نگارمن
خونهی ما توی شاهرود شاید تنها خونهای بود توی شهر که از هفتاد سال پیش حمام داشت با وان و تشکیلات مدرن و بهداشتی. و خونهی اندرونی که مال مادربزرگم بود خزینه و دوش و سکو که ما هیچوقت نمیرفتیم چون جن داشت. مامانم معتقد بود که حمام خونه فقط برای دوش گرفتنهای روزمرهس و برای بشوربساب بنیادی باید هفتهای یه بار به حمام بیرون رفت و دلاک و کیسه و سفیدآب، عینهو ماساژورهای دکتر مایل عمل میکنن که به تازگی با انواع لوسیون و شیرپاککن و کرمهای لایهبردار، مامانا رو به کلینیک زیبایی خودش میکشوند و بچهها باید زیر دست دلاکِ کارکشته پوست میانداختن تا در جوانی مثل آینه بدرخشن! روز حمام بیرون غالبا پنجشنبهها بود و چون خونه از اعوان و انصار خالی میشد نهار آبگوشت به راه بود با کته که تا سالها هر جا آبگوشت میدیدیم یاد حموم میافتادیم!
پدرم وسواس عجیبی داشت که به بچههاش خطی نیافته و از اونجایی که اساسا با مقولهی حقوق بشر بیگانه بود، همیشه شخصا من و خواهرمو به دست مرواریدِ دلاک میسپرد و هشدار میداد محکم بشوری پوست خودتو قلفتی میکنم آویزون میکنم وسط میدون شهر.
و تهران خیابون پهلوی روبروی عمارت باغ فردوس نرسیده به تجریش حمامی بود به نام گرمابه فردوس. ساختمون متروکهش تا چندسال پیشام روپا بود. نسبتا بزرگ و تنها حمام اون منطقه. از قدیمها گرمابهها در تهران در اختیار یزدیها بود، عین سنگکیها که شاطرش مشهدیها و تافتونیها سبزواری و بقالها ترک بودن.
همهکارهی قسمت زنونهی گرمابه فردوس پیرمرد مافنگی تریاکیای بود با لهجهی غلیظ یزدی که همه بهش دایی میگفتیم. توی راهروی نمرههای زنونه با دمپایی پلاستیکی دو سایز بزرگتر لخولخ میکرد و توی آستینش سرفه میزد سیگار دود میداد و در مقر فرماندهی خودش که عبارت بود از یه صندلی ارج آبی با یه تیکه فرش بریده شده روی نشیمناش جلوس میکرد و یه میز پایهکوتاه لقلقی جلوش میذاشت که روش یه دستمال راهراه رنگی یزدی انداخته بود و با سکههای حلبی زرد که شمارههای درشت و رنگورو رفته روش حک شده بود عین دونههای تسبیح بازی میکرد و اینجوری یاد همه مینداخت که من دایی کل گرمابههای شمیران تصمیم میگیرم چه کسی رو روانهی سربینه کنم و حس قدرتنماییشو به رخ میکشید. وسطای مانوور راهروییش هم میرفت اونجا لبه صندلی میشست و توی استکان کمرباریک در یک نشست پنجاهتا چایی میخورد هر چایی با یه مشت نبات.
آنچنان راحت با گرفتن یه پول سیاه نه تنها نوبت همه رو میفروخت که به خاندانش هم چوب حراج میزد. میگفتن داییِ واقعیِ صاحب حمومه و زن و بچهای هم نداره و دلاکای زن برای کار کردن باید دم دایی رو ببینن و هر روز یه کدومشون قابلمه غذاشو باهاش شریک میشدن.
جمیله خیلی بدهیبت و ترسناک بود ولی خودش زن شسته و رفتهای بود و تمیز، و چون بداخلاق بود و کمحرف، مورد قبول مامانم واقع شده بود. سر منو یه جوری توی بغلش میگرفت و موهامو چنگ میزد انگار پشم گوسفند میشوره یا دیگ مس میسابه. بعدم تا اشکمو درنمیآورد ولم نمیکرد و با چهارتا غر میرفت. دایی یه روز مریض میشه و جمیله از خونهش اشتباهی واسش جای شربت سینه شربت اکالیپتوسِ بخور میاره و دایی درجا شیشه رو باز میکنه و نصف شیشه رو هورت میکشه و تا ته جونش آتیش میگیره و با دعوا و کتککاری جمیله رو بیرون میکنه که تو قصد جونمو داشتی. تا مدتها هم هر کی اسم جمیله رو میآورد صداشو مینداخت توی دماغش و جنس جلبشو ناشیانه پنهون میکرد که مار داشتم تو آستینم دایی، کاری باهام کرد تو پنداری آتشفشان تنوره کشید از سینهم! ما دیگه نرفتیم حموم و از جمیله هم بیخبر موندیم.
چهل سال گذشت. یه روز توی داروخانه اول مقصودبیک شنیدم یه خانمی میگه پسرجون این دستا از بس تن و بدن شسته از درد آروم نمیگیره خدا خیرت بده بهم یه چیزی بده! صدا آشنا بود برگشتم دیدم جمیلهس. خیلی پیر و شکسته، بهش سلام کردم نشناخت گفتم شربتو به خورد دایی دادی اونم با نامردی بیرونت کرد. گفت شربت بهانه بود من ترسناکم مشتریا ازم میترسیدن. صاحب حموم گفت برو یه کاری پیدا کن قیافه نخواد! زنا ازت میترسن باهات تو حموم تنهان! رفتم بهشتزهرا اونجام نشد باورت میشه برای شستن مرده هم باید آشنا داشته باشی؟!
شمارهمو براش نوشتم و بهش دادم هیچوقت زنگ نزد! یکی دوبار دیگه هم که رفتم داروخانه سراغشو گرفتم پیداش نکردم، دیگه داروخانه هم نرفت. لابد درد نداشت…
خیلی زیبا. یاد آدم های زحمتکش (و بدشانس) در زندکی ما گرامی.
مرسی جهانشاه عزیز، بله واقعا گرامی
نگارمن عزیز از همین قصه های شیرین بنویس.مدتی بود نوشته هات بوی جامعه شناسی میداد.با همین فرمون برو. در تبریز هم پیرمردی در حموم عمومی سید که تون بان بود.به اش میگفتند خاله اوغلی یعنی پسرخاله. وقتی در شیفت زنانه آب داغ قطع میشد خاله اوغلی را صدا میکردند که تون بان و هم کاره حموم بود...بعد موضوعات شرعی مطرح میشد.خاله اوغلیدبرای اینکه زنان لخت را نبیند با چشمان بسته به محل مشکل هدایت میشد.زنان هم منتظر تعمیرات و جریان آب گرم میماندند.خاله اوغلی میگفت با چشمان بسته نمیتونم کار کنم.در طول کار زنان لخت چشمانشونو می بستند و خاله اوغلی چشمانشو باز میکرد تا مشکل رفع بشه در حال حاضر در تهران حمام باب همایون به سبک دوران ناصری شنبه ها زنانه و بقیه روزها از ۸ تا ۱۶ مردونه است.البته میشه قرق کرد.اندکی گرونتر.
چشم آقای مرادی عزیز، گاهی ذهن خاموشه از حجم ناملایمات و هیچی براتون شیرین نیست. خیلی قشنگ نوشتین مرسی، نمیدونستم گرمابه بابهمایون هنوز برای تشریفات سرویس میده، خیلییی جالب:)
نگار من عزیز یادش بخیر ، نوستالژی مهمیه مخصوصا بعد از اینکه از حموم میومدی بیرون یک کاسه استیل اب یخ یا یک کانادا خنک هم میخوردی ، سرتون سلامت