون رهنما  می‌دانستند که «روح انسان تنها  با هنر جلا پیدا می‌کند و زندگی مادی توهمی‌ بیش نیست.»

من در دوران کوتاه کار در «پژوهش» از مصاحبت بسیاری از این روشنفکران بهره‌مند شدم. از مهین تجدد که مرا با  نمایشنامه تازه‌ای که تحت تاثیر منظومه «ویس و رامین» فخرالدین اسعد گرگانی– شاعر قرن پنجم-  نوشته بود آشنا ساخت، یا نصیب نصیبی که از سال ۱۳۴۸ به همراه برادرش بصیر نصیبی جریانی را در سینمای ایران آغاز کردند که به «جنبش سینمای آزاد ایران» معروف شد. نصیب در نویسندگی و کارگردانی  بیش از ۳۰ فیلم مستند و تجربی در تلویزیون با رهنما همکاری داشت. با همایون شهنواز که در همان دوران مشغول ساختن مجموعه  تلویزیونی «دلیران تنگستان»، سریال  تاریخی درباره مبارزه رئیس‌علی دلواری در منطقه جنوب کشور  در مقابل امپراتوری انگلستان بود. با طاهره صفارزاده– شاعر و مترجم- که در آن زمان در اشعارش از «قبیله شعر» و «قصه‌های قساوت» می‌نوشت و بعدها– بعد از انقلاب اسلامی- شاید به خاطر ترجمه قرآن به دو زبان فارسی و انگیسی-  و شاید هم در پی «فهم الهی» یا هر چیز دیگر، به عنوان یک «شاعر مبارز» و «زن نخبه مسلمان» شناخته شد.  با مهین اسکویی، یکی از معدود زنان بازیگر و  کارگردان تئاتر آن دوران  که از تئاتر «آناهیتا» و  روش استانیسلاوسکی که در مسکو آموخته بود  و بازیگری «متد» که به هنرجویانش یاد می‌داد برای ما می‌گفت. از محمدرضا فشاهی شاعر جوانی که شعرهایش را  در کافه نادری با الهام از مایاکوفسکی  می‌سرود و آنها را  در دفتر رهنما برای ما می‌خواند  و پرویز زاهدی که از طریق کتابی به نام «از رمانتیسم تا سوررئالیسم» به قلم  حسن هنرمندی  مرا با شاعر شوریده‌سری به نام  آرتور رمبو آشنا ساخت. کتاب مجموعه‌ای بود برای آشنایی فارسی‌زبانان با  شیوه‌های ادبی صد سال گذشته فرانسه و در مقدمه  کتاب هم  از قول آرتور رمبو نوشته شده بود: «شاعر باید روح خود را بجوید. همینکه روح خود را شناخت باید آن را پرورش بدهد تا در میان همگان، دانشمندی گرانقدر شود.»

این شعر هم در صفحه اول  کتاب با خودنویس نوشته شده بود:

در عصرهای آبی  تابستان،
پای به راه‌ها خواهم نهاد
تراشه‌های ذرت بر من خواهد نشست
و علف‌های خرد پاکوفته‌ام
چون رویایی،
پاهایم خنکای علف را می‌نوشد
و خود وا می‌نهم
تا باد سر برهنه‌ام را
در خود غرق کند …

در آن زمان،  این شخصیت عاصی و افسارگسیخته‌ی رمبو بود که بیش از هر چیز دیگر مرا  شیفته او ساخت. روح سرگشته‌ای که در هیچ حجمی‌ نمی‌گنجید و در هیچ ساختار بشری تعریف نمی‌شد. آن حس رهایی و آزادی.  می‌خواستم همه چیز را درباره او بدانم و شعرهایش را بخوانم. همانجا بود که فهمیدم رمبو برای نخستین بار از طریق فریدون رهنما  که اشعار او را از فرانسه به فارسی ترجمه کرد در ایران معرفی شد. به خاطر همین  اشعار بود که شعرای نوپرداز ما  توانستند در زمانی کوتاه  از قید و بند شعر کلاسیک رها شده و آزادنه پرواز کنند.

بیژنِ الهی از شاعران جریان موسوم به «شعر دیگر» در مقدمه‌ کتاب «مجموعه اشراق‌ها»ی آرتور رمبو می‌نویسد به واسطه‌ شعری که رهنما از رمبو برایش خوانده، به اشعارِ رمبو علاقمند شد و دست به ترجمه زد. از تاثیرِ رهنما بر دیگر مترجمان و شاعرانِ آن نسل هم گفته شده که او در آشناییِ شاملو با بزرگانِ ادبیاتِ اروپا  از جمله فدریکو گارسیا لورکا نقش مهمی‌ داشته است. این فریدون رهنما بود که با چاپِ کتاب و نوشتنِ مقدمه‌ «قطعنامه»، شاملو را یاری داد تا رسما راهش را از راهِ نیما جدا کند. درواقع رهنما از هواداران حرکت‌های مدرن و  آوانگارد در حوزه ادبیات،  سینما و تئاتر بود و تاثیر غیرقابل انکاری در معرفی شعر و اندیشه‌های مدرن اروپایی در ایران دهه سی  و چهل داشت.

*****

فریدون رهنما در خرداد ۱۳۰۹ در تهران و در یک خانواده سرشناس زاده شد. مادرش، زکیه حائری، نوه‌ شیخ عبدالله مازندرانی (رحمت علیشاه)  و پدرش زین‌العابدین رهنما، نویسنده، مترجم، روزنامه‌نگار،  نماینده مجلس شورای ملی و از سیاستمداران بنام دوران قاجار و پهلوی بود که در سال ۱۳۱۵  به دلیل نوشتن مقالات انتقادی علیه رضاشاه  در روزنامه «ایران» در زندان قصر زندانی شد. پس از آن، روزنامه از او گرفته شد و اموالش را مصادره کردند. چندی بعد با وساطت مخبرالسلطنه از زندان آزاد و به همراه خانواده‌اش، زمانی که فریدون چهار سال داشت، به بیروت تبعید شد و تا شهریور ۱۳۲۰ و خروج رضاشاه از ایران در عراق و لبنان زندگی کرد.

از قرار معلوم، تبعید، بمباران شهر بیروت و همچنین رویدادهای آن زمان ایران، در شکل‌گیری دیدگاه‌ فریدون نوجوان بی‌نهایت تاثیرگذار بوده است.  بعد از شهریور ۱۳۲۰،  رهنما به تهران برمی‌‌گردد و در دبیرستان «فیروز بهرام» درس می‌خواند.  دو سال بعد به پاریس می‌رود.  پاریس آزاد شده  ولی در فضای شهر، هنوز نهضت مقاومت جاریست. فریدون به دبیرستان می‌رود، شعر می‌سراید و با عطشی بسیار، آثار هنرمندان نهضت مقاومت را می‌خواند. بسیاری از آنها، از جمله  سن پُل رو Saint Pol Roux و  ماکس ژاکوب Max Jacob، توسط نازی‌ها به قتل رسیدند، تیرباران شدند یا در اردوگاه‌های مرگ جان سپردند. رهنما در سال ۱۳۲۷ دفتر شعر «هیچ» را می‌نویسد و مقاله‌هایی از او درباره‌ شعر و سینما در نشریه‌ دانشجویان ایرانی در فرانسه منتشر می‌شود. در ۱۹ سالگی دفتر شعر «منظومه برای ایران» او با نام مستعار “کاوه طبرستانی” منتشر می‌شود. در تهران، هنرمندان و شعرای جوان که شیفته آثار او شده‌اند به او روی می‌آورند: «رهنما در اتاقش روی تخت در حالی که بالشی پشت سرش می‌گذاشته می‌نشسته و این شاعران و روشنفکران جوان، او را مثل حواریون عیسی مسیح  دوره می‌کردند و به حرف‌هایش گوش می‌دادند»(از کتاب مرتضی کیوان  به کوشش شاهرخ مسکوب)

نامه‌ی فریدون رهنما به مرتضی کیوان، شاعر، منتقد هنری، روزنامه‌نگار و پایه‌گذار انجمن ادبی «شمع سوخته» بیست و سوم مرداد ۱۳۳۱

«کیوان! خیلی دلم برایت تنگ شده. گاهی که شعر فارسی به دستم می‌افتد صدایت را می‌شنوم و گاهی بعضی از حرف‌هایت با همان قیافه‌‌ی متین همیشگی‌ات حاضر می‌شود. دنیای ما دنیای غریبی‌ست. هیچگاه انسان‌ها آنقدر بهم نزدیک و در عین حال دور نبوده‌اند. گاهی فکر می‌کنم که روزی مردم ممکن است حسابی عاشق همدیگر بشوند. نه یک عشق دیوانه‌وار و آسمانی، بلکه علاقه‌ی شدید هر کَس به تقدیر دیگری، به تکامل دیگری، به شکفتن تمام صفحات نهایی و زیبای او؛ و دیگران، برادرانش، مواظب قلب او و رشد انسانیت او خواهند بود. آدم‌ها را، برادران‌شان، مثل درخت‌ها مواظبت خواهند کرد. هر نهالی تاریخی خواهد داشت، مانند امروز که هر کشوری ترانه‌ای دارد، سرودی دارد و افسانه‌هایی دارد. لحظه‌های خوشبختی را مانند امروز نخواهند شمرد و لحظه‌های بدبختی را خواهند شمرد. هر آدم تاریخی خواهد داشت: تاریخ رسیدن او به خوشبختی.»

پاسخ مرتضی کیوان به نامه‌ی فریدون رهنما، دهم مهر ۱۳۳۱

من شبنم پُردرد یک ستاره‌ام
که روی علف‌های تاریکی چکیده‌ام
سهراب سپهری

راهنمای من! امروز نامه‌ات با تمام هیجان و عاطفه‌ی آن رسید. دلم می‌خواهد بالای بلندترین کوه‌ها بروم و به فضا و به آسمان و به افق سرکوفت بزنم که شما با همه‌ی بزرگی، بلندی، پهناوری و دوری، نصف بزرگی و وسعتِ عشق من نیستید. نامه‌ی تو به من یاد داد که چگونه به این وسعت عاشقی کنم. من تو را نه تنها با تمام وجود خودم، بلکه با تمام شعورم، خاطراتم و تاریخم دوست می‌دارم. بگذار از قرن خوشبخت خود بیاموزیم که چگونه یکدیگر را دوست بداریم. قرن ما بهترین آموزگار ماست.»

در همین دوران است که رهنما  «منظومه برای جهان» را می‌سراید،  ضمن کارهای سینمایی، مجله‌ «فیلم و زندگی» را سرپرستی می‌کند و دانشنامه «واقعیت‌گرایی فیلم» منتشر می‌شود. در سال ۱۳۳۸ مجموعه‌ اشعار او به نام «سروده‌های کهنه» در پاریس انتشار پیدا می‌کند. همزمان نخستین  مستند کوتاه «تخت جمشید» را که نگاه شاعرانه‌ای در دل ویرانه‌های تخت جمشید،  به دنبال سازندگی و شناخت هویت تاریخی ایرانی است می‌سازد که سال بعد در مرکز بین‌المللی فیلم  پاریس به نمایش گذاشته می‌شود. چندی بعد در سال ۱۳۴۴ فیلم «سیاوش در تخت جمشید» اولین فیلم بلند سینمایی او بر پایه‌ی داستانی از شاهنامه فردوسی، در سینما تک پاریس و در موزه «گیمه» این شهر به نمایش گذاشته می‌شود و جایزه فستیوال لوکارنو را به خاطر پیشبرد زبان سینمایی دریافت می‌کند. رهنما پس از انتشار مجموعه  «آوازهای رهایی» در سال ۱۳۴۶  در پاریس، به دعوت رضا قطبی، سرپرستی قسمت پژوهش را در سازمان تلویزیون ملی بر عهده  می‌گیرد.  با پشتیبانی او، مجموعه‌ای از فیلم‌های تجربی و مستند درباره‌ی فرهنگ و هنر ایران ساخته می‌شود و انتشار نوشته‌های او درباره‌ی هنرمندانی چون فروغ فرخزاد، بهمن فرمان آرا، مروا نبیلی و اردشیر محصص راهی تازه را در زمینه نقدنویسی باز می‌کند.

«رهنما» روایتگر ناکامی‌های تاریخی یک ملت

در سال ۱۳۴۸ فیلمبرداری فیلم «پسر ایران از مادرش بی‌خبر است»  آغاز شد.  فیلمی‌ با جنبه‌های اتوبیوگرافیک که ساخت آن ۵ سال به طول انجامید وداستان کارگردان و نمایشنامه‌نویس جوانی است که به گذشته تاریخی ایران باستان علاقه زیادی دارد و می‌خواهد نمایشی درباره نبرد بین اشکانیان و یونانیان در ایران باستان را به روی صحنه ببرد اما در راه با موانع و کارشکنی‌های زیادی از سوی همکارانش روبرو می‌شود. بسیاری از جمله پرویز جاهد منتقد سینمایی معتقدند که فیلم بر اساس تجربه‌های شخصی دردناک خود رهنما از کار در فضای سینمای ایران ساخته شده و «از نظر فرم و سبک روایت، نه تنها تا آن زمان در سینمای ایران نمونه‌ای نداشت بلکه هنوز هم یک اثر آوانگارد و تجربی به حساب می‌آید.»

رهنما بر این باور بود که رخنه «نامن»  در «من» یا خویشتن هر کس، بهترین پایه سنجش هر واقعیت‌گرایی است و در مقدمه  رساله «واقعیت‌گرایی فیلم» که نوعی پیش‌درآمد نظری و فلسفی بر فیلم‌هایی بود که بعدها در ایران ساخت می‌نویسد: «این نوشتار نظریه‌ای است بسیار شخصی درباره سینما و هنر. آنها که دو فیلم مرا دیده‌اند بی‌گمان شاهد به‌کارگیری این نظریه نیز بوده‌اند و اگر حوصله کرده‌اند شاید دریافته‌اند که «واقعیت‌جویی» چگونه مرا به واقعیت کاوش‌های فکری و هنری این سرزمین کشانده است.»

«فیلم همچنین داستان ناکامی‌های تاریخی یک ملت و طبقه روشنفکر آن است. فریدون رهنما در این فیلم با احضار تاریخ و مکالمه با آن، به بررسی رابطه انسان امروزی با هویت و گذشته تاریخی‌اش می‌پردازد. او در «پسر ایران از مادرش بی‌خبر است»، دنیای تئاتر و زندگی را یکسان می‌گیرد.  همانسان که در «سیاوش در تخت جمشید»، دنیای فیلم و زندگی را یکی گرفته است. رهنما از شعر، موسیقی، عکاسی، تئاتر و سینما بهره می‌گیرد تا اندیشه‌ها و دغدغه‌های فلسفی‌اش را به نمایش بگذارد. هرچند برخی ضعف‌های تکنیکی فیلم به ویژه در بازیگری و دیالوگ‌نویسی، مانع از انتقال درست این اندیشه‌ها شده است.»

در خاطرات فریده رهنما- خواهر فریدون- می‌خوانیم که رهنما در اوایل دهه ۳۰ به بیماری سل دچار می‌شود و برای استراحت به منزل پدری‌اش در شمیران می‌رود. او می‌نویسد: «هوای کوهستانی شمیران نه تنها برای فریدون که برای همه مناسب بود. هنوز چیزی به نام هوا داشتیم و هنوز شمیران به این ریخت نسناس درنیامده بود. او هر دو دفتر شعرش را در همینجا با نام مستعار «کاوه طبرستانی» می‌نویسد و منتشر می‌کند.  در شمیران، شاعران، نقاشان، نویسندگان، آهنگسازان، که آن زمان جوان بودند و جوینده، بیشتر روزها و گاه شبانه‌روز نزد او می‌آمدند و او ساعت‌ها، گاه تا نیمه‌های شب با آنها درباره شعر و هنر گفتگو می‌کرد. من نگران حال او بودم و از اینکه او شعرهای خود را برایشان  می‌خواند یا ترجمه می‌کرد اما نامی‌ از خود نمی‌بُرد تعجب می‌کردم.  تابستان ۳۲ فرا رسید و سال‌های ۳۳ و ۳۴ را به دنبال داشت. به همان تاریکی و با همان پتک‌های پی در پی بر پیکر رؤیاهای ما. من در پاریس بودم و فریدون به عنوان کتابدار در کتابخانه مجلس کار می‌کرد.» او در نامه ۶ آذر ۱۳۳۳ می‌نویسد: «سیاهی‌های زمان ما… همه این پولادهایی که جانشین بذرهای روشن قلب‌های پرتپش شده‌اند… همه این چاقوهای احمقانه… اما بگذار پنجره باز شود و در این روشنایی وحشتناک همه چیز را ببینم چه اهمیت دارد که اگر این روشنی درد ما را بیشتر می‌کند. چون در تاریکی حتی آدم‌های خوب بهم تنه می‌زنند و یکدیگر را متهم می‌کنند… دوره، دوره شاهنامه است…»

به این صورت فریدون رهنما  از همان زمان، به فردوسی و به داستان سیاوش روی آورد و سرانجام فیلم «سیاوش در تخت جمشید» را ساخت.

او سینماگری ادیب و هنرشناسی مدافع حرکت‌های مدرن و آوانگارد در حوزه ادبیات، سینما و تئاتر بود و به اعتراف برخی شاعران و سینماگران، تاثیر غیرقابل انکاری در معرفی شعر و اندیشه‌های مدرن در ایران دهه سی و چهل خورشیدی داشت. فریدون رهنما  در کنار ابراهیم گلستان و فرخ غفاری از پیشگامان سینمای مدرن و روشنفکری در ایران به شمار می‌رود.  او با اینکه سه فیلم بیشتر نساخت اما با نوآوری‌ها و جسارت‌های فرمی‌ و بیانی خود، نقش مهمی‌ در ارتقای زبان و فرهنگ سینما در ایران داشت و الهام‌بخش سینماگران بعد از خود شد. چنانکه هر سه فیلم او بیانگر یک اندیشه واحد است: هویت گمشده ایرانی، ناسازگاری تاریخی و رابطه بین انسان امروزی و گذشته تاریخی و اسطوره‌ای او.

«رهنما یکی از معدود کارگردان‌های ایرانی است که با نگاه و رویکردی پست‌مدرن به سراغ تاریخ و متن‌های کلاسیک ایرانی به ویژه شاهنامه رفته است. دریافت او از شاهنامه و قهرمانان اساطیری ایران مثل سیاوش در فیلم «سیاوش در تخت جمشید» در زمان او بسیار جسورانه و نوآورانه بود.»

رهنما همچون بسیاری دیگر از استعدادهای ناب و کم‌نظیر صحنه هنر معاصر ایران، ضمن ساختن فیلم‌هایش و در دوران کار در تلویزیون ملی ایران دائم مورد حسادت و کارشکنی‌های همکارانش قرار می‌گرفت.

محمدرضا اصلانی شاعر و مستندساز درباره رهنما می‌نویسد: «آگاهیِ تلاشمندِ پیگیر، در کار رهنما که پایه در نظریه شعر مدرن و نقد نقاشی داشت، با همه توجه ‌دادن افرادی مثل‌ هانری لانگلوآ، کربَن و دیگرانی از نقادان پاریسی، همچنان در ایران با لبخند مواجه شد و بگویم با تحقیر و این نه فقط نفی کار یک شخص بود، که دفن‌ شدن دوباره تاریخ بود.  خاموش کردن رهنما، یکی از نمونه‌های خاموش کردن تاریخ بود؛ خاموش کردن رویکرد جدید و پیشنهاد داشتن به زبان و به زمان».

زمانی که من در دفتر پژوهش و تحقیقات  کار می‌کردم، تلویزیون ملی ایران، تهیه‌کننده دومین فیلم بلند رهنما- «پسر ایران از مادرش بی‌خبر است»-  به درخواست او بودجه‌ای در اختیار چند صدابردار گذاشته بود تا برای صداگذاری بخش مربوط به  وزش باد در فضای  «تخت جمشید» به شیراز بروند و افکت وزش باد را همانجا ضبط کنند. اعضای گروه  معتقد بودند صدای وزش باد همه جا یکسان است و به این صورت چند روزی با بودجه تلویزیون گردش کردند و بعد به گفته خودشان  در یکی از صحراهای جاده کرج صدای وزش باد را ضبط کردند و آن را به  عنوان صدای گردش باد در میان ستون‌های تخت جمشید به رهنما تحویل دادند.

در همین رابطه و به نوشته پرویز جاهد، «زمانی که در سال ۱۳۴۶ «سیاوش در تخت جمشید» ساخته شد، فیلم بلافاصله  با واکنش‌های غالبا منفی منتقدان سینمایی ایرانی آن روزگار مواجه شد و به عنوان اثری «روشنفکرانه» و «فضل‌فروشانه» به آن حمله شد. اما همین فیلم مورد استقبال شدید صاحب نظران غربی از جمله هانری لانگلوا فیلم‌شناس برجسته فرانسوی و مدیر سینماتک پاریس و هانری کوربن فیلسوف و ایران‌شناس مشهور فرانسوی قرار گرفت. ‌هانری لانگلوا هنگام نمایش فیلم درباره آن گفت: «برای کسانی که عادت به مکتب ناتورالیسم دارند این فیلم شگفت‌آور خواهد بود و نشان می‌دهد که سینما سخت مدیون تئاتر است.» درواقع سینما برای فریدون رهنما، به منزله شعر و نمایش بود و او همچون  پازولینی و ژان ماری اشتراب بین این سه هنر، پیوندی ناگسستنی قائل بود.»

از دوران کار با رهنما خاطرات زیادی دارم از جمله یکی از روزهایی که با نامه اداری فوری و مهمی‌ وارد اتاق کار او شدم  تا زیر آن  را امضا کند، ناگهان  قلم خودنویسی را که برداشته بود  روی میز گذاشت و  گفت: «گوش کنید، گوش کنید.  صدای کلاغ‌ها رو می‌شنوید؟ فکر کنم قراره برف بیاد.»  گاهی هم  یک مکالمه اداری جدی را کاملا  کنار می‌گذاشت تا درباره  «شازده کوچولو» در ملاقات با روباه و «اهلی کردن» او  صحبت کند. اغلب ضمن کار وقتی از اتاقی به اتاق دیگر می‌رفت، اشعار فردوسی را  زیر لب زمزمه می‌کرد.  امروز می‌بینم کار در کنار انسانی خوشفکر، با روحی به پاکی و لطافت فریدون رهنما  برای من نوجوان آن دوران  چه موهبتی  بوده است.

فریدون رهنما هرچند برای اکثریت مردم ایران هنرمندی ناآشناست اما در میان طبقات آگاه و روشنفکر همواره جایگاه خاصی داشته است. رهنما را شاید بتوان به شخصیت‌های چون سلین Louis-Ferdinand Céline  و ویلیام باروز William Burroughs در صحنه ادبیات غربی، کارگردان‌هایی چون ژان لویی بارو  Jean-Louis Barrault در تئاتر و لوچینو ویسکونتی Luchino Visconti  در سینما تشبیه کرد.  شخصیت‌هایی که درک آثار یا حتی شخصیت‌هایشان برای همگان آسان نبوده و نیست.

امروز می‌دانم این نوشته شاید چیزی بیشتر از یک یادنامه یا نگاره‌ای «کوبیست» درباره پسر شاید «ناخلف» زین‌العابدین رهنما باشد. پسری که  در نوجوانی با نویسنده‌ای به نام م. ف. فرزانه که بعدها کتاب «آشنایی با صادق هدایت» را نوشت، در پاریس به دیدن هدایت می‌رود و بعد از گفتگوهایی هدایت به فرزانه می‌گوید: «این پسر جوان نابغه‌ای خواهد شد.»

با این حال امروز، هنوز هم در ذهن من تصویر یک «فرد روشنفکر به معنای کامل کلمه» برای همیشه با شخصیت  فریدون رهنما گره خورده است. هنوز هم از میان قیل و قال ناآگاهان، به عنوان هشداردهنده‌ای که او برای آخرین فیلم خود، «پسر ایران از مادرش بی‌خبر است»، انتخاب کرده بود فکر می‌کنم و  هنوز هم صدای او در گوش ذهنم انعکاس دارد که بحث‌های پرشور و افکار آوانگارد و پست‌مدرنش را در اتاق‌های تو در توی اداره پژوهش، مثل بازیگری که می‌خواهد نقش‌اش را حفظ کند، اغلب با زبان قهرمانان شاهنامه رنگ‌آمیزی می‌کرد  و  بارها و بارها این دو بیت را از او شنیدیم که می‌گفت:

مرا زین سخن ویژه‌اندوه توست
که بیداردل باشی و تندرست
همی‌مردمی‌ کردی و راستی
نبینم ز تو کژی و کاستی

در سال ۱۳۵۲  رهنما نیز که چون آرتور رمبو شاعر مورد علاقه‌اش از سرطان مغز رنج می‌برد، ضمن کار زیرنویس فیلم «پسر ایران از مادرش بی‌خبر است» در پاریس، مدتی در بیمارستانی در استکهلم بستری شد و دو ماه بعد از حضور در نخستین  اکران فیلم «پسر ایران از مادرش بی‌خبر است» در پاریس،  در ۱۷ مرداد ۱۳۵۴– در سن ۴۵ سالگی درگذشت.

در رثای یک انسان
مهدی پرهام

انسانی مُرد، و چقدر مشکل است در میان میلیون‌ها انسان‌نما، انسانی پیدا کرد و چه‌ اندوهناک است پس از این یافتن، او را گم کردن!

مرگ فریدون رهنما برای آنها که در جستجوی آدمند و در زندگی به شمار انگشتان یک دست خود نمی‌توانند پیدا کنند، اندوهی جاودانه است. او انسانی به معنی کامل کلمه بود. می‌آفرید، محبت می‌نمود، امید داشت و آزادانه انتخاب می‌کرد. مرگ خودش را هم آزادانه انتخاب کرد. منتهی نزدیک دوسال زندگی را به او تحمیل کردند. شنیدم پس از جراحی مغزش، احساس کرده بود که دیگر نمی‌تواند خلاق باشد و به محض این احساس از خوردن غذا امتناع کرده بود و در فرصتی مناسب از تخت بیمارستان خود را پرتاب کرده بود تا بار گران زندگی را به میل خود زمین بگذارد.  ولی او را بر خلاف میلش زنده نگه داشتند. و چه دردناک است که انسان درست بیاندیشد و به او تحمیل کنند که غلط می‌اندیشد! این تحمیل چه ناگوار است. هرچند که زندگی‌بخش باشد و آن آزادی انتخاب چه زیباست اگرچه مرگی تیره به دنبال داشته باشد. او همه عمر به دنبال آزادی بود و مثل «اپیکور» می‌اندیشید.  زندگی را تماشاخانه‌ای می‌پنداشت که انسان برای دیدن نمایشنامه‌ای در آن داخل شده است. چنانچه نمایشنامه دلنشین نباشد طبیعی‌ترین حرکت این است که انسان تماشاخانه را ترک کند.
(مجله نگین – شماره ۱۲۳ – ۳۱ مردادماه ۱۳۵۴)