(این نوشته را به مناسب روز بینالمللی مبارزه با خشونت علیه زنان اینجا میگذارم. طبیعیست که کمتر در جهت شنیدن همدردی و بیشتر طلبیست صمیمانه و خودمانی برای همدلی با دیگر زنان، نه تنها در سرزمین مادریام که در تمام دنیا. ما روانهایی جمعی و تکانه توأمان داریم و زخم به تعدادمان تکرار میشود. پس به حرمت، قدرت و شکوه ناتمام «زن، زندگی، آزادی»)
«ونوس ترابی»
ابرهای تیره دارند میآیند. منتظر برفم. پانزده دقیقه مانده. فقط نیم سانت، آنهم در اواسط ماه نوامبر کانادا!
دنیا عجیب شده است. البته اگر بشود اسم «گرم شدن چند درجهای زمین» را عجیب گذاشت. من چیزهای عجیب دیگری هم دیدهام که گرم شدن درونش هیچ است.
حالا دیگر دارند چراغ آسمان را خاموش میکنند. چهار دقیقه مانده تا اثبات کاردرستی علم هواشناسی. ساعت سه و پانزده دقیقه بعدازظهر. گفتهاند برف دانهدانهای میبارد. نه از آن برفهای رشتهای که فکر میکنی پر کاه است اما همچین سنگین ماتحت زمین میگذارد که ولش کنی، تپه تپه سنگ میشود در این سرمایی که خودش هیچ است اما بادی که میوزد پوستت را قلفتی میکند.
اولین تجربهام را در این هوا یادت هست؟ قرار بود نوک بینی آدم یخ بزند بیفتد! چقدر ترسیده بودم. اما اینها همه حرف است. آدمیزاد پوستکلفتتر از این حرفهاست!
قطب...
چه فرقی میکند؟ تو آنجا باشی یا من. هردو در قطبیم. حالا یکی بالای صفر یکی منفی ۳۵ حتی!
دلم برای پوستت تنگ شده است. نمیدانم سرما چه بلایی سر آن بوی دلپذیر میآورد. بدت نیایدها! اما من بوی آن خاک بر سر غربتی را هم در ۲۰ سالگی دوست داشتم. میرفتیم گوشه کنارها عشقبازی. با دستهای مشتاق اما مضطرب. نفسش بوی خوبی میداد. همهاش فکر میکردم وقتی مرا میبوسد، یک گیاه کوچک ته حلقش جوانه میزند. بوی شیرعسلی که هرگز دوست نداشتم اما تا لبهاش را نزدیک صورتم میآورد، سوراخهای بینیام پنجتا میشد.
لب ورنچین! دیگر نمیگویم. به روی خودت نمیآوری ولی خوشت هم نیامده از خواندن اینها. خب حواست هم نیست برای همین اولش نوشتم آن «خاک بر سر غربتی»! من نوشتم تا خودت هم سه چهارتایی لیچار بار یارو کنی و دلت قرص شود که از «او» ذرهای در قلب و رگ و پوست و بر لبهای من نمانده است. کاش میشد آدم پوستش را دربیاورد هرشبانه روز بیندازد در ماشین رخت...پوستشویی! حالا اگر میگفتم «وایتکس» جماعتی عَلَم برمیداشتند که خانم جان! میخواهی سفید شوی؟ مگر قهوهای و زرد اشکالش کجاست؟ باید جلویشان دربیایم اما حوصلهاش را ندارم. اینها چه میفهمند درد ماندن رد نگاه و ترشح بزاق و فلان یک مرد روی تن زنی که دیگر دوستش ندارد چطور زخمیست. آنهم کسی که مشت بر صورتت کوبیده باشد و لگدها به پهلویت. سیلیاش خونی از بینیات راه انداخته باشد که تا چند روز اندازه یک نارنگی زیر چشم راستت سیاه شده باشد. بعد هم بیاید گریه کند که «گه خوردم، ببخش!». اما فکر میکنی هربار ناراحت میشود و وجدانقروچه میگیرد؟ باید بگویم «زارت» اما جایش در نوشتههای عاشقانه و پردلتنگی نیست. هرچند که نوشتم ولی تو ندید بگیر. نخوان. رد شو. میدانی که اینطوریام. زبانم از هیچکس رو نمیگیرد. کی حوصلهاش را دارد به دیگران فکر کند حتی؟ جماعت حرف خودشان را میزنند. هزار چیز به آدم میچسبانند. حالا میخواهی سپر برداری و جلوی هرکدامشان و در دادگاه تخمی شخمیشان از خودت دفاع کنی؟ تا حواست جمع است، یک سیگار صوری برایم آتش بزن تا حال ماجرا آرتیستیتر شود. من با ناخنهای لاکسرخی سکسی، جلوی سیگار و آتشت دستی سد کنم که یعنی نه «ترک کردهام»! قشنگ شد، نه؟ آخر تو هم سیگارکش نیستی! ولش کن. بگذار از آن نارنگی بنفش زیر چشمم بنویسم تا بفهمی چطور یک زن میتواند مردی را همچین دُرُسته بالا بیاورد و آن آدم برایش تمام شود. نمیگویم آن مرد را دفع کند در مستراح چون دفع، عملی هضمیست. یعنی خوردهای و از آن جان گرفتهای و بدنت حال آمده و حالا تفاله بیرون میدهی. مردی را اگر نخواهی، هضم هم نمیکنی. بدن زنانه ظالمتر از این حرفهاست. پنجاه حافظه جانبی دارد. برای هر حافظه هم یک مغز جدا برای تصمیم. اینطوریها هستیم ما! فکر نکن همینطور طرف میبخشد و تامام! نداریم عزیز من! راستی حواست بود چه با نزاکت اینبار نوشتم؟ ندیدی؟ دو خط بالا و پایین کن، دستت میآید. البته چرند گفتم. «دفع» کجا بود؟ بعضی از آدمها حتی لایق ریده شدن هم نیستند. اخم کردی که کردی! این فعل هم صرف کردنیست. چرا دردت میآید نمیدانم! فعل فعل است. حالا نگویمش، ولی مینویسمش که خالی شوم. تو میخوانی «دفع و قضای حاجت» من مینویسم «ریدن». خدا را شکر خوبی نامهها هم همین است. خطی را نخواهی بخوانی، رد میشوی. گوش آدم نیست که نشود جلوی شنیدنش را گرفت. آخر آدم که نمیداند یارو دو ثانیه بعد چه از دهنش درمیآید.
چقدر حاشیه میروم. چطور سرت درد نمیگیرد؟ چطور اینهمه را میخوانی؟ شاید هم نمیخوانی!
زیر چشمم کبود بود و نصف صورتم درد میکرد. امتحان پایان ترم داشتم. مرا زده بود چون «زبان درازی» میکردم. میگفت بگو «چشم» تا سرتاپایت را ببوسم. چرا «سیاست» نداری مردت را «رام» کنی؟
آخر نقل این چیزها نبود، میدانی؟ زده بود تمام مانتوهایم را جر وا جر کرده بود که بیرون نروم. همدانشگاهی بودیم باباجان! مگر این قبلن مرا ندیده بود؟ مگر همین مانتوها را نمیپوشیدم وقتی عاشقم شد؟ وقتی به رویم خندید که همینشکلی بودم! میگفت دخترها نمیدانند که پسرهای دانشکده با دیدن «کونهای لمبهای» در «مانتوهای تنگ» چهها که نمیگویند! مانتوهایم را جر داد. بیشرف زورش هم زیاد بود. تکواندوکار! کثافت محض! کل هیکل کثافت محض! امتحان پایان ترم داشتم و نمیرفتم، درس را «میافتادم». نگذاشت بروم. در آلونک دانشجوییمان را سه قفله کرد. به التماس افتادم. برای امتحان دادن به التماس افتادم. برای راه رفتن. برای نفس کشیدن. از تنم بیزار بودم. از تنی که با این تجسم عن و کثافت شریک میشدم بیزار بودم. برای همین است میگویم ای کاش میشد کسی پوستش را بیندازد در وایتکس و از نو بپوشدش. راستش جرئت این را ندارم که از آتش و سوختن و دوباره درآمدن پوست حرف بزنم. من جاندوستم و ترسو. نه اینکه عاشق زندگی باشم. نه! از درد فراریم. تنم دیگر جای درد کشیدن ندارد. روحم هم که شولایی سوراخ سوراخ است. حالا حتمن با خودت میگویی عجب ترکیبی نوشتی: شولای سوراخ سوراخ. کمی دمدستی شد، میدانم! فکر کنم تصورش کردم که این یکهو به ذهنم آمد. خب آدم در نامه راحتتر است. نگران کلمات نیست. قرار نیست که رمان بنویسد. اینجا قرارگاه من و توست. رختخوابمان حتی! باید بنویسم و فکری هم به انتخاب کلمه و واژه و ساختار نمیکنم. همینطور که خودش میآید مینویسم.
التماس کردم. خوشش آمده بود. این همان زن «وحشی» بود که وقتی سیلی میخورد، نه اشک میریخت نه مچاله میشد. مستقیم به چشمهای یشمی یارو نگاه میکرد. از همین میترسید و بدش میآمد...«با تنفر نگاهم میکنی». آخر برایم تمام شده بود. برنامه تمام شدن یک چیز در ذهن زنانه خوب پا میگیرد. وقتی چیزی تمام شود، تمام شده است. برعکس ترهات جماعت نرینهای که میگویند «نه زنانه، نه نیست» یا «نه زنان ایرانی نه نیست»، من اینجا شاهرگم را لای این خطوط برایت میگذارم که زنی بخواهد برود، دنیا جلودارش نیست. برای زنی «نه» شده باشی، نفسکش میگوید و برای خودش خانمی میکند و بلند میشود سیفونت را میکشد. آنکس هم که نمیرود، دستکم دل که هیچ، هیچ جای تنش را با عشق و خواستن با تو شریک نخواهد شد. میدانم، این خودکشیست. این گه زدن به عزت نفس است. این رنده شدن در رختخواب مردیست که مدام ثانیههای با اون بودن را میشماری تا تمام شود و بتوانی پشت پلکهای تاریک با آن دانههای نارنجی و گرد که مدام اینطرف و آنطرف میروند یا خطهای بنفش ممتد در تاریکخانه چشمهات رج میزنند، دنیایی دیگر را تصور کنی. و خاک کاهو بر سر مردی که نداند، رویای زنانه آنقدر قدرت دارد که به قول رفقا اول رویاست و تصویرپردازی بعد مانیفست و یکهو تجسم و دست و پا درآوردن.
ما همه در رختخواب لحظاتی اینچنینی داشتهایم. پروازهای یواشکی. رویاهایی که اگر بدانی، بلند میشوی پنجره را در هوای منفی ۲۰ چهارتاق باز میکنی که هوایی به کلهام بخورد. اما بخارهای داغ در اتاقها جایی نمیروند. از من بپرسی، زنها نباید گوشههای اتاقخواب را گردگیری کنند. دلیلهای زیادی دارد. اما فعلن این را داشته باش تا در نامههای بعدی برایت مفصل بنویسم. از «نارنگی» هنوز نگذشتهام. فقط فکرم مغشوش است و مدام پرش دارد.
التماس کردم بگذارد بروم امتحانم را بدهم. تنها مانتویی که برایم مانده بود را پوشیدم. زورش نرسیده بود کامل جرش بدهد. کوکی به جای اِپُل و سرشانهاش زدم تا فقط تفبند شود و بتوانم مقنعه را رویش بیندازم. نمیدانم چه چیز در ذهنم باقی مانده بود برای نوشتن. آنهم امتحان نمایشنامه مدرن که کلی مکتبادبی باید بلغور میکردی برای تحلیل. یادم مانده بود؟ نمیدانم. فقط میدانم دویدم. در تَرْگرمای بوشهر. شرجی. خیس بودم. موهای سرم به هم چسبیده بود. فهمیدم جایی از سرم خونیست. کجا زده بود نمیدانم. یادم نیست. اما فقط ده دقیقه مانده بود تا درهای سالن امتحان را ببندند. باید میرسیدم. آن نارنگی بنفش و تیره زیر چشمم را چه میکردم؟ سردردی که بعد از خونریزی رسوب کرده بود را حتی؟ چه خورده بودم اصلن؟ این امتحان جان میخواست. برای منی که جز سه دانشجوی اول کلاس بودم کثر شأن بود نتوانستن و ننوشتن به خاطر دستهای «او». چه خوب شد که آنروزها عینک شیشهنعلبکی مد بود. باید به چشمم میزدم و در میان نگاههای کنجکاو دویست دانشجو از رشتههای دیگر، خودم را به صندلی امتحان میرساندم. ادبیات انگلیسی و نمایشنامهاش توی سرم بخورد وقتی نمیتوانم بلند شوم در سالن و رو به جماعت یک مونولوگ بیایم که «های جماعت نرینه بیخیال! من در بیست و سه سالگی از دست رفیق بیشرفتان کتک خوردهام! فاک!» آنقدر خوردهام که حتی دست راستم را پیچانده از پشت تا نتوانم درست حسابی بنویسم. آنقدر خوردهام که لاله گوشم پاره شده و حالا فهمیدهام خون چطور به گردنم دارد نشت میکند!
میدانی؟ بدم میآید از نالیدن. بدم میآید دل کسی برایم بسوزد. آن «خ» آخیشان گیر میکند روی دندان عصب خوردهام! گوشتم را ریشریش میکند. اما تو که «کسی» نیستی! هرچند تازگیها فهمیدهام که زیاد هم از نالهشنیدن خوشت نمیآید. اما باید شاهدی پیدا کنم که تمام اینسالها همهچیز را اینطور ریز به ریز برایت نگفته بودم. به رگهای دستت قسم. به آن موهای خرمایی روی ساعدت! خفقان گرفتن درباره درد، یک تکهای از عزتنفس زنانه است. مردها را نمیدانم. اما این خود منم. با خجالت میگویم و مینویسم چون اگر قدرتی داشتم آنروز به خانه برگردم و طرف را با همین قلمی که در دستم است به درک بفرستم، اینطور هنوز خودم را در خلوت نمیجویدم. فکرهای ناجور زیاد به ذهنم آمد. باید بگذریم. اما همینقدر برایت بگویم که آدمیزاد توان انجام هرکاری را دارد. میگویم هر کاری، یعنی هر کاری. یکبار سین.کاف در داستانش نوشته بود که یک زندانی عقیدتی فلان دوران از زندان میآید بیرون و خطی و نامهای برای زن همبندیاش میبرد. آخردست عاشقی و بعد هم با زن طرف میخوابد. جماعتی از همان حزب پریدند به سین.کاف که فلان فلان شده، فلان گروه با شرف و ناموسدار بودند و هرگز به زن رفیقشان نگاه آنشکلی نداشتهاند. خب یکی نیست بپرسد اگر زن رفیق خواسته باشد چه؟ این چه افکار گهیست که ما داریم؟ هرچیزی از هرکسی برمیآید و از قضا جذابیت آدم بودن همین است به چشم من. تو بکن من بتوانم بنویسم. من مرتکب میشوم تو به خودت بیایی. چقدر حرف میزنم عزیزکم! این وسط یک چای قهوهای چیزی برای خودت بریز. میتوانی حتی بعدن کل نامه را بخوانی. نمیدانم چرا دارم اینها را برایت مینویسم. از بوی تن خودت شروع شد و به آن موجود مشمئزکننده رسید.
از نشخوار درد همیشه خسته میشوم. تصور کن هم نشخوارش کردم، هم نوشتمش.
حالا تنم حالت بیماری گرفته. یکطور رنجور. اما خوب است که نوشتم. میتوانم بلند شوم جلوی گرمای بخاری تنی کش و قوس بدهم. حتی احساس میکنم آبروی نداشتهاش را بردهام در خطوطم. کسی که اسم این ناکس را نمیداند، درست. ولی خطوط من هم برای خودش آبرویی دارد. مینویسد. جر میدهد. آتش میزند. میشکافد. بو میاندازد. اشک درمیآورد. مگر من دیگر چه میخواهم عزیز راه دورم؟ مینویسم و خلاص!
رسم نامه همین است. درد را میاندازی روی دوش دیگری. دیگر با خودش.
امتحانم را دادم آن روز. قطره قطره روی کاغذ اشکی یخ میچکید. استاد آمد کنارم. دولا شد کنار صندلی. برگه را آرام از زیر دستم کشید. هنوز تمام نکرده بودم. عصبانی بود. فهمیده بود. گفت «بلند شو برو کنار دریا قدم بزن...چکار کردی با زندگیت!» سؤالی نبود جملهاش. امر کرد و بعد هم غمم را خورد. صدای غمخوردنش آمد. بویش هم. گرمایی رفت زیر پوستم. دردم کمتر شد. دلم میخواست بغلم کند. اما مگر میشد؟ در ماه خرداد سال ۱۳۸۴، کنار ساحل «آبشیرین-کُن» بوشهر قدم میزدم. به بیست سال آینده فکر کردم. چشمهام را بستم. در آن شرجی دم کرده، بادی سرد تنم را به مور مور انداخت.
ساعت چهار و نیم شد و برف نیامد. پنجره را باز میکنم. باد سرد تنم را به مور مور میاندازد.
برایت گفته بودم که رویاهای زنانه را نباید دستکم گرفت!
تا زود!
فوقالعاده! عالی! پر از جملات کوبنده. رگبار کلمات بسمت «خاک بر سرهای غربتی»...